روز اعزام / خاطره خودنوشت شهید «سید حسن موسوی»
پنجشنبه, ۲۲ شهريور ۱۳۹۷ ساعت ۱۳:۰۲
اول چرا به جبهه آمده ام هر وقت که به آخرت فکر مي کنم مي بينم که در فرداي محشر در نزد حسين بن علي (ع) و شهدا شرمسار هستم و وظيفه دارم که دين خود را دين دنيا ادا کنم ولي چه کنم که بيشتر از اين کاري از دستم ساخته نيست و غير از اين که به جبهه يبابيم کاري ديگري نمي توانم انجام بدهم .
نوید شاهد فارس : شهید سید حسن موسوی
در صبحگاه 24 مرداد ماه 1347 در روستاي سليمان ( پاسارگاد) در خانه اي
مذهبي دیده به جهان گشود. 7 ساله که بود به مرودشت عزیمت کردند.
او از همان دوران انقلاب عضو گروه مقاومت شهيد بهشتي (
مسجد وليعصر) مرودشت شد وي تا سوم راهنمايي درس خواند. سپس درس را رها
کرد و به جبهه رفت.سید حسن 16 ماه در جبهه هاي جنگ جنوب و غرب کشور حضور داشت. اين رزمنده دلاور پس از 7 بار حضور در جبهه هاي حق عليه باطل سرانجام در 22 شهریور ماه 1366
در جبهه شلمچه هدف يک تير انداز دشمن بعثي قرار گفت و از ناحيه سمت چپ
صورت مجروح و به شهادت رسيد و در جوار شهداي شهرستان مرودشت به خاک سپرده
شد.
(خاطره خودنوشت شهید سید حسن موسوی )
بسم الله الرحمن الرحيم
در زير اين آسمان کبود هيچ خدمتي بالاتر از خدمت در کردستان نيست . شهيد راه محراب آيت الله دستغيب.
با درود و سلام خدمت آقا امام عصر (عج) و نايب بر حقش امام امت و با درود و سلام بي پايان به روان پاک مطهر شهداي انقلاب اسلامي که با نثار جان خويش درخت پر ثمر انقلاب را آبياري کردند و آسايش را براي من و شما فراهم ساختند و اين مطالب را که مي نويسم خاطراتي هستند از جبهه کردستان ، مهاباد در دي ماه سال 1363 در گردان جندالله سپاه پاسدارن انقلاب اسلامي مهاباد.
اول چرا به جبهه آمده ام هر وقت که به آخرت فکر مي کنم مي بينم که در فرداي محشر در نزد حسين بن علي (ع) و شهدا شرمسار هستم و وظيفه دارم که دين خود را دين دنيا ادا کنم ولي چه کنم که بيشتر از اين کاري از دستم ساخته نيست و غير از اين که به جبهه يبابيم کاري ديگري نمي توانم انجام بدهم . در روز شنبه 5 آبان 63 بود که به بسيج شهرستان مرودشت رفتم و اسمم را براي اعزام به جبهه نوشتم و آن برادر اسمم را نوشت و بعد من گفت برادر برو و روز دوشنبه بيا و به اميد حق تعالي اعزام شويد من خداحافظي کردم و به خانه برگشتم و روز دوشنبه از راه رسيده و صبح وسايلم را برداشتم و از خانه خداحافظي کردم به بسيج آمدم پس از چند ساعتي که در آن جا بوديم اتوبوس آماده حرکت شد و ما خدمت 40 نفر بوديم که مي خواستيم اعزام شويم سوار اتوبوس شديم ما را به مقر صاحب الزمان (عج ) شيراز بردند دو روز ديگر که در مقر صاحب الزمان (عج) بوديم ما را سازماندهي کردند و کارها را تمام کردند و آماده حرکت شديم .
در روز چهارشنبه مورخه 4 آبان 63 ساعت 3 بعد از ظهر بود که ما را سوار اتوبوس کردند و حرکت دادند از شيراز مرودشت گذاشتيم شب فرا رسيد و در شهرستان آباده ايستاديم نمازمان را خوانديم و شام را صرف کرديم و دوباره به راه افتاديم. آن شب اتوبوس ها تا صبح در حال حرکت بودنند و برادران رزمنده هم روي صندلي ها کف اتوبوس خوابيده بودنند. صبح شد نماز صبح را در يکي از شهرها خوانديم و سپس حرکت کرديم و در ساعت 8 صبح در همان شب هر صبحانه خورديم و باز حرکت کرديم و همين طور که از کوه ها و دشت ها مي گذشتيم تا ظهر شد اتوبوس ها ايستادنند و نماز را خوانديم و نهار را خورديم و به حرکت خود ادامه داديم باز از کوه ها و دشت ها گذشتيم و تا شب شد ما هم شب هر مياندوآب که در 45 کيلومتري شهر مهاباد بود رسيديم به علت ناامن بودن جاده شب را در بسيج مياندوآب به سر برديم در آن شب پس از خواندن نماز مغرب و عشاء و پس از صرف شام که پنير بود به ما پتو دادند و ما در نماز خانه بسيج مياندوآب خوابيدم و نا گفتنه نماند که يک کارخانه قندسازي در بغل بسيج بود که صداي آن نگذاشت ما تا صبح بخوابيم . خلاصه هر طوري که بود شب را به صبح رسانيديم و باز پس از خواندن نماز صبح و خوردن صبحانه که صبحانه هم پنير بود.
در ساعت 9 صبح روز جمعه مورخ 11/8/63 حرکت کرديم و حدود ساعت 30/11 دقيقه صبح بود که به شهر شهيدان گمنام مهاباد رسيدم مرا به ستاد مرکزي سپاه بردند ولي به علت کمبود جا ما را به پايگاه تاکتيکي شهيد رضا بهادري( کانون ) بردنند ساعت 20/12 دقيقه بعد از ظهر بود که از اتوبوس پياده شديم و در نماز خانه آن پادگان مستقر شديم آن روز جمعه بود تلويزيون فيلم سينماي داشت و برادران رزمنده نشسته بودند و چشمم را خيره کردم به آنان و يکي از برادراني که از روستا کناره مرودشت بود و در آموزرش هم بود ديدم دستم را روي چشم او گذاشتم و پس از چند لحظه دستم را برداشتم وقتي که مرا ديد خيلي خوشحال شد خلاصه پس از طي سخن هايي که به يکديگر گفتيم من از آن خواستم که گروهان ارگان را به من نشان بدهد و چون چند تا از برادران عضو سپاه مرودشت در آن گروهان خدمت مي کردنند درکان را پيدا کردم و سوال کردم به من گفتند که آن برادران در انبار هستند
وقتي که انبار را پيدا کردم ديدم که برادر عزيزم آقاي سيد هوشنگ موسوي با يکي از برادران که اسمش هروي بود مشغول تعمير تفنگ 106 ميلي متري هستند هر دو را صدا کردم پس از اين که همديگر را در بي سيم بسيار خوشحال شديم و باز شب فرا رسيد و چون جا کم بود تعدادي از ما را به اعزام نيرو بردند و شب را در آن جا به سر برديم صبح شد درساعت 8 صبح بود که مسئول اعزام نيرو ما را به خط کرد و پس از چند بشين و بلند شو با عرض سلام و بسم الله سخنراني را براي ما بيان کردند و پس از اتمام سخنان هاي ايشان ما را به پايگاه شيهد بهادري بردنند مسئول ارزيابي در آن جا بود گردان ما را به پايگا هاي خارج از شهر فرستاد و نيز تعدادي را به ستاد ثارالله که در شهر مهاباد بود فرستادند و تا نوبت ما شد و تعدادي از ما را به گردان ضربت سپاه مهاباد که همان جندالله بود دادند و دوباره شب فرار رسيد و ما را به داخل آسايشگاه فرستادنند و پس از خواندن نماز و خوردن شام که سوپ بود به داخل آسايشگاه آمديم.
انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی مرکز اسناد ایثارگران فارس نظر شما