خاطراتی کوتاه از شهید جاویدی در کتاب «عمو مرتضی»
چهارشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۱۹
کتاب "عمو مرتضی" به قلم اکبر صحرایی در سال 1388 به چاپ رسیده است.
به گزارش نوید شاهد فارس ، این کتاب با تیراژ 3000 نسخه توسط بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان مرکزی منتشر شده است.
-هی چکار می کنی...
-ولم کن عمو،همین نامرده ده بار تو را شکنجه کرد.بابات رو هم تو پاسگاه زندونی کرد!
صدا آشنا بود.چشمم را باز کردم.مرتضی پسر مش رضا! با آن قد متوسط و هیکل لاغرش و ریشی که تازه توی صورتش تنجه زده بود.چماق جوان را توی هوا گرفته بود.
-انقلاب واسه ی آسایش مردمه،نه رعب و وحشت!یه نگاه به زن و بچه ی اون بکن!
جوان چماق را پایین آورد.به ژیلا و بچه ها نگاه کردم که مثل بید می لرزیدند!مرتضی به زنم گفت:"خواهر،شما عقب ماشین بشین!"
ژیلا که عقب سوار شد.مرتضی هُلم داد توی ماشین و با صدای بلند گفت:"بشین پشت ماشین،می دونم باهات چیکارت کنم!"
پشت فرمان نشستم.کنارم نشست.جوان و پیر،هاج و واج ماشین را احاطه کرده بودند.
-کجا می بری خائن رو؟
-خودم می دونم با اون چیکار کنم.برید طرف مسجد!
جمعیت خُرد خُرد با ظن و گمان متفرق شدند.
-روشن کن استوار!
استارت زدم.دنده را جا زدم و هول ماشین را راندم طرف جاده ی آسفالت.ژیلا گفت:"خدا عوضت بده جوان!"
مرتضی گفت :"می خواستی کجا بری؟"
-فسا!
وارد جاده ی آسفالت شدم.جلو امام زاده گفت:"ترمز بزن!"
دوباره دلم ریخت.ترمز کردم. پیاده شد."چه نقشه ای داره؟"
ماشین را دور زد.کنارم رسید.دست گذاشت روی شانه ی چپم.
-ببخشین جلو جمعیت هولت دادم!
بدون نگاه به زنم گفت:"ببخشین خواهر اگه ناراحت شدید."
برگشت و لبخند زد و پیشانی ام را بوسید.
-برو به سلامت!
دور که شدم،از آینه ی جلو به پشت سر نگاه کردم.روی جاده دست تکان می داد!سرم را روی فرمان گذاشتم و گفتم:"بارها تو پاسگاه تا سر حد مرگ کتکش زدم.تحویل زندان فسا دادمش.به باباش توهین کردم..."
ژیلا گفت:"چرو انتقام نگرفت!"
-موندم تو کار امروز اون!
-جرمش چی بود؟
-عکس و اعلامیه ی آقای خمینی پخش می کرد تو ده!»
انتهای متن/
کتاب "عمو مرتضی" در 118 صفحه به روایتگری داستانهای کوتاهی از "شهید مرتضی جاویدی" می پردازد.
در صفحه 25کتاب چنین می خوانیم:
«... چماق را که بالا آورد.پلک بستم و اشهدم را خواندم...-هی چکار می کنی...
-ولم کن عمو،همین نامرده ده بار تو را شکنجه کرد.بابات رو هم تو پاسگاه زندونی کرد!
صدا آشنا بود.چشمم را باز کردم.مرتضی پسر مش رضا! با آن قد متوسط و هیکل لاغرش و ریشی که تازه توی صورتش تنجه زده بود.چماق جوان را توی هوا گرفته بود.
-انقلاب واسه ی آسایش مردمه،نه رعب و وحشت!یه نگاه به زن و بچه ی اون بکن!
جوان چماق را پایین آورد.به ژیلا و بچه ها نگاه کردم که مثل بید می لرزیدند!مرتضی به زنم گفت:"خواهر،شما عقب ماشین بشین!"
ژیلا که عقب سوار شد.مرتضی هُلم داد توی ماشین و با صدای بلند گفت:"بشین پشت ماشین،می دونم باهات چیکارت کنم!"
پشت فرمان نشستم.کنارم نشست.جوان و پیر،هاج و واج ماشین را احاطه کرده بودند.
-کجا می بری خائن رو؟
-خودم می دونم با اون چیکار کنم.برید طرف مسجد!
جمعیت خُرد خُرد با ظن و گمان متفرق شدند.
-روشن کن استوار!
استارت زدم.دنده را جا زدم و هول ماشین را راندم طرف جاده ی آسفالت.ژیلا گفت:"خدا عوضت بده جوان!"
مرتضی گفت :"می خواستی کجا بری؟"
-فسا!
وارد جاده ی آسفالت شدم.جلو امام زاده گفت:"ترمز بزن!"
دوباره دلم ریخت.ترمز کردم. پیاده شد."چه نقشه ای داره؟"
ماشین را دور زد.کنارم رسید.دست گذاشت روی شانه ی چپم.
-ببخشین جلو جمعیت هولت دادم!
بدون نگاه به زنم گفت:"ببخشین خواهر اگه ناراحت شدید."
برگشت و لبخند زد و پیشانی ام را بوسید.
-برو به سلامت!
دور که شدم،از آینه ی جلو به پشت سر نگاه کردم.روی جاده دست تکان می داد!سرم را روی فرمان گذاشتم و گفتم:"بارها تو پاسگاه تا سر حد مرگ کتکش زدم.تحویل زندان فسا دادمش.به باباش توهین کردم..."
ژیلا گفت:"چرو انتقام نگرفت!"
-موندم تو کار امروز اون!
-جرمش چی بود؟
-عکس و اعلامیه ی آقای خمینی پخش می کرد تو ده!»
انتهای متن/
نظر شما