خاطره روزنوشت شهيد جلال بیمون نژاد در سال 65 (1)
سهشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۸ ساعت ۰۹:۱۹
در تاريخ 30خرداد ماه 1365 در ميعادگاه عاشقان الله نماز جمعه اعلام کردند که در تاريخ 2تیر ماه 1365 اعزام به جبهه حق عليه باطل است من با کسب اجازه از رياست محترم شرکت نفت تقاضاي کتبي خود را اعلام داشتم و در تاريخ 1تیر1365 براي ثبت نام به بسيج مراجعه کردم...
نوید شاهد فارس: شهيد جلال بیمون نژاد در
12 آبان سال 1342 در شهرستان لار در يک خانواده مذهبي ديده به جهان گشود.
پس از گذراندن دوران طفوليت وارد دبستان شد و پس از آن در مقطع راهنمايي
تحصيل نمود.
با شروع جنگ تحميلي تشخيص داد که وظيفه شرعي و ديني اش اقتضا مي کند که در سنگري ديگر به انقلاب و ميهن اسلامي خدمت کند. لذا در همان سال يعني سال 1359 به جبهه رفت و در عمليات هاي حصر آبادان، فتح المبين، بيت المقدس، والفجر مقدماتي، رمضان و کربلاي8 شرکت کرد و مردانه و با اخلاص تمام جنگيد.
در عمليات رمضان به شدت مجروح شد و چشم چپ خود را از دست داد. و در جبهه نقده در بمباران آتش زاي هواپيماي دشمن بعثي از ناحيه سر و صورت مجروح شد . پس از بستري شدن در بيمارستان هاي تهران و شيراز به خانه برگشت و تحت پرستاري و مراقبت مادر و خواهرش قرار گرفت.
او پس از بهبودی به جبهه رفت و سرانجام در عمليات کربلاي 8مورخ 19 فروردین سال 1366 در حالي که آخرين کلام تماسش با فرمانده از طريق بي سيم نداي الله اکبر بود؛ در شلمچه به آرزوي ديرينه اش رسید. پیکر پاک او پس از گذشت 7 سال در 9 اسفند ماه سال 1373 بر دستان مردم غيور لارستان تشييع شد و در جوار قبور شهدا به خاک سپرده شد.
خاطره خودنوشت شهيد جلال بیمون نژاد؛
بسم الله الرحمن الرحيم
از آنجايي که جبهه های نبرد حق عليه باطل احتياج مبرم به نيروهای متخصص و آموزش ديده و جبهه رفته را دارد و طی فرمايشات گهربار رهبر کبير انقلاب روح خدا خميني بت شکن که مي فرمايد «هر که مي تواند بايد به جبهه برود و هر کس هم که نمي تواند بايد در پشت جبهه کمک کند» و از آنجايي که حقير مدتي در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل و عمليات های رزمی همچون شکست حصر آبادان، عمليات فتح المبين و رمضان و ... و دارای تخصص هاي رزمي از قبيل خمپاره انداز و بي سيم چي و ... بودم و با شهادت چندين تن از دوستان با وفايم که به نداي امام خميني لبيک گفتند حرکتي در من به وجود آمد تا بتوانم خدمتي به اسلام و مسلمين و همچنين کشور عزيز اسلاميمان که با خون هزاران شهيد و معلول انقلاب بدست ما آمده است بتوانم خوب پاسداري نمايم و گام مثبتي برداشته باشم و اسلحه به زمين افتاده شهيدان را از روي زمين برداشته و بر عليه کفر جهاني بسيج شده باشم تا بتوانم با نثار خون خويش درخت تنومند اسلام را آبياري کرده باشم و کوله بار پر از گناهم که بر دوشم سنگيني مي کند توانسته باشم سبک کنم تا اين که در تاريخ 30خرداد ماه 1365 در ميعادگاه عاشقان الله نماز جمعه اعلام کردند که در تاريخ 2تیر ماه 1365 اعزام به جبهه حق عليه باطل است من با کسب اجازه از رياست محترم شرکت نفت تقاضاي کتبي خود را اعلام داشتم و در تاريخ 1تیر1365 براي ثبت نام به بسيج مراجعه کردم و در تاريخ 2تیر 1365 از جلو بسيج سپاه پاسداران لارستان با تني چند از برادران حزب الله راهي جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شديم و در جلو بسيج مورد استقبال تمام دوستان و برادران شديم و چون يکي از برادران به نام اصغر دهباشي مي خواست تا گراش همراه ما بيايد و موقعي که به گراش رسيديم و اصغر مي خواست پياده شود، يادم آمد که ساک دستي ام را در انتظامات بسيج لار جا گذاشته ام و ايشان با موتور سيکلت سريع به لار برگشت و ساک من را آورد سپاه گراش. چون اذان مغرب بود و براي نماز و شام در سپاه گراش منتظر مانديم تا اين که ساک مرا آوردند و با خداحافظي با اصغر دهباشي و مولا و خالق زينل پور که آقاي خالق زينل پور زحمت کشيده بودند يک راديو سفيد رنگ برايم آورد و خلاصه در بين راه چون برادران ايرج غلامي و حسين پيروز و ..... از بسيج لار همراه ما آمده بودند و افتخار آشنائي با يکي از برادران بنام محمد بيگلري را پيدا کرديم.
در ساعت 2 نيمه شب به پادگان يا مقر صاحب الزمان شيراز رسيديم و چون کم کم اذان صبح نزديک بود ديگر نخوابيديم و بعد از اذان و نماز براي مراسم صبحگاهي به ميدان صبحگاه رفته و بعد کارت شناسائي که از لار آورده بودند به ما دادند و با برادران بسيج خداحافظي کرديم و مدت 4 روز در مقر اعزام نيروي صاحب الزمان شيراز بوديم که ما را به مقر واقع در پشت فرودگاه شيراز منتقل کردند.
اول که وارد مقر شديم، مثل يک زندان برايمان بود و بعد چون گردان هاي ديگر هم آمدند ديگر مسئله اي برايمان نبود. هواي اينجا خيلي گرم است و داراي حمام و ديگر وسايل است و چون مقر تازه تاسيس و دستشوئي درست و جايي ندارد و بالاخره در ساعت 23:30 مورخه 12 تیر ماه جمعه ما را با اتوبوس خط واحد به سوي اميديه حرکت دادند.
چون دير وقت بود و ساعت 5 صبح به گچساران رسيديم و در يکي از مساجد گچساران نماز صبح خوانديم و دوباره حرکت کرديم و در ساعت 7 صبح به شهری که صدام صهيونيست مدارس و دانش آموزان اين شهر در دو سال پيش به موشک بسته بود رسيديم.
شهر شهيد پرور بهبهان و در يکي از قهوه خانه هاي اين شهر صبحانه و چاي مختصري خورديم و دوباره حرکت کرديم در بين راه جاده هاي کوهستاني و بسيار خطرناک بيد بلند و اميديه و چند شهر ديگر را پشت سر گذاشتيم و تا اين که به يکي از تلمبه خانه هاي شرکت ملي گاز رسيديم که در آتش مي سوخت.
موقعي که سؤال کرديم گفتند که توسط هواپيماهاي عراقي زده شده است و اين هواپيما هم توسط پدافندهاي هميشه بيدار جمهوري اسلامي سقوط کرده است و خلبان آن که به نام سرگرد اسير شده است .
و خلاصه در ساعت 10 صبح مورخه 13تیر ماه 1365 به پادگان پنجم شکاري اميديه رسيديم و هوا خيلي خيلي گرم است و تا وارد شديم يک حمام زديم و بعد از نماز ظهر و عصر جهت صرف نهار به طبقه دوم رفتيم و چون ما بي خبر وارد پايگاه شده بوديم نهار هم براي ما تهيه گرفته بودند و خلاصه يک سري از بچه ها کنسرو لوبيا خوردند و يک سري هم غذاي گرم و بعد جهت تلفن به لار به مخابرات پايگاه رفتيم .
مخابرات پايگاه تا آسايشگاه ما حدود 2 کيلومتر است و در هواي گرم به مخابرات رفتيم و موقعي که زنگ منزل خسرو زديم. متاسفانه مادرم اينها خانه نبودند و فردا صبح بعد از نماز و مراسم صبحگاه دوباره به مخابرات رفتيم و در ساعت 8 صبح تلفن زدم و فعلاً هواي اينجا 50 درجه بالاي صفر است ساعت 10:35 و بعد از ماندن چند روز متوالي در پايگاه پنجم شکاري اميديه برنامه ما اين بود که صبح ساعت 4:30 از خواب بيدار مي شويم و بعد از نماز و دعا ساعت 5 صبحگاه و دو وزش و در ساعت 6 صبح جهت صرف صبحانه و چون هواي اينجا زياد گرم است بعضي ها براي استراحت چون تعداد دو عدد کولر در نمازخانه گذاشته است.
براي استراحت به نماز خانه مي روند و بعضي ها براي آب تني در حمام قسمت برادران سپاه که شامل تعدادي دوش و يک رختکن عمومي مي باشد و آب حمام خنک مي باشه و خلاصه تا اين که در ساعت 11 الي 5/11 تمام برادران وضو گرفته و بپا مي شوند جهت احياء نماز جماعت ظهر و عصر و سخنراني امام جماعت و در ساعت 5/1 الي 2 جهت صرف نهار و استراحت و دوباره نماز مغرب و عشا
ادامه دارد...
منبع: پرونده فرهنگی مرکز اسناد ایثارگران فارس
نظر شما