گفتگو با همسر شهید مدافع حرم ارتشی مجتبی ذوالفقار نسب / شهادت داوطلبانه در زیتان
چهارشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۸ ساعت ۰۰:۵۸
همسر شهید مجتبی ذوالفقار نسب از شهدای مدافعین حرم ارتش در گفتگو با نوید شاهد می گوید: مجتبی عاشق شهادت بود و برای رسیدن به هدفش سختی های زیادی کشید او روز های آخر در دفتر خاطراتش می نویسد: امیدوارم سالی همراه با تغییر و دگرگونی در درون و احوال ما به دست و سوی احسن حال خداوند رقم بزند. عاقبت هم ختم به خیر شود و نهایت عمر من هم به شهادت در راه خدا رقم بخورد.
گفتگوی اختصاصی نوید شاهد فارس ؛ سرهنگ
مجتبی ذوالفقار نسب در هشتم خرداد ماه ۱۳۵۶ در شهرستان جهرم دیده به جهان گشود . او فرزند دوم خانواده بود. پس
از گذر دوران کودکی در سال 1362 راهی مدرسه شد و در سال 1374 موفق به اخذ
دیپلم از هنرستان فنی حرفه ای آیت الله حق شناس در رشته برق شد.
در سال
های تحصیلی به همراه برادر بزرگتر خود پس از اتمام مدرسه به ورزش فوتبال مشغول می شد و
همزمان با اذان مغرب دست در دست برادر به مسجد می رفت و نماز را ادا می
کرد. ایام تعطیلات رسمی به همراه پدر در نخلستان های خرما به عنوان کارگر
روزمزد فعالیت می کرد.
برادرش می گوید: از زمانی که به سربازی اعزام شدم مجتبی مدام میگفت: (دوست دارم به سربازی بروم. این سختی ها را دوست دارم) پس از اخذ دیپلم در امتحانات ورودی دانشگاه افسری امام علی (علیه السلام) شرکت کرد و نهایتاً با گذر موفقیت آمیز از تمامی مراحل استخدامی در ۱۵ تیرماه ۱۳۷۵ رسما به استخدام ارتش جمهوری اسلامی ایران در آمد و به دانشگاه افسری امام علی (علیه السلام ) اعزام شد. در دانشگاه افسری در گردان وحدت در رشته تحصیلی مدیریت دولتی ادامه تحصیل داد و در یکم اسفند 1378 با اخذ لیسانس مدیریت دولتی و درجه ستوان دومی به دوره مقدماتی اعزام گردید. در سال 1379 با دختر مورد علاقه خود ازدواج میکند.
متن زیر گفتگویی است خواندنی با سمیرا دروگر جهرمی همسر شهید مجتبی ذوالفقار نسب:
نحوه آشنایی با مجتبی:
دایی
مجتبی شوهر خاله ام بود. ما از کودکی یکدیگر را می شناختیم. او از 16
سالگی (به گفته خودش) به من علاقه مند بود. البته هیچ کس این جریان را نمی
دانست تا اینکه پس از دیپلمم به خواستگاری آمد. در آن زمان مجتبی در
دانشگاه افسری بود که دایی خود را فرستاد و مرا از پدرم خواستگاری کرد. ما
یک سال نامزد بودیم ولی در این یک سال حتی یک بار هم یکدیگر را ندیدیم. من یک ارتشی هستم و عاشق شهادتم
با
مادر و دایی به خواستگاری ام آمد. خاله به من سینه چای را داد و گفت:
داماد نزدیک به در نشسته حواست باشد. از گوشه ی در او را دیدم. (او را چندین
سال پیش که کلاس سوم راهنمایی بودم دیدم او در آن زمان دیپلم گرفته بود و
برق خانه دایی را درست می کرد.) چهره اش خیلی تغییر کرده بود. به خاله گفتم:
وای این آن نیست که... آن لحظه استرس شدیدی گرفته بودم. سینی چای را به
خاله برگرداندم و گفتم: من اصلا نمی توانم... شما چای را ببرید.شیرینی را برداشتم و آرام وارد اتاق شدم. پس از پذیرایی در کنار مادرش نشستم. پس از دقیقه ای پدر اجازه داد تا چند کلمه را با یکدیگر صحبت کنیم. وقتی صحبت را شروع کردیم. اولین موردی که اشاره کرد، شهادت بود او گفت: "من یک ارتشی هستم ماموریت های زیادی می روم و عاشق شهادتم."
برایم عجیب بود که
چرا روز اول از شهادت صحبت می کند.
سال 1379 شب عید قربان عقد کردیم.
پدرم حال مساعدی نداشت و در آن شب در بیمارستان بستری بود . با اصرار
اقوام و خویشان در آن شب عقد کردیم. پس از عقد، مجتبی به پیش پدرم رفت و پشت
دستش را بوسید. پس از بیست روز پدرم را از دست دادم. و این غم بزرگی برای
من بود. محل کار مجتبی ایرانشهر بود. فوت پدر و دوری مجتبی موجب می شد تا
روحیه ام بیشتر خراب شود. ولی مجتبی روحیه خیلی خوبی داشت او با این وجود
که ارتشی بود ولی هرگاه به خانه می آمد ۱۸۰ درجه اخلاقش عوض می شد. خوش
خنده. او تمام درگیری های ذهنی را پشت در می گذاشت و با یک سلام گرم وارد می
شد.
فرزند اولم علی در دی ماه 1382 به دنیا آمد. او شیر نمی خورد. من واهمه این را داشتم که اگر علی شیر نخورد، مجبور خواهم بود از شیرخشک استفاده کنم. مجتبی کتاب قرآن را برداشت نیت کرد و قرآن را باز کرد و سوره محمد آمد. علی را در آغوش گرفت و سوره محمد را آرام آرام در گوشش خواند. در کنار آن آیات زیبا گریه می کرد . صدای زیبایش طنین انداز اتاق شده بود و اشک هایی که روی گونه هایش جاری بود از ذهنم پاک نمی شود. پس از آن به راحتی علی شیر خورد ...
عباس پسر دومم در تیرماه 1384 به دنیا آمد. قبل از تولدش
در خواب سواری را با اسب سفید دیدم که از او طلب شفای فرزندم را داشتم و
حسی می گفت که او حضرت عباس است.خواب را برای مجتبی تعریف کردم و او نیت کرد که هر ساله در روز تاسوعا نذری بدهیم . زمانی که عباس به دنیا آمد، حال جسمی خوبی
نداشت . پس از چند
مدت حالش خوب شد و هیچ نشانه ای از بیماری در بدن او نبود. سال 1385 به شیراز
آمدیم و حدود 6 سال را در شیراز گذراندیم. سال 1392 دوره عالی مجتبی تمام شد و
به تیپ ۴۵ شوشتر منتقل شد .
مجتبی
با این وجود که یک ارتشی بود و همه از نظامی یک فرد خشک را تصور میکنند.
ولی مجتبی اینگونه نبود. او هر ماه برای بچه ها کادو می خرید. گاهی ماشین،
هلیکوپتر، تفنگ و... هر وقت به خانه می آمد. آنقدر در شور و هیجان بازی بود
که صدای او از بچه ها بالاتر می رفت. کودک درون او زنده بود و هم بازی
خوبی برای بچه ها بود .
عشق به اهل بیت
مجتبی
دلداده اهل بیت (ع) بود . در روزهای ولادت شیرینی می گرفت و برای اهل خانه
می آورد. یا در پادگان بین سربازان پخش می کرد. میلاد امام رضا (ع) بود.
ما جهرم بودیم. مجتبی از پادگان تماس گرفت و گفت :" مقداری پول به حسابم
واریز کن . توی مسجد پادگان جشن داریم ، می خواهم برای سربازها کیک بخرم."
بی قرار شهادت / اعزام به سوریه
مدتی
بود که زمزمه هایی برای اعزام داوطلبانه ارتشی ها به سوریه به گوش می رسید.
همین که نام نویسی شروع شد، مجتبی رفت صحبت کرد. اما با رفتنش مخالفت
کردند. به خانه آمد و خیلی ناراحت بود می گفت: "این همه انتظار شهادت را می
کشیدم که در رکاب اربابم برای دین و ناموسم بجنگم . اصلا می خواستم توان
نظامی ام را محک بزنم. ولی الان شرایطی است که شامل حال ما نمی شود..."ذهنش به قدری درگیر شده بود که حاضر بود از طریق سپاه اعزام شود. به یکی از دوستانش در سپاه تماس گرفت ولی موفق نشد . تا اینکه اسفند ماه دوباره بحث اعزام پیش آمد. یک روز عصر، مجتبی از پادگان آمد و گفت: "من به عنوان فرمانده به تهران اعزام می شوم."
دلشوره عجیبی داشتم . به او گفتم مگر
با رفتنت مخالفت نکرده بودند؟ مجتبی آرام جواب داد: "چند روز بعد از این که
با رفتنم مخالفت شده بود، رفتم اسامی نیروها را به امیر بدهم دوباره از او
درخواست کردم و او باز هم مخالفت کرد. ولی امروز با رفتنم موافقت شد که به
عنوان فرمانده نیروها به سوریه اعزام شوم."
مادر شما طعم یتیمی را چشیده اید نگذارید پدر برود
روز
چهلم مادرم و مصادف با شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها بود. مجتبی از
پادگان آمد به سراغ لباس مشکی رفت. به او گفتم: امروز که چهلم مادر گذشته و
ایشان وصیت کردن که مشکی نپوشید. گفت: می خواهم اولین کسی باشم که برای
شهادتم لباس مشکی می پوشم. با هم به امامزاده رفتیم زیارت کردیم. وقتی
برگشتیم مجتبی شروع کرد به وصیت کردن. علی گفت: مامان شما که طعم یتیمی را
چشیده اید. نگذارید پدر برود. مجتبی گفت: "علی جان یادت می آید اول محرم که به حسینیه رفتیم... یادت می آید که همه با یکدیگر فریاد زدیم لبیک یا حسین... پسرم الان وقت آن است که لبیک یا حسین را به آقا ثابت کنیم."
من شهید میشوم
وصیت هایش که تمام شد. ما رفتیم که بخوابیم. اما تازه اول بیقراری هایم بود. زیر لب با مادرم در دل می کردم . کاش توی این وضعیت که مجتبی میخواهد برود تو بودی... حالا که خیلی بهت نیاز دارم کنارم نیستی. همین طور که آرام و آرام حرف می زدم به خواب رفتم و خواب مادرم را دیدم. مادر در خواب به من گفت: غصه نخور مجتبی بر می گردد وسایلت را جمع کند و بیا جهرم. بعد از نماز صبح خواب را برای مجتبی تعریف کردم. مجتبی به من زل زد و گفت: "من شهید میشوم ..."
اشک در چشمانم حلقه زد و با ناراحتی به او گفتم: چقدر ساده تعبیر می کنی! مجتبی گفت: "تعبیری ساده تر از این ندارم. "
جمعه
بود اما با جمعه های قبل خیلی فرق داشت. غروب مجتبی مثل همیشه گفت: "غروب
جمعه لحظه استجابت دعاست، دعا یادتان نرود." خودش هم مشغول دعا کردن شد.
روز
شنبه دلشوره عجیبی داشتم ساعت ۱۰ صبح با مجتبی تماس گرفتم. اما جواب نداد.
ساعت ۱۲ زنگ زد و گفت ساکم را آماده کن که دارم به تهران میروم. یک ساعت
بعد به خانه آمد ناهار خوردیم. سراغ ساکش رفت و وسایلش را بررسی کرد .لباس نظامی اش را برداشت و درجه هایش را جدا کرد خندید و گفت: "این درجه ها برای شما این لباس برای سازمان نیست با پول خودم خریدم. میخواهم با این شهید شوم."
(مجتبی با همان لباسی که خریده بود به شهادت رسید)
قرارمان تنها رفتن نبود
ساعت
۴ عصر بچه ها را از خواب بیدار کردم. به زحمت بلند شدند تا با مجتبی به
ترمینال برویم. یاد دوران نامزدی افتادم که همیشه میگفت: "چرا وقتی
به ماموریت می روم پشت سرم گریه نمی کنی..." من همیشه به او می گفتم: آخه
از قدیم میگن گریه کردن پشت سر مسافر خوب نیست .
دیگر
نمی توانستم طاقت بیاورم. زدم زیر گریه. سرم را روی سینه اش گذاشتم .
مجتبی هم که بغض گلویش را گرفته بود هرچه خواست مرا آرام کند نتوانست
صدایش میلرزید. نمی توانست درست حرف بزند . مجتبی به من دلداری می داد و
گفت ببین دو تا مرد برایت گذاشتم. من با اشک چشمانم گفتم: این ها بچه های
من هستند و جای تو را نمی تواند برایم پر کنند. قرارمان تنها رفتن نبود.
خودت قول داده بودی... اما دوباره از هم جدا شدیم.
نگاهی به بچهها کرد و
گفت: "دیگر سفارش نکنم مامان رو اذیت نکنید. حرفش را گوش کنید." همه با هم به ترمینال رفتیم و ما اصرار
داشتیم تا رفتن مجتبی در ترمینال بمانیم. اما او گفت به خانه برگردید و با
تلفن خبر رسیدنم را به شما می دهم.
مجتبی سوم اسفند تماس گرفت و گفت
ما الان تهران هستیم . اغلب هر روز از تهران تماس میگرفت یا پیامک می
داد. در یکی از پیامک ها نوشته بود: "هدف داشته باش، برای آن زحمت بکش با
روحیه باش و قدرتمند و برای آینده برنامه ریزی کن. مواظب بچه ها باش .
همیشه به یادتم".
همرزمانش از دوره های آموزشی قبل از اعزام می گویند:
«
کلاس های آموزشی و تمرینات نظامی و ورزشی در پادگان تیپ ۶۵ نوهد شروع شد.
قبل از اعزام به سوریه در پادگان تیپ ۶۵ امیر سرتیپ نعمتی بچهها را به خط
کرد تا در قالب چند تیم برای اعزام در دو نوبت اسفند ۹۴ و نوروز ۹۵
سازماندهی کنند. مجتبی نخستین کسی بود که دستش را به عنوان داوطلب اعزام
بالا برد. امیر آنهایی را که فرمانده گردان بودند به عنوان فرمانده گردان
انتخاب کرد. سرهنگ عارف کاظمی به عنوان فرمانده گردان یکم و سرهنگ علی
زمانی به عنوان فرمانده گردان دوم. مجتبی که رئیس 2 تیپ بود، سریع رفت پشت
سر سرهنگ کاظمی به عنوان جانشین ایستاد.
امیر میخواست تا با اعزام مجتبی موافقت نشود. گفت: آقا ما افسر اطلاعات هم نمیخواهیم. مجتبی با ناراحتی گفت: "لااقل سرباز که هستم." همه بچهها زدند زیر خنده. امیر هم که خنده اش گرفته بود، وقتی اصرار بیش از حد مجتبی را دید قبول کرد که او را برای گروه دوم سازماندهی کند.
مدت زیادی میگذشت اما بچههای گروه اول هنوز در تهران منتظر اعزام به سوریه بودند مأموریت چند روز به عقب افتاد دو روز به همه مرخصی دادند تا به خانواده سر بزنند. بیشتر بچه ها آماده رفتن به مرخصی بودند اما مجتبی روی تخت نشسته بود از او پرسیدم: مگر مرخصی نمی روی خانواده گناه دارند. مجتبی گفت: "نه بگذار عادت کنند. من عمودی آمده ام افقی بر می گردم."
۲۶
اسفند امیر سرتیپ کیومرث حیدری فرمانده نیروی زمینی ارتش به دیدار
نیروهایی رفتند که میخواستند به سوریه اعزام شوند. دیداری خیلی صمیمی بود.
دست دور گردن مجتبی و مجتبی یداللهی انداخت و با هم عکس یادگاری گرفتند.
به هر کدام از بچه ها یک انگشتر عقیق هدیه داد. همان روز امیر سرتیپ
احمدرضا پوردستان جانشین فرمانده کل ارتش هم با بچهها دیداری صمیمی و
خودمانی داشت و با آنان عکس یادگاری گرفت و برای بچه ها آرزوی موفقیت کرد.
۲۷ اسفند قبل ازظهر مجتبی به من زنگ زد و گفت: "امروز یک سری از بچه ها اعزام میشوند دعا کن من هم جزء شان باشم." من گفتم: نذر صلوات برای حضرت زینب (علیها السلام کردم) به قول خودت هرچه خیر است پیش میآید. نماز عصر که تمام شد تسبیح را برداشتم و شروع کردم به صلوات . چند دقیقه بعد دوباره مجتبی با من تماس گرفت و گفت: "کارم درست شد و بچههای گروه اول اعزام میشوند." این آخرین باری است که تماس می گیرم. از این به بعد هر وقت توانستم زنگ می زنم. بعد از نیم ساعت صحبت موبایل را خاموش کرد. ساعت ۹ و نیم شب با شماره ناشناس دوباره زنگ زد و گفت: "این شماره همکارم است. هنوز نرفتیم چند تا عکس با واتساپ می فرستم." من و بچه ها این بار بیشتر از ماموریت های قبلی جای خالی مجتبی را احساس می کردیم و دل توی دلمان نبود. آن شب بدون او خیلی سخت خوابمان برد.
صبح به همسر یکی از همکاران مجتبی زنگ زدم و درباره اعزامش پرسیدم. هنوز تهران بودند ساعت ۶ عصر مجتبی زنگ زد خداحافظی کرد و گفت: "الان دیگه داریم اعزام می شویم." امیر نعمتی دوباره اصرار کرده بود که مجتبی به سوریه نرود، ولی مجتبی نپذیرفته بود.
یکی
از همرزمانش می گوید: مجتبی در سوریه حال هوایش عوض شده بود انگار خودش را
برای اتفاق بزرگ آماده میکرد. در ابتدای ورود به دمشق در هتل آوینا ساکن
شدیم. نیمه شب از خواب بیدار شدم دیدم یکی دارد آرام آرام نماز شب میخواند
مجتبی بود به حال او غبطه خوردم با خودم گفتم نکند که دیگر برنگردی و شهید
شوی...
دوم فروردین ۹۵ مجتبی از سوریه زنگ زد.
آن شب دلشوره عجیبی داشتم و دلم آرام نمی شد مفاتیح را برداشتم و چند سوره
از ابتدای آن را به نیت حضرت زینب خواندم . شب حدود ساعت ۲ بامداد بود که
حس کردم کسی دستش را بر روی قلبم گذاشته از خواب که بیدار شدم احساس آرامش
عجیبی داشتم انگار اصلا دیگه نگران نبودم. روز بعد وقتی از سوریه زنگ زد.
به مجتبی گفتم: دیگر استرس ندارم خیالت راحت. مجتبی گفت: "جای تو خالی
رفتیم حرم حضرت زینب و حضرت رقیه برای شما خیلی دعا کردم. اگر برگشتم شما
را حتما می آورم به زیارت. اگر هم برنگشتم خانوادههای شهدای مدافع حرم را
میآورند."
مجتبی تازه به حلب رفته بود هر روز تماس میگرفت ۹ فروردین باران زیبای شروع به باریدن می کند و مجتبی که از درد دندان به خود می پیچید در دفتر خاطراتش می نویسد:
"مدتی است یکی از دندان های شکسته و به عصب رسیده و امانم را بریده است. از فک درد و سردرد روحیه خوبی ندارم. خیلی کم غذا میخورم. البته مسکن نمی خورم تا درد بکشم. شاید بتوانم گوشه ای از دردهای حضرت زینب (سلام الله و رقیه سلام الله) که در این منطقه شام و دمشق متحمل شدند را درک کنم؛ اما افسوس این کجا و آن کجا. امکانات و تدارکات مواد غذایی اینجا خوب است البته ما هم قناعت گر هستیم و قانع، و برای جنگ سربازی حضرت مهدی (عجل الله) آمده ایم که انتقام اجدادش را بگیریم و نه برای خوردن و خوش گذرانی ."
چند روز بود که مجتبی تماس نگرفته بود من کم کم داشتم نگران می شدم . احتمال هر چیزی را میدادم شهادت ، مجروحیت ، اسارت. فرمانده پایگاه نیروهای ارتش در شهرستان سوریه قرار بود به مرخصی برود. منتظر فرمانده جدید بودن مجتبی و یکی دیگر از فرماندهان با هم به آنجا رفته بودند. چند روز ماندن و بعد به شهر خلصه رفتند. کارهای مجتبی در همین چند روز که در زیتان بود توجه بچه ها را جلب می کرد. به خصوص صورت زیبا در موقع قرآن خواندن. 11 فروردین ولادت حضرت زهرا سلام الله علیه بود. مجتبی زنگ زد. تبریک گفت و به من قول داد که هر وقت برگشت یک هدیه خوبی برایم بخرد. همان روز مجتبی را به عنوان فرمانده پایگاه زیتان معرفی شد.
مجتبی در آ«جا به بچه ها گفته بود که : "من را فرمانده صدا نکنید با اسم کوچک یا ذوالفقار صدایم کنید. از شما هم میخواهم که تقوا داشته باشید."
۱۱ فروردین
مجتبی در دفترچه خاطراتش می نویسد: "دیشب که روز اول تحویل گرفتن این پایگاه بود، چند نفر از بچه های قدیمی همراه با چند نفر از مسئولان تیپ جهت اجرای آتش نزد من آمدند و دستور انهدام هدفی از سنگرهای دشمن را به من دادند؛ جهت ارزیابی و سبک سنگین کردن، من به لطف حضرت زینب (سلام الله علیه) گلوله دوم به هدف خورد و خیال همه راحت شد که می توانند روی من حساب کنند."
هدیه ای به علی و عباس
همرزمانش می گویند:
با
برنامهریزی مجتبی، نیروها هر روز ساعت ۶ صبح از خواب بیدار میشدند. نیم
ساعت در زیتان میدویدند، بعد هم در بدنسازی و ... ورزش دو ساعت طول
میکشید. بچه ها واقعا خسته میشدند اما مجتبی هنوز سرحال بود. به بچه ها می
گفت: "نمیخواهم سربازهایم موقع کار بی حال باشند. جوان های تنبلی هستید
می خواهم از شما تکاور بسازم."نماز بچهها را سر و سامان داده بود تأکید داشت بچهها به نماز جماعت اهمیت بدهند. چند روز اول خودش امام جماعت بود. اما بعد از شهر خلصه یک روحانی به مقر آورد. حاج آقا هر روز بین نماز حدیث می گفت. و روز بعد از بچه ها سوال می کرد و به هر کسی که حدیث را حفظ کرده بود هدیه میداد. یک روزمجتبی گفت: "حاج آقا کی نوبت من می شود؟" قرار شد فردا مجتبی حدیث را از حفظ بگوید . فردا وقتی مفاتیح هدیه گرفت ابتدایش نوشت؛« این هدیه از مجتبی ذوالفقار نسب به علی و حسین است »
نهایت عمرم؛ شهادت در راه خدا رقم بخورد
مجتبی در دفتر خاطراتش می نویسد: "امروز
13 فروردین بچه های فاطمی به مناسبت سیزده بدر جشن مختصری گرفتند و در
همان پایگاه کنار سبزه و درختان با هم گپ و گفتگو با خوردن تنقلات
گذراندیم. تا موقع نماز ظهر سپری شد که امیدوارم سالی همراه با تغییر و
دگرگونی در درون و احوال ما به سمت و سوی احسن الحال خداوند رقم بزند. عاقبت
هم ختم به خیر شود و جمیع شیعیان و محبین حضرت علی علیه السلام در مورد
آمرزش و مغفرت قرار گیرد و نهایت عمر من هم به شهادت در راه خدا رقم بخورد.
امروز
۱۴ فروردین پاتک کنیم با تمام ادوات جنگی و تپه العیس را پس بگیریم. چند
روز به خانهام زنگ نزدم به علت ضیق وقت و در دسترس نبودن تلفن امیدوارم
حال خانمم و پسران خوب باشد و خیالم از آنها راحت است چون آنها را به حضرت
زینب سلام الله سپردهام و میدانم مواظبشان هست به امید پیروزی اسلام.
۱۶
فروردین امروز بعد ازظهر ادوات سوری ها به زیتان آمدند و در کنار ما
پایگاه زدند و آماده میشویم جهت حمله و پس گرفتن تپه عیس نماز مغرب امروز
بچهها خودمان و سوری ها و دوستان خط آمدند و جماعت پرشوری شد و پس از آن
حدیث کسا قرائت گردید و دلچسب بود دیشب بچه های زینبی پاکستان و عراقی برای
شناسایی رفتند و دشمن هم به خط زد خلاصه درگیری شدیدی صورت گرفت و ما تا
صبح آماده بودیم چند بار هم تیر اندازی کردیم تا وقتی بیسیم ما قطع شد."
روز پنجشنبه ۱۹ فروردین
به خانه زنگ زد دلش برای بچه ها تنگ شده بود . آن روز چند بار تماس گرفت و
به من قول داد که اگر برگشت بچه ها را برای مسافرت به هر کجا که خواستند
ببرد. جمعه هم تماس گرفت و صحبت کرد.
باید با سلاحهایمان به کمک بچهها برویم
ساعت ۴ یا ۵ عصر بود که ناگهان دشمن با توپ خانه اش به روستایی حمله کرد که بچهها در آنجا بودند. درگیریها بیش از دو ساعت طول کشید. باران هم به شدت می بارید. فرمانده محور به مجتبی گفت: بچه ها باید توپ ۱۰۶ و دوشکا را به خط ببرند.
یک ساعت گذاشته بود که یکی از خدمه های توپ ۱۰۶ گفت: ماشین های ما دست دشمن افتاد. آنها ساختمانی را که بچه ها داخل هستند آتش زدند بچه ها آنجا گیر افتادند.
مجتبی طاقت نیاورد و شروع کرد به خمپاره
زدن. وقتی خمپارههای او تمام شد گفت: "باید با سلاحهایمان به کمک بچهها
برویم و ماشینها را هم پس بگیریم."
آن طور که
خدمه می گفت، تانکهای دشمن ۱۵ متری بچه ها رسیده بود و آنان ماشین ها را
رها کرده و برگشته بودند. مجتبی اسلحه اش را برداشت و به سمت ساختمان دوید.
نیروهایش با دیدن او جرئت پیدا کردند و دنبالش دویدند. مجتبی آنقدر سریع
می دوید که هیچکدام از بچهها نتوانستند خود را به او برسانند.
داعشی
ها او و بچه ها را دیدند. خیابانی که مجتبی و بچهها در آن میدویدند، شبی
T انگلیسی بود و به آن خط تی می گفتند . هر دو طرف شروع کردند به
تیراندازی حدود نیم ساعت داعش را زمینگیر کردند. ناگهان گلولهای به پای
راست مجتبی خورد خودش را به سمت دیوار کشاند و به آن تکیه داد زخمی شده بود
و نمیتوانست روی زمین دراز بکشد. چند تا از نیروها هم زخمی شدند. بچهها
هم آنجا پناه گرفتند یکی از فرماندهان هم که می خواست نارنجک پرتاب کند
گلوله به دستش خورد و مجروح شد.
معاون مجتبی چند بار رفت تا جنازه اش را به عقب بیاورد. اما در تاریکی شب و بدون مهمات نتوانست. داعشی ها که دوربین دید در شب داشتند. آمدند تا جنازه مجتبی را ببرند. کمربند، چاقو، سرنیزه و پوتین هایش را برداشتند. یک باره درگیری ها شروع شد جنازه مجتبی را که به صورت روی زمین می کشیدند رها کردند و به عقب رفتند. صبح ۲۲ فروردین بچه ها پیکر فرمانده خود را به عقب آوردند.
او در وصیت نامه خود می نویسد:
سلام بر پدر و مادر عزیزم و همچنین برادران بزرگوار و خواهران نازنینم. اکنون که از جمع شما در دنیا به سرای باقی رفته ام بدانید که با قلبی مطمئن و آرام به هدفی که سالها منتظرش بودم رسیدم.
فقط برای امام حسین علیه السلام و عقیله بنی هاشم گریه کنید. جزع فزع نکنید. به یاری خدا اگر جای من خوب بود و اجازه داشتم ان شاء الله شفاعت همه شما را خواهم کرد. ان شاءالله پرهیزکار باشید. بدانید کلید اسرار نماز اول وقت است.
برادرانم را به حفظ حیا و خواهرانم را به حفظ حجاب اسلامی و همه را به خوردن لقمه حلال وصیت می کنم. همه شما عزیزان را به سبقت در کارهای خیر و صله رحم سفارش می کنم. دوستان و همکارانم را سلام برسانید و از آنها برای من طلب حلالیت کنید. خانواده هسمرم را سلام برسانید و بگویید اگر شهید شدم برایم فاتحه بخوانند.
خبر شهادت / جای دستان گرم مجتبی، تابوت سردش را در بغل گرفتم
چند
روز از تماس مجتبی گذشته بود. من نگران شده بودم همسر یکی از همکاران
مجتبی با من تماس گرفت و پرسید کولر گازی که تازه برای شما نصب کردن مشکلی
ندارد؟ گفتم: نه صبح روشنش کردم مشکلی نداشت. طولی نکشید که همسر یکی دیگر
از همکاران مجتبی از شیراز تماس گرفت و حال مجتبی را پرسید. دلم به شک
افتاد و با خودم گفتم شاید مجتبی زخمی شده است . برادرم زنگ زد صدای گریه
می آمد. با اضطراب پرسیدم: چه اتفاقی افتاده؟ گفت دایی مجتبی تصادف کرده .
خودتان را سریع به جهرم برسانید. لحظه ای بعد مادر مجتبی تماس گرفت و احوال
او را پرسید. گفتم: ماموریت است. به مادر گفتم : دایی تصادف کرده؟ گفت:
خیر تا چند لحظه پیش اینجا بود. فهمیدم که برای مجتبی اتفاقی افتاده به
برادرم زنگ زدم خواهش کردم که حقیقت را بگوید و در آن موقع خبر شهادت را به
من دادند.
مجتبی هر گاه که خیلی خسته از سر کار می آمد و می خوابید دستهایش را بالای سرش میگذاشت و کمی با دهن باز می خوابید. هر وقت این گونه می خوابید می فهمیدم که آن روز خیلی خسته شده است. چهره اش خیلی مظلوم می شد . وقتی در تابوت را باز کردند اولین چیزی که گفتم خسته نباشید بود او طوری خوابیده بود انگار خیلی خسته است ...
تابوتش
که روی دستها می رفت. عزیزترینم را میدیدم که دارد می رود. من نه پدر و
نه مادر داشتم. مادر را تازه از دست داده بودم. مادری که به آن وابسته بودم
و اکنون برای از دست دادن تو زود بود. تمام وجودم را دیدم که داشت میرفت.
سنگ قبر مادر را ندیده بودم. حالا که به جهرم برگشتم باید سنگ قبر هر دو را
با هم می دیدم... در مراسم تشییع صدای گریه ام را کسی نشنید. مدام صدای
مجتبی در گوشم تجلی می شد که میگفت: "با صدای بلند برایم گریه نکن عزیز
ترینم گریه هایت را در تنهایی ات بگذار"...
دلنوشته فرزند شهید
بابای خوبم سلام؛ خوش آمدی شهادتت مبارک خیلی دلم برایت تنگ شده. خیلی زودتر از این منتظرت بودم. فکر میکردم برای عید می آیی. من و داداش عباس کنار سفره هفت سین برایت دعا کردیم. هر وقت کسی در میزد دعا میکردیم که تو باشی. مامان می گفت: بابا جون تون رفته از حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) دفاع کنه. آخر دشمنان میخوان آن را خراب کنند.
بابای شهیدم حالا دیگر به جای تو باید به عکست نگاه کنم. اگر دل من و داداش عباس برایت تنگ شد بگو که باید چه کار کنم؟ یادمان نرفته که ما را بغل میکری و میبوسیدی...
بابا جون عزیزم؛ نگران من نباش. مردم همه آمده اند تا ما تنها نباشیم. نگران مامان هم نباش. حالا دیگر خودم مرد خانه شدم و از او و داداش عباس مراقبت میکنم. باباجون مهربانم؛ تو هم برای ما خیلی دعا کن همه میگویند که پیش امام حسین (علیه السلام) رفته ای سلام من و عباس را به آقا برسان و بگو اگر چه دشمنان پدرم را از من گرفتند ولی مردانه تا پای جان ایستادهایم و گوش به فرمان پدرم سیدعلی خواهیم بود دوستت دارم بابا
لبیک یا زینب
پس از شهادت بچه ها از فراغ پدر بی تابی می کردند و دوست داشتند که پدر را حداقل برای بار آخر در خواب ببینند. هر گاه شخصی می آمد و می گفت که خواب مجتبی را دیده ام، بچهها ناراحت میشدند. بغض میکردند و میگفتند: مادر چرا ما خواب پدررا نمی بینیم.
ختم صلوات گرفتم قرآن می خواندم تا شاید مجتبی به خواب بچه ها بیاید تا آنها قدری آرام شوند. بعد از چهلم مجتبی، یک روز علی با چهره ای آرام به سراغم آمد و گفت : مادر دیشب خواب بابا را دیدم؛ لباس نظامی تنش بود با یک عده از رزمنده های دیگر. بابا رو بغل کردم و خیلی بوسیدم و آن هم مرا در آغوشش گرفت. بعد انگشت شصتش را گرفتم و از او پرسیدم که چطور شهید شدی؟ همه را برایم توضیح داد . وقتی خواستیم از هم جدا شویم پدر را در بغل گرفتم و گفتم: دیگه نمیزارم بری بابا... همون لحظه پرتگاهی بین من و بابا ایجاد شد که من نتونستم اون طرف برم واز هم جدا شدیم ....
حس خوب و آرامش خواب به علی القا شده بود. پس از آن بی تابیش کمتر شد...
دلنوشته همسر شهید
بیعت دوباره با رهبر انقلاب و تداوم راه شهیدان
با عرض سلام و تبریک و تهنیت خدمت مولایم ولیعصر صاحب الزمان (عجل الله) با عرض سلام و ادب و احترام خدمت همه سروران گرامی که ما را در این مصیبت همراهی کردید. کلنا عباسک یا زینب
رهبرا شاهد باش که مجتبای ما با عزمی راسخ و نیت خالصانه و داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم و عمه سادات پای به میدان مبارزه نهاد و تا آخرین نفس در دفاع از حرم عمه تان ایستاد و جان خود را خالصانه در این راه را فدا کرد.
سیدا، مطمئن باش تا جوانانی همانند مجتبی در ایران اسلامی هستند ، نمی گذارند حتی یک آجر از حرم مطهر کم شود و اجازه نمیدهند که پای نحس و نجس تکفیری ها به حرم باز شود و در مقابل تمام کج روی ها و بدفهمی ها می ایستند. آقای من، به عمه تان، عقیله بنی هاشم، بگوئید که دو فرزند نوجوان مجتبی را چنان تربیت می کنم تا چون پدرشان در رکابتان تا رفع تمام پلیدی ها و ظلم و جور ها مبارزه کنند و در راه حسین بن علی (علیه السلام) فدا شوند و جانشان را تقدیم به قاسم بن الحسن(علیه السلام) نمایند.
خداوند این هدیه کوچک را از خانواده ما قبول فرما و به ما صبر عنایت کند تا غم سنگین هجران مجتبی را تحمل نماییم و بتوانیم در برابر تمام طعنه های افراد کج فهم ایستادگی کنیم و این بار سنگین امانت را به سرمنزل مقصود و قرب الهی ببریم.
انتهای متن/
منبع: گفتگو نوید شاهد با همسر شهید مجتبی ذوالفقار نسب ؛ و کتاب شیر زیتان
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۷
دلاور مرد زیتان
خدایا این شهید گرانقدر ارتش ایران را باشهدای صدراسلام مهشور بفرماییدآمین.روحش شادوبه خانواده محترم این شهید عزیزتسلیت عرض می کنم.این شهدای عزیزمارادرجهان سربلندکرده اند...مدافع حرم بودن افتخاریست که نصیب همه نمی شود..مردم ایران بخصوص مسئولین خانواده های معظم شهدا وجانبازان را فراموش نکنید وهمیشه قدر دانشان باشید.باسپاس
من سال ۸۴ و۸۵ سربازش بودم ایرانشهر
جدی با ابوهت ان شالله منم شفاعت کنی
فرمانده عزیزم شهادت هنر مردان خداست