درخشش یک فرشته بر سکوی قهرمانی
پنجشنبه, ۰۷ آذر ۱۳۹۸ ساعت ۰۸:۲۵
متن زیر گفتگویی است با مادر شهید ورزشکار راضیه کشاورز، بانویی که حضرت زهرا(س) را در تمام مراحل زندگی خود سرمشق قرار داده و با حجاب و عفاف خود بر سکوی قهرمانی «اخلاق، ورزش ، قرآن و ..» درخشید.
نوید شاهد فارس: به
منزل شهید راضیه کشاورز رفتیم. دختر نوجوانی که سال 87 در حادثه تروریستی حسینه رهپویان وصال شیراز به شهادت رسید. در این گفتگو می شد با تمام وجود حضور راضیه را از بیان شیوا و دلتنگی های مادری که با ذوق و افتخار
از مقام مادی و معنوی دختر شهیدش راضیه می گوید حس کرد و البته خواهری که با شور و
شوق از یار شفیق و همراه همیشگی دوران کودکی و نوجوانی اش یاد می کند. در ادامه گفتگوی اختصاصی نوید شاهد فارس با مادر و خواهر شهید راضیه کشاورز را باهم می خوانیم.
نوید شاهد فارس: در خدمت خانواده هستیم.لطفا در ابتدا خودتان را برای خوانندگان معرفی کنید.
مادر شهید: مریم سعدی هستم مادر شهید راضیه کشاورز. خانه دار. البته باید به این نکته اشاره کنم که شاید امروزه برخی بر این افکار باشند که خانه دار یعنی دور شدن از ارزشها. در حالی که یک زن خانه دار مهمترین و سخترین کار که همان تربیت فرزند صالح است و یا به تعبیری نگهداری از هدیه ای که خدای مهربان از سر عطوفت به ما داده است می باشد .
نوید شاهد فارس: از زمان تولد و دوران تحصیلی راضیه بگویید.
مادر شهید: یازده شهریور 1371 همزمان با نوای ملکوتی اذان ظهر در مرودشت به دنیا آمد. در زمان تولدش همه انتظار به دنیا آمدن یک پسر را داشتند زیرا او دومین فرزند دختری ام بود. ولی من با تمام عشق دستانم را رو به آسمان گرفتم و خدا را با تمام وجودم شکر گفتم. زیرا همیشه از خدا دو دختر را می خواستم که به نیت حضرت زهرا (سلام الله) اسمهایشان را راضیه و مرضیه بگذارم.
راضیه
دو ساله بود که به علت شغل همسرم به خانه های سازمانی پتروشیمی در نزدیکی
مرودشت نقل مکان دادیم. دوران مهد و پیش دبستانی را در مهد «شهید مسیح
نگهبانی» در روستای کوه سبز که 3 الی 4 کیلومتر از پتروشیمی فاصله دارد
گذراند. هفت ساله بود که راهی مدرسه شهدای پتروشیمی شد و تا سوم ابتدایی را
در آنجا گذراند. در خرداد همان سال به شیراز آمدیم و در بلوار مدرس مستقر
شدیم.
نوید شاهد فارس: چه زمانی تصمیم گرفتید که راضیه را به کلاس ورزش بفرستید؟
مادر شهید:همسرم
کارته کا بود و بر این معتقد بود که فرزندانش باید بتوانند از لحاظ جسمی
قوی و محکم باشند. تابستان همان سال که به شیراز آمدیم، بچه ها را در کلاس
کاراته سبک شوتوکان ثبت نام کرد.
مادر شهید:خواهرش می گوید. جلسه دوم که با راضیه به کلاس کاراته رفتیم، من به خاطر عدم رعایت یک نکته تنبیه شدم و بایستی تا آخر ساعت دو زانو گوشه ی زمین می نشستم. تمام مدت کلاس، راضیه چشمانش را به من دوخته بود. استاد یک استراحت کوتاه داد. راضیه به سمت من دوید و خودش را در آغوشم انداخت. شروع کرد به گریه کردن. او ترس از آن داشت که نکند استاد مرا وارد لیست سیاه «که مساوی بود با اخراج کردن» کند. خواهرم 9 ساله بود ولی دلی بزرگ و مهربان داشت...
نوید شاهد فارس: چه سالی موفق به اخذ کمربند مشکی شد؟
مادر شهید:سال پنجم ابتدایی کمربند قهوای و سال دوم راهنمایی موفق شد کمربند مشکی را اخذ کند.
مادر شهید: در 11 مسابقه کومیته و کاتا . که در تمام مسابقات کومیته یا همان (مبارزه) مقام اول را به خود اختصاص داد.
نوید شاهد فارس: پس قطعا او دختر نترسی بود که توانست در تمام مبارزات مقام نخست را کسب کند . یک خاطره از زمان مبارزه برایمان بگوید.
مادر شهید: بله
. مسابقات کاراته استرس و هیجان بالایی دارد. زمانی که کمربند مشکی را
گرفت به مسابقات رفت . یک گروهی از بچه های شهرستان فارس معروف بودند به
نترس بودن. آنان ضربات را بی هوا می زدند. زمانی که به باشگاه رسیدیم. یکی
از بچه ها دوان دوان خود را به ما رساند و با اضطراب گفت: "راضیه با فلان
گروه افتادی! " راضیه چیزی نگفت. به گوشه ای رفت و لباسهای کاتا را پوشید و
شروع کرد به گرم کردن خودش. مسابقه شروع شد. چشمانم به راضیه دوخته شده بود که نکند از حریف بترسد! اما او آرامش عجیبی داشت و آرامشش من را آرام کرد. وقتی توی زمین رفت؛ چشمان معصومش پُر شد از اقتدار و جدیت و دیگر نمی شد به چشمانش نگاه کرد . ضربه اول را راضیه زد و دوم را حریف مقابل. پس از 4 امتیاز به صورت مساوی، راضیه شروع کرد به ضربات پی در پی زدن و کسب امتیاز. همه حیرت زده شده بودند. آری با افتخار چشم به دخترم دوخته بودم و یادم به حرفی که مدتی پیش زده بود افتاد که گفت: "مامان مطمئن باش روزی جواب زحمتهای شما و بابا را خواهم داد." دخترم روی زمین مانند یک فرشته ی زیبا می درخشید. راضیه در آن مسابقه پیروز شد. خوشحال بودم برای دختر نترسم.
دور بعد مسابقه با یکی دیگر از بچه های همان گروه افتاد. پس از وقت استراحت، راضیه روی زمین رفت . چشمانش همان چشمان نترس و بی باک بود. مدت کوتاهی گذشت ولی حریف مقابل از ترس نیامد. راضیه در آن دوره از مسابقه کاراته در قسمت مبارزه یا همان (کومیته) مقام نخست را کسب کرد. تمام بچه ها دور تا دور راضیه را گرفتند. او افتخاری برای بچه های شیراز آفرید.
راضیه شده بود الگوی بچه ها. استادش پس از مسابقه می گفت: "بچه ها تنها کسی که با فکر ضربه می زند راضیه است."
مادر شهید: خیر او از لحاظ تحصیلی ممتاز بود. دست خط خوبی داشت و به نقاشی نیز علاقه داشت. دخترم از لحاظ معنوی در حال رشد بود. یا حتی در مسابقات دیگر مدرسه نیز شرکت می کرد. سال چهارم ابتدایی در مدرسه شاهد 8 بود. همان سال در مسابقات حفظ قرآن کریم در مدرسه مقام اول و در ناحیه مقام ممتاز را کسب کرد.
مادر شهید: بله در بیان یک خاطره عرض میکنم: کلاس پنجم ابتدایی بود. توی آشپزخانه مشغول پختن غذا بودم. مدتی پیش همسرم تقویمی را خریده بود. راضیه مرا صدا زد. تقویم را در دستش گرفته بود و گفت: "مامان وقت داری برات حدیثی از امام صادق (علیه السلام) بخوانم." با آن چهره مهربان و معصومانه ای که اکثر دختر های 10-11 ساله دارند. آمد کنارم، دستی روی سرش کشیدم و او را بوسیدم . شروع کرد به خواندن حدیث که پشت تقویم نوشته بود. گفت: "مامان امام صادق (ع) فرموده اند اگر هر شخصی 40 صبح بعد از نماز، دعای عهد امام زمان (عج) را بخواند جزء یاران امام زمان (عج) می شود؛ حتی اگر در هنگام ظهور امام از دنیا رفته باشد به دنیا رجعت کرده و درکاب امام زمان(عج) سرباز او می شود." وقتی حدیث را خواند خدا را شکر کردم و برایش از خداوند طلب موفقیت و عاقبت بخیری کردم. مدتی گذشت. دیگر تاریخ و روز ماه از دستم خارج شده بود. پدرش هنوز از سرکار به خانه نیامده بود. راضیه گفت: "مامان پول بده تا برم از مغازه شکلات بخرم." 500 تومانی پول به او دادم. رفت و شکلات را خرید آمد و گفت: "مامان وقتی بابا از سر کار اومد بریم خونه هر دوتا آقام؟"
منزل پدر بزرگ هایش یکی مرودشت و دیگری در روستای کوه سبز نزدیک مرودشت بود. گفتم: "راضیه جان امروز دیگه دیره و بابات خسته است و خانه پدر بزرگ هایت هم دور است. ان شاالله جمعه ی دیگر." ولی راضیه دست بردار نبود. مدام اصرار می کرد. گفتم: "مامان چرا انقدر اصرار میکنی؟!" گفت: "این یک رازه." گفتم: "قول میدم به هیچ کس نگم ." گفت: "مامان یادتون هست چند وقت پیش حدیثی از امام صادق (ع) برای شما خوندم؟" گفتم: آره؟ گفت: "من از همون موقع چله ی دعای عهد امام زمان (عج) را گرفتم و امروز چهل روز تمام شده و من یار امام زمان شده ام و این شکلات شیرینی یار امام زمان است."
زمانی که این را گفت اشک از چشمانم سرازیر شد و افتخار کردم به داشتن دختری که دلش با امام زمانش است. او دعای عهد را تا زمان شهادتش رها نکرد . این امر در دست نوشته هایش کاملا مشهود است.
مادر شهید: كلاس سوم راهنمايي بود. در مسابقات كاراته استان، مقام اول را كسب كرد و پس از آن بایستی به اردوي آمادگی، جهت شركت در مسابقات كشوری می رفت. از چند وقت قبل نیز برنامه ریزی کرده بودیم که به مشهد و زیارت آقا امام رضا (علیه السلام) برویم. چند روزی به باشگاه رفت. زمان مسابقات اعلام شد که دقیقا مصادف شد با سفر زیارتی ما. راضیه گفت: "مامان به اردو مسابقات نمی روم." گفتم: "راضیه جان چند سال زحمت کشیدی و آرزوی موفقیت را داشتی من و پدرت هم آرزوی دیدن قهرمانی تو را داریم." راضیه شروع کرد به گریه کردن و می گفت: "به زیارت امام رضا برویم."
سفر مشهد را لغو کردیم. ولی راضیه همچنان
گریه می کرد. کمی با ناراحتی گفتم: "مادر چرا ناراحتی؟! خب شهریور ماه
میریم!! " گفت: "آخه من چله ی زیارت امین الله گرفته بودم و با خودم قرار
گذاشته ام که چله را در حرم امام رضا(ع) تمام کنم."
نوید شاهد فارس: داستان اسماء متبرکه و دستخط راضیه چه بود؟
مادر شهید: اسماء
متبرکه را در پاکتی نگه می داشتم تا در آب روان بیندازم. پس از شهادت
راضیه به سراغ آن پاکت رفتم تا شاید آثار بیشتری از راضیه پیدا کنم که
دستنوشته ای از راضیه پیدا کردم. در آن کاغذ نوشته بود که می خواهد چله ی
اخلاص عمل بگیرد. متن دستنوشته شهید راضیه کشاورز:
…بی حساب پیش، ان شا الله/ بسم الله الرحمن الرحیم/ به امید خدا و توکل به خدا یه چیز محرمانه است فقط خدا کند هیچ کس اینو نخونه. دوست دارم 40 روز تمام کارامو خالصانه انجام بدم تا خدای مهربون از سر تقصیرات من بگذره و گناهامو ببخشِ. دوست دارم توی این 40 روز مقدس که از پنجم خرداد ۸۵ شروع می شود هر روز صبح به یاد آقام امام زمان (عج) و زیارت آقا امام رضا (ع) و پابوس ایشان دیدار چهره دلگشای آقا ناز قدمای ایشون وقتی صبح ها پا میشم اول از همه روز خودمو با دعا و مناجات و سلام به ائمه شروع کنم. بعدش هم که اول نمازمو بخونم بعد هم یه زیارت خالصانه و نصوح امین اله آقا امام رضا (ع) که قربون صفاش برم بخونم اونم چه زیارتی. تا بعد هم خالصانه با آقا امام زمان صحبت کنم و از اذن دخول به حرم ائمه معصومین و همچنین آقا امام رضا حضرت علی و امام حسین و امام حسن و اولاد ایشون و همچنین دیدار روی آقا امام زمان در راه توفیق به این سفرها.... توفیق پیدا کنم. مادام العمر دعای عهد و زیارت امین الله بخونم شبی ۵ صفحه قرآن بخوانم؛ ان شاء الله تکرار آیه الکرسی هم توی بیشتر اوقات نصیبم بشه.
و همچنین شکر نعمتهای خدا و
توفیق آلوده نشدن به گناه و نابود کردن نفس اماره و تقویت نفس لوامه را
داشته باشم و تسبیحات خانم فاطمه زهرا (س) را همراه با الگو برداری از
حجاب، عفاف، ادب و اخلاق ایشان را سر لوحه زندگی خودم قرار دهم."
مادر شهید: بهمن
سال 86 پنجمین المپیاد ورزشی سراسری بانوان به میزبانی ماهشهر برگزار شد.
در این دوره از مسابقات به صورت انفرادی در کومیته اول شد و تیمی سوم شدند .
مادر شهید: بله. شب با اتوبوس به سوی ماهشهر حرکت کردیم. تنها بچه های چادری توی اتوبوس مرضیه و راضیه بود. سوار اتوبوس شدیم. بچه های تیم اهل موسیقی و یک سری شیطنت ها بودند ولی راضیه از همان ابتدا هندزفری گذاشت و سخنرانی و دعا گوش داد. دَم دَم های صبح، راضیه از ترس قضا شدن نماز آرام و قرار نداشت . چند بار به راننده اتوبوس تذکر داد که جایی برای نماز بایستد که در آخر راننده گفت قبل از طلوع به ماهشهر می رسیم. راضیه با یک لیوان آب توی اتوبوس وضو گرفت. به محض پیاده شدن جایی را پیدا کرد و نمازش را خواند.
پس از مستقر شدن. بچه ها جهت تمرین به باشگاه رفتند. خواهرش می گوید: گوشه ای از باشگاه در حال تمرین کردن بودیم که متوجه دو خانوم فیلم بردار شدیم . راضیه خود را سریع به آن دو رساند و خیلی مودبانه گفت: "شما چرا بدون اطلاع فیلم می گیرید؟" گفتند: "خب برای صدا و سیماست!" راضیه گفت: "قبل از فیلم برداری باید اعلام می کردید. حجاب ما خوب نیست لطفا قسمتی که ما در فیلم افتاده ایم را حذف کنید ."
پس از تمرین به همه لباس های یک دست دادند. و
گفتند برای افتتاحیه و اختتامیه این لباسهای ورزشی را بپوشید (هر استانی
با رنگ خاصی مشخص بود). راضیه در افتتاحیه روی این لباس چادر پوشید. سرپرست
تیم گفت: "چادرتان را در بیاورید ولی راضیه گفت ما بدون چادر نمی آییم."
مادر شهید: سال 84 – 85 بود. شنیده بودم که هیئت جوانانی در خیابان شهید آقایی برپا شده. حضورا به حسینه رفتم حس آرامشی تمام وجودم را فرا گرفت. دیگر از همان سال شروع کرد به هیئت رفتن. البته لازم به ذکر است که راضیه از همان دوران کودکی دختری مقید به نماز ، روزه و ... بود. بدون اجبار پدر چادر می پوشید.
او دختری موفق در تمام مراحل زندگی اش بود. هیچ گاه کاری را به خاطر
کار دیگر حذف نمی کرد. مثلا کلاس ورزش را ادامه می داد حتی در امتحاناتش.
هیئت هم به همین صورت، آن روزی که قرار بود به مجلس اهل بیت برود تمام
درسهایش را می خواند. از محرم سال 86 قرار بر این شد که تمام خانواده به
هیئت برویم و این اتفاق نیز افتاد.
مادر شهید: کلاس اول دبیرستان بود . دو یا سه هفته ای از مدرسه می گذشت. یک روز با چشمانی پر از اشک و چهره ای غمگین به خانه آمد. گفتم: "مامان راضیه جان چرا ناراحتی؟" گفت: "مامان توی سرویس مدرسه راننده و بعضی از بچه ها نوار ترانه روشن می کنند و من اذیت می شوم. چندین بار به اونها تذکر دادم و از آنها خواهش کرده ام اما آنها به من میگن تو دیگه شورش را دراوردی..." یک روز یکی از بچه های مدرسه از راضیه می پرسد: "تو چرا اصرار داری که نوار ترانه روشن نکنند؟!" راضیه در جواب می گوید: "گوشی که صدای حرام را بشنود، صدای امام زمانش را نمی شنود و چشمی که حرام ببیند، توفیق دیدن امام زمان خود را پیدا نمی کند...
نوید شاهد فارس: از چگونگی شهادت راضیه بگویید. خبر شهادتش را چطور شنیدید؟
مادر شهید: شنبه
۲۴ فروردین ۱۳۸۷ بود. از مدرسه آمد. پس از ناهار گفت: "مامان میتونم تو
بغلت بخوام." نیم ساعتی خوابیدیم. دلم آشوب بود . روز قبل به مرودشت رفته
بودیم، تمام مسیر دلم شور میزد . آیت الکرسی خواندم و روی بچه ها مخصوصا
راضیه که پشت سر پدرش نشسته بود فوت کردم. ولی آن روز آشوب دلم بیشتر شده
بود.
پدر تازه از سر کار به خانه آمد. مرضیه و راضیه توی اتاق درس می
خواندند. راضیه چادر گل گلی اش را پوشید و توی سالن ایستاد و بلند گفت:
"کیا حسینیه ای هستن؟" همه برگشتیم و به راضیه نگاه کردیم. چهره اش زیبا و
نورانی شده بود پدرش گفت: "بابا راضیه... تو چرا انقدر امروز قشنگ شدی!
نکنه اومدن خواستگاریت؟!" راضیه خندید سرش را پایین انداخت رفت توی اتاق.
آن شب همه به علتی نمی توانستند به هیئت بروند به جز راضیه. مرضیه که پایه ی همیشگی راضیه بود را نگذاشتم برود و گفتم: "نه مادر شما امسال کنکور داری و تا زمان کنکورت تمام برنامه هایت را لغو کن." مرضیه مدام گریه می کرد و می گفت: "منم می خوام برم" و من هم محکم می گفتم نه. فقط راضیه ماند آماده شد و رفت حسینه.
شب بود توی آشپزخانه در حال آماده کردن شام بودم که تلفن خانه به صدا در آمد. همسرم گوشی را برداشت. صدای بلندی توی خانه پچید. همسرم گفت: دخترم؟!... نَه دخترم سالم بود!! مشکلی نداشت... حالم دگرگون شد. با استرس پرسیدم: تیمور چی شده ؟! ذهنم همه جا رفت... نکنه تصادف کرده!...
چادر را سرم انداختم. به بچه ها چیزی نگفتیم و با شتاب از خانه به سمت حسینه خارج شدیم. در راه انقدر با سرعت رانندگی می کرد که متوجه نشدم چطوری رسیدیم . درهای ماشین را باز رها کردیم و به سمت حسینه دویدیم. در راه به سر و سینه ی خود می زدم. به درب حسینه که رسیدم سیل جمعیت در حال خارج شدن بودن. هر چه اصرار می کردم که دخترم داخل است بگذارید بروم... ولی اجازه نمی دادند و می گفتند از خانم ها فقط یک نفر شهید شده که آن هم از بچه های کادر انتظامات است.
دلم آرام و قرار نداشت به هر سختی که بود وارد حسینیه شدم. حسینه پر از دود و خون بود. هر چه گشتم دخترم را نیافتم. بیرون رفتم . همسرم را دیدم چشمانمان در هم قفل شد با اشاره گفتم راضیه؟ گفت ندیدم...
ذهنم به19 روز قبل زمانی که راضیه از مشهد آمده بود افتاد که گفت: "مامان می خواستم برا خودم کفنی بخرم... دوستم نذاشت و گفت از کربلا بخرم."
آشوب دلم بیشتر شد... راضیه مامان کجایی ...
به گوشی راضیه زنگ زدم ولی جواب نداد. دلشوره ام بیشتر شد. حضرت زینب را صدا زدم و گفتم: "یا زینب (سلام الله) چه بر سرت آمد لحظاتی که به دنبال فرزندان حسین(علیه السلام) بودی..."
با خود می گفتم شاید راضیه از صدای انفجار ترسیده و در گوشه ای نشسته است... حدودای ساعت 11 بود که مرضیه زنگ زد و گفت راضیه در بیمارستان نمازی است . با اضطراب و سرعت خودمان را به بیمارستان رساندیم. مرضیه رادیدم گفتم: "مادر راضیه کجاست؟" گفت توی اتاق عمل... داشتم قالب تهی می کردم. با خود می گفتم راضیه... راضیه ی من.... اتاق عمل....
راضیه ۱۸ روز در کما بود. اسمش را به نیت حضرت زهرا راضیه
انتخاب کرده بودم. آن هم دقیقا با سینهای خورد شده و پهلویی پاره شده و ۱۸
روز خس خس نفسهای دردناک و... این 18 روزی که راضیه ماند برا این بود که
ما را آماده کند و ما آماده بشویم برا رفتنش !
او به قافله شهدا پیوسته بود و قطعا دوستان شهیدش به استقبالش آمده بودند . به راضیه گفتم: "مامان دعا کن بتونم پیام رسان خونت باشم و پیامت رو به هم سن و سالانت برسونم." من باید آن پرچمی که راضیه به دستم داده بود را برای اینکه زیر دینش نباشم به دیگری بدهم . این لطف خدا بود که راضیه را به من هدیه داده بود و قطعا برای یک مادر سخت است که فرزندش را اینگونه تکه تکه ببیند تمام زخمهای راضیه برای من روضه بود ولی خدا را شاکرم که در آن لحظه به من صبر داد هر چه دارم از آن صبر است.
اکنون که یازده سال از آن اتفاق می گذرد ولی برای من هنوز تازگی دارد. از پای ننشستم همه جا می روم هر کجای ایران و از راضیه می گویم و قطعا پیام شهدا تاثیر گذار است. شهدا اخلاص مطلقند.
نامه شهید راضیه کشاورز به امام زمان در 13 سالگی
به نام خداوند بخشنده و مهربانسلام من به یوسف گم گشته ی دل زهرا و گل خوشبوی گلستان انتظار. ای دریای بیکران. ای آفتاب روشنی بخش زندگی من که از تلالو چشمانت که همانند خورشید صبح دم از درون پنجره های دلم عبور می کند و دل سیاه و تاریک مرا نورانی می کند . تو کلید درِ تنهایی من، من تورا محتاجم . بیا ای انتظار شبهای بی پایان . بیا ای الهه ی ناز من ، که من از نبودن تو هیچ و پوچم . بیا و مرا صدا کن.
دستهایم را بگیر و بلند کن مرا . مرا با خود به دشتِ پر گلِ اقاقیا ببر . بیا و قدمهای مبارکت را به روی چشمانم بگذار . صدایم کن و زمزمه ی دل نواز صدایت را در گوشهایم گذرا کن ، من فدای صدایت باشم . چشمان انتظار کشیده ی من هر جمعه به یادت اشک می ریزند و پاهایم سست می شوند تا به مهدیه نزدیک خانه مان روم و اشک هایم هر جمعه صفحات دعای ندبه را خیس می کند . من آنها را جلو پنجره اتاقم می گذارم تا بخار شود و به دیدار خدا رود . به امید روزی که شمشیرم با شما بالا رود و برسر دشمنانتان فرود آید .دوستدار عاشقانه شما راضیه . یا مهدی ادرکنی عجل علی ظهورک
نشانی گیرنده : نمی دانم کجایی یا مهدی ؟! شاید در دلم باشی و یا شاید من از تو دورم . کوچه انتظار، پلاک یا مهدی
انتهای متن/
تهیه و تنظیم گفتگو: صدیقه هادیخواه
غیر قابل انتشار : ۶
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۲۹
از روزی که باتو دوست شدم دنیا برام رنگ دیگه ای گرفت.
شفاعتم کن آبجی...
من رو یادت نره...
سلام
هوای ابجی تو داری؟ / نزاری غرق این دنیا بشمااااا / دستم و بگیر رفییییق
هوامو داشته باش.
از وقتی با تو اشنا شدم زندگی ام رنگ و بوی دیگری دارد
دعا کن همه ی ما مرگمان با شهادت خطم شود
امین
به حق ایشون و همه امام زمانی ها
ما رو هم امام زمانی کن...
هوای ما رو هم داشته باش...
روحشان شاد و راهشان پایدار...
از خودم واقعا شرمم اومد از اینکه در عمل نمیتوانیم خون این شهدا و حقی که برگردنمان دارند رو حرمت نهاده و آنگونه که این عزیزان و بقیه شهدا طالب آن بودند باشیم. به امید آنکه نیم نگاهی هم از سر مهر و عاطفه برای ما بکنند تا از انقیاد و بندگی این دنیای پوچ و بی ارزش برهیم و آزادمنش باشیم و بنده خدا... و نه این دنیا و متعلقاتش.
تابدانم چگونه دنیارادیدی؟!
میشود قصه ی عاشق شدنت را به من هم بیاموزی...
خواهری تازه باهات آشنا شدم اما قلبم نامت را با هرتپش یادآوری میکنه درذهنم
رفیق جان میدونم آگاهی از هرچیزی
میدونم میدونی که چه موقع سراغم اومدی
دقیقا زمانی که غرق در کصافت غوطه ورم
رفیق جان میشه دستم و بگیری نزاری غرق شم ؟؟
رفیق جان میخوام توبه کنم ...
میخوام از نو شروع کنم
میخوام خواهرانه خرجم کنی
پیش خدا سفارشم و کنی که توبه ام و بپذیره
من گناهکارم ..... یه دختر که گناه راه نفسش رو بسته
رفیق باورش برام سخته که بتونم شبیهت بشم اما خب میخوام کمکم کنی
کمکم کنی بتونم الگو بردار خوبی باشم ازت که حقا الگوی شایسته ای هستی
رفیق جان بیا دستم و بگیر واز این چاه گناه نجاتم بده و به خدا نزدیکم کن
راضیه جان میخوام خدای ِتو را بشناسم
میخوام عاشق خدای تو بشم
نجاتم بده رفیق
میشه ناجی من تو باشی ؟؟
میشه از سیاهی ها رها شد و نجات یافت ؟؟؟
رفیق منتظر جوابتم ناجی من گناهکار روسیاه میشی ؟؟
دوستدار تو مهدیه هستم
یاسی صدام میکنن...
توهر چی میخوای صدام کن رفیق نوکرتم هستم جانا
منم ارزوی شهادت دارم دسته منم بگیر رفیق شهیدم
خودت از مشکلی که دارم خبر داری... میشه یه جوری حلش کنی تا منم به آرزویی که بهش رسیدی، برسم؟
❤️