گفتگو با آزاده و جانباز "اکبر گشتاسبی" «2»
دوشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۸:۲۰
نوید شاهد - "اکبر گشتاسبی" آزاده و جانباز در گفتگو با نوید شاهد روایت می کند: «گرسنگی و تشنگی از يک طرف و درد و مجروحيتم هم از طرف ديگر به شدت به من فشار مي آورد و جسم ضعيفم را لحظه‌ای آرام نمي گذاشت. بار خدايا اين جا کجاست...» متن کامل گفتگوی خواندنی این آزاده جانباز را در نوید شاهد بخوانید.


به گزارش نوید شاهد فارس، اکبر گشتاسبی آزاده و جانباز هشت سال دفاع مقدس در ادامه گفتگو با خبرنگار نوید شاهد از خاطرات لحظات اسارت روایت می کند:

آفتاب آرام و آهسته به وسط آسمان رسيد نزدیکی های ظهر بود. همان طوري که روی زمين افتاده بودم و به سرنوشتی که از اين به بعد در انتظارم است می انديشيدم، صدائی به گوشم رسيد. نفس را در سينه حبس کردم تا بهتر جهت صدا را تشخيص بدهم. صدا صدای چند تن از نيروهاي عراقی بود که در حال پاک سازی منطقه بودند. به بالاي سر هر مجروح يا شهيدي می رسيدند به وضعيت بدی با آنها برخورد می کردند و با صدای بلند می خنديدند. اين عمل ناشايسته آنها هر لحظه کينه و نفرت مرا به آن ها بيشتر می کرد تا اين که سرانجام به من نزديک شدند.

از مزارع سبز روستا تا سلولهای بعثی عراق

خاکریزهای عراقی
 يکي از آن ها مرا ديد چون چشمهايم باز بود، فهميد که زنده هستم. از دور اشاره کرد که دست هايت را بالا ببر. ولي من فقط دست راستم را که سالم بود توانستم بالا ببرم و دست چپ که به علت اصابت ترکش از کار افتاده بود، قادر نبودم آن را حرکت بدهم. آن ها خيال کردند که در دست چپم نارنجک است با ترس اسلحه هاي خود را به طرفم نشانه گرفتند و از دو سه طرف نزديک شدند. به محض اين که به من رسيدند يکي از آن ها که هيکلي درشت و قوي داشت با مشت و لگد به جانم افتاد. اين اولين پذيرايي بود که بعد از گذشت دو روز از من شد. بعد از زدن چندين مشت و لگد وقتي ديد، ناي حرکت يا عکس العملي را ندارم يقه ام را گرفت و از زمين بلند کرد و محکم به زمين کوبيد. براي لحظه ای بیهوش شدم. بار ديگر از زمين بلندم کردند و زير بلغم را گرفتند و مرا به طرف خاکريزهاي خود بردند. پاهایم تا زانو روي زمين کشيده مي شد.

اولين ساعات اسارت

 به رودخانه ای بزرگ رسيديم، با اشاره دست از عراقي ها طلب مقداري آب کردم که بنوشم. ولي آن ها حتی قطره ای آب به من ندادند. با يک قايق کوچک يا يک (بلم) همراه با دو سرباز که مرا اسير کرده بودند، سوار بر قایقی دیگر شديم و از رودخانه عبور کرديم.

روي ديوار رودخانه جاده اي وجود داشت که وقتي روي آن رسيديم، صحنه عجيبي نظرم را جلب کرد. چشمم به تعداد زیادی از نيروهاي عراقی افتاد که پشت اين جاده تجمع کرده بودند. به گمانم آن ها آماده یک عملیات بودند. مرا به سنگر فرماندهي بردند. چند افسر با لباس هاي شيکي در آن نشسته بودند. يکي از سربازان که مرا اسير کرده بود، داخل سنگر فرماندهي رفت و پس از کسب اجازه مرا با خود داخل سنگر برد. افسران عراقي وقتي چشمشان به من افتاد به حالت تنفر به من نگاه مي کردند. يکي از آن ها بلند شد و به طرفم آمد و شروع کرد به سوال کردن. هر چه او مي پرسيد من نمي دانستم که چه مي گويد ولي حدسم بر اين بود که آن ها مي خواستند بدانند که من چه کاره هستم سربازم يا پاسدار.

آسمان و زمین در برابر دیدگانم سیاه گشت
افسر عراقي از من پرسيد: "انت جندي مکلف با حرس خميني" من فقط به آن ها نگاه مي کردم چون زبان آن ها را متوجه نمی شدم. افسر عراقي وقتي ديد چيزي نمي گويم، عصباني شد و چنان سيلي به صورتم زد که آسمان و زمین در برابر دیدگانم سیاه گشت. حدود يک ساعت مرا داخل سنگر نگه داشتند. از فرط گرسنگي و تشنگي پاهايم سست شده بودند. هر لحظه مي خواستم، نقش زمين شوم ولي دو تا از سربازها، زير بازوهايم را گرفته بودند و حتي اجازه نشستن هم نمی دادند.

يکي از افسران که درجه روي شانه اش با بقيه فرق داشت دستور داد تا مرا از سنگر بيرون ببرند. چشمم را با تکه پارچه اي بسيار کثيف بستند و سوار بر جيپي که جلوي سنگر فرماندهي بود شدیم. يکي از دست هايم را که سالم بود با دست بندي به صندلي جيپ بستند. در همين موقع سربازان مزدور عراقی اطراف ماشين جمع شدند و آب دهان را به صورتم مي انداختند.
جيپ حرکت کرد ولی نمي دانستم که به کدام طرف مي رود. وقتی ماشين در دست انداز مي افتاد گويي مي خواستند بدنم را از وسط دو نيم کنند زيرا قسمت چپم در اختيارم نبود. هر ثانيه برایم ساعتها مي گذشت.

صدای آه و ناله برادران ایرانی به گوش می رسید
 ماشین بعد از مدتی ايستاد. مرا پياده کردند و بدون اين که چشمم را باز کنند وارد ساختماني شدیم و از آن جا روانه اتاق شديم و مرا گوشه ای نشاندند. چشمها و دستهایم بسته بود. صدای آه و ناله ای به گوشم رسید با زانوهايم پارچه اي را که روي چشمم بسته شده بود را پایین کشیدم. چند تا از بچه های ایرانی را به اين جا آورده بودند که به شدت مجروح بودند. صدای آه و ناله های آن ها که بر اثر شدت درد بود لحظه اي قطع نمي شد. اتاقي که داخل آن بوديم پر از آب بود زيرا عراقي هایی که مي خواستند دست هايشان را بشويند يا به دستشويي بروند آب را باز کرده زير پاي ما مي گذاشتند و هنگام ورود و خروج هم با لگد و مشت از اسيران مظلوم و بي دفاع ايراني پذيرايي مي کردند و با نثار فحش و ناسزا اتاق را ترک مي کردند.
چند ساعت به همين منوال گذشت چند تا از سربازان عراقي آمدند دست هاي ما را گرفتند و از زمين بلند کردند و به بيرون ساختمان بردند. بیرون ساختمان یک اتوبوس زن و مرد که همگي دوربين فيلمبرداري و عکاسي در دست داشتند دور ما حلقه زدند و حدود نيم ساعت از همه طرف از ما عکس گرفتند در صورتي که ما از شدت درد و سرما مي لرزيديم.

پیچ و خم جاده های  عراق / فریادی از عمق وجود
 صبح روز بعد مرا از بچه ها جدا کردند و سوار ماشين شدیم. در صورتي که چشمم و دستم بسته بود دو تا از سربازان عراقي هم مسلح در کنارم نشسته بودند. ماشين عراقي به شدت پيچ و خم جاده ها را طي مي کرد و با سرعت پيش مي رفت. سربازاني که کنارم نشسته بودند مرا مسخره می کردند و با صدای بلند می خندیدند و با اسلحه ای که داشتند زیر گلویم که زخم شده بود فشار می دادند و باز میخندیدند. آنها لحظه اي مرا آرام نمي گذاشتند.
پس از طی مسافتی به جایی رسیدیم که چشمهایم را باز کردند. چشمهایم را به قدری محکم بسته بودند که وقتي آن را باز کردند همه چيز را تار مي ديدم. به اطرافم نگاه کردم هر چند که از شدت درد چشم و زخم هاي گلويم کلافه شده بودم به نظر مي رسيد که اين جا بيمارستان صحرايي باشد که چند سنگر و چند چادر بر پا شده بود. مرا داخل يکي از چادرها بردند و روي زمين خواباندند. دو  پرستار که هر دو زن بودند بالاي سرم آمدند. بدون بی حسی حدود 3 تا 4 بخيه به گلويم زدند و دندان هاي پايين را هم سيم پيچي کردند. طوري که صداي فريادم دل هر سنگی را آب می کرد.

پس از آن دوباره چشمهایم را بستند و پس از طی مسافتی ماشین ایستاد. گرسنگي و تشنگي به کلي تاب و توان را از من ربوده بود. پس از پیاده شدن از ماشین به زمين خوردم و زانوهايم درد گرفت. يکي از سربازان با نفرت زير بازويم را گرفت و مرا از زمين بلند کرد. فحش و ناسزا داد و حرکت کردیم. با وجود آن که چشم هايم بسته بود. احساس می کردم به سمت يک زيرزمين يا تونل مي رويم. چند راهرو را گذراندیم و به انتهای يک راهرو رسيديم. صداي قفل و کليد درب بلند شد درب را باز کردند و مرا به داخل اتاق هل دادند.
 چشم و دست هايم را باز کردند اتاق کاملا تاريک بود. متعجب سر پا ايستاده بودم. کمی چشم هايم به تاريکي عادت کرد. به داخل اتاق نگاه کردم اتاقي بود به طول يک متر و نيم در دو متر. آری آنجا سلول انفرادي بود و بايد مدتي را در آن جا می گذراندم. سقف سول خيلي بلند بود و يک دريچه اي به ابعاد بيست سانتيمتر روشنايي و هوا خوري سلول را تامين مي کرد. اسباب و اثاثيه سلول متشکل بود از يک پتو و يک زيلو و يک تنگ آب که بي نهايت کثيف بود. ديوارهاي سلول سيماني بودند. خودم را به طرف پتو و زيلويی که در سلول بود کشاندم تا آن ها را پهن کنم و لحظه اي استراحت کنم. وقتي که دستم به پتو و زيلو خورد ديدم خيس و مرطوب است. کف سلول سيماني بود و مرطوب. دیوارهای سلول تا نیم متر نم داشت.

یک تکه نان / سلو های مرطوب بغداد
گرسنگي و تشنگي از يک طرف و درد و مجروحيتم هم از طرف ديگر به شدت به من فشار مي آورد و جسم ضعيفم را لحظه اي آرام نمي گذاشت. بار خدايا اين جا کجاست آيا اين جا همان سلول هاي بغداد است که مدت ها مولايم موسي بن جعفر را در اين جا زنداني کرده اند و زنجير به پا و گردن او انداختند و امروز هم نصيب من شده است.
پس از چندی درب سلول باز شد و سرباز عراقي تکه ناني را به طرف من پرت کرد و اشاره کرد آن را بردارم و بخورم. چطور مي شد با دندان هاي سيم پيچي شده نان خورد. از فرط گرسنگی نان را برداشتم حس کردم نان خود به خود مي لرزد خوب با دقت به آن نگاه کردم ديدم که مورچه هاي زيادي از نان جدا شده و شروع به حرکت کردند. نان را بی اختیار پرت کردم.
سومين روز گرسنگي و تشنگي را پشت سر مي گذاشتم. نگهبان يا همان سرباز عراقی نان را برداشت و از سلول خارج شد. درب سلول را قفل کرد و رفت نمي دانم شب بود يا روز. ديگر زبانم از تشنگي کاملا خشک شده بود. هر لحظه انتظار مرگ خود را مي کشيدم.
هواي داخل سلول به علت رطوبت کاملا سرد بود. از شدت سرما و سوء تغذيه لرزه عجيبي به تنم افتاده بود. تنها چيزي که مي توانستم از آن استفاده کنم فقط يک پتو بود که آن به شدت خيس بود ولي به هر زحمتي که بود آن را به خودم پيچيدم تا مقداري گرم شوم. اولين شبي بود که به خانه جديدم که همان سلول بود آمده بودم گرچه نمي دانستم آيا حالا روز است يا شب يا اين که چه وقتي از شب يا روز است .
بار ديگر صداي قفل و کليد در سلول مرا به خود آورد. يکي از نگهبانان در را باز کرد. يک ظرف در دست داشت که داخل آن مقداري سوپ بود. ظرف کثيف بود و آن ظرف غذا را به سمت من دراز کرد. من هم به خاطر اين که ديگر طاقت گرسنگي را نداشتم آن را پذيرفتم و در صورتي که دندان هايم هم سيم پيچي بودند از گوشه ي دهان شروع به خوردن کردم.
 روزها يکي پس از ديگري با پذیرایی سربازان عراقی که مشت و لگد بود مي گذشت. مدام ذکر خدا بر لبهایم جاری بود و سرگرمیم در آن سلول مرطوب مورچه هايي بودند که از ديوارها بالا می رفتند.


اردوگاه رمادی، بهشت واهی اسرای در بند سلول

روزها گذشت و گرمای سلول فصل تابستان را خبر مي داد. آن قدر هواي داخل سلول گرم بود که بعضي از وقت ها نفسم بند می آمد و بدنم به شدت خيس عرق می شد. هواي داخل سلول همانند حمامي بود که بخار آب گرم آن را احاطه کرده باشد.
يکي روز از تنهايي بي نهايت رنج می بردم. طوري که گمان مي کردم کسي دست بر گلويم گذاشته و بي رحمانه فشار مي آورد. همان طور که با خودم کلنجار مي رفتم و مي کوشيدم تا درونم را ساکت کنم، ناگهان درب سلول باز شد و سه نگهبان سلول جلو درب ظاهر شد. یکي از آن ها به من اشاره کرد که آماده شوم. با خود گفتم بار خدايا قفس ديگر چه جايي است؟! آيا آن قفس از اين جا سخت تر است.
يکي از سربازان عراقي جلو آمد و با تکه پارچه ای چشمايم را بست و بعد از آن دو دستم را هم با طناب طوري محکم بست که خيال کردم مي خواهند با اين طناب دستانم را قطع کنند. زير بازويم را گرفتند و از سلول بيرونم رفتیم و سوار ماشین شدیم. پس از طی مسافت چند ساعته ماشین ایستاد. چشمهایم را باز کردند. روبروی یک اردوگاه بودیم. بعد از گذشت چند ماه براي اولين بار هواي آزاد بار ديگر جسمم را طراوت مي بخشید. عراقي ها دستم را گرفتند و به طرف ساختمان بردند و از پله ها بالا رفتيم و به درب يک آسايشگاه رسيديم درب را باز کردند.

مرا به گوشه اي از آسايشگاه راهنمايي کردند که حدود 50 تا 60 اسير ايراني به زانو نشسته بودند و سرهايشان را به زير انداخته بودند. فقط يک نفر جاي خالي بود که از قرار معمول جاي من بود. عراقي ها درب آسايشگاه را بستند و رفتند. همه نگاه ها به طرف من افتاد و من هم با تعجب به آن ها نگاه می کردم. ولي هيچ کدام حرفي نمي زديم بعد از چند دقيقه اي که کاملا به سکوت گذشت يکي از بچه هايي که کنار دستم بود آرام پرسيد ايراني هستی؟ وقتي که فهميديم اين جا اردوگاه است و همه اين ها ايراني هستند جان دوباره اي گرفتم.

وای خدای من، پس از چند ماه تنهایی که همدمم در و دیوار و مورچه های سلول بودند الان در کنار هموطنم نشسته ام. بچه ها داخل آسايشگاه که همگي اسير بودند يکي يکي جايشان را عوض کردند و کنارم مي نشستند و هر کدام پس از احوالپرسي سوالاتي از من مي پرسيدند. ساعت حدود 3 عصر را نشان مي داد که ارشد اردوگاه با زدن دو سوت بچه ها را آماده آمار کردند با شنيدن اين صدا فورا بچه ها پنج نفر پنج نفر به صف ايستادند و من هم در آخر صف ايستادم و هر کاري آن ها انجام مي دادند من هم انجام مي دادم.
يک لحظه به فکر سلول افتادم که هر وقت درب را باز مي کردند از ضربات مشت و سيلي و لگد بي نصيب نمي ماندم. اين جا هم خيال کردم که مانند سلول هست ولي اين طوري نبود. دو تا از سربازان عراقي وارد آسايشگاه شدند و شروع به شمارش کردند. پس از آن سوت نواخته شد. با باز شدن درب همه بچه ها به سمت دستشويي و حمام دویدند. اين کار براي من تازگي خاصي داشت. من هم همانند بچه ها از آسايشگاه بيرون دویدم. خيال مي کردم که واقعا آزاد شده ام و اين جا بهترين خانه و کاشانه است. حدود يک ساعتي در محوطه اردوگاه شروع به قدم زدن کردم وقتي که قدم مي زدم پاهايم به شدت درد مي کرد و قادر نبودند که همراه من بيايند خيال مي کردم که پاهايم فلج شده و به هر طرف که مي خواهند مي روند و اجازه کنترل از من سلب شده بود. يک ساعتي در محوطه اردوگاه بودم در همين فکر و خيال بودم که صداي سوت ارشد اردوگاه بلند شد و بچه ها پس از خداحافظي از دوستان خود روانه آسايشگاه و آماده آمار شدند.

لباس های زرد اسرا
وضعيت جغرافياي اردوگاه: اردوگاه رمادي 2 کمپ 7 جزء استان الانبار بود و شامل چهار قسمت مي شد که هر قسمت يک ساختمان دو طبقه داشت که داراي هشت آسايشگاه مي شد. چهار آسايشگاه قسمت پايين و چهار آسايشگاه قسمت بالا بود. اولين قسمت يعني قاطع اول از سمت چپ شروع مي شد و نماي همه ساختمان ها رو به قبله بود. اولين شبي بود که بعد از چند ماه تنهايي در جمع هموطنان اسيرم بودم در و ديوارهاي آسايشگاه براي اولين شب تازگي داشت. لباس های زرد رنگ اسيران ايراني که با آرم P.W که بر روي سينه سمت چپ و پشت حک شده بود و در اين کلمات معني خاصي داشت.
دوري از وطن غريبي و بيماري هم دردهاي بودند که تحمل آن ها بسيار سخت بود. شکنجه ها و کتک هاي وحشيانه عراقي ها سر بار همه اين مشکلات بود درست است که ما اسيريم آيا بايد با اسير چنين رفتاري کرد؟! و بي مورد او را شکنجه داد يا باد ناسزا گرفت؟! سالها و روزها گذشتند تا اینکه لحظه ی انتظار فرا رسید.

ادامه دارد...


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده