خاطره خودنوشت شهید "نصرالله ایمانی" (13)
نوید شاهد - شهید "نصراله ایمانی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: « برادرم گفت که ديده ور زخمی شده تا اين را گفت من هم مجبور شدم برنامه آمدن دوباره به سوسنگرد را بريزم. دو سه بار در اين مدتی که کازرون بودم به بيمارستان رفتم و پانسمان را عوض کردم...» متن کامل خاطره خود نوشت این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.

يک قلب در دو پيکر

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "نصرالله ايمانی" یکم فروردین سال 1337 در خانواده ای روحانی در کازرون دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و پس از گذراندن دوران تحصیلی موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. سال 1356 به سربازی رفت و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه شد و سرانجام 20 اردیبهشت سال 1362 در اثر اصابت خمپاره‌ به شهادت رسيد.

 

متن خاطره: يک قلب در دو پيکر
به کازرون که رسيدم بعد از سلام و احوالپرسی رفتم به مغازه ديده ور سلام فرزندش را رساندم و گفتم که سالم است. فردايش وقتی رفتم به منزل برادرم او گفت: ديده ور زخمی شده. تا اين را گفت من هم مجبور شدم برنامه آمدن دوباره به سوسنگرد را بريزم. دو سه بار در اين مدتی که کازرون بودم به بيمارستان رفتم و پانسمان را عوض کردم. قرار شد روز پنج شنبه صبح به سوسنگرد بروم. بعد ازاينکه از همه خدحافظی کردم رفتم دفتر انجم دانش آموزان و از عليرضا عيسوی خداحافظی کردم با سعيد تا درب خانه اشان آمدم در مسير خيابان از وضع جبهه صحبت می کرديم. من سعيد را زياد دوست داشتم ما با هم مثل يک قلب در دو پيکر بوديم از سعيد سؤال کردم سعيد اين بار من شهيد مي شوم يا نه؟ و سعيد در جواب گفت تا بيست روز ديگر تو زخمی مي شوی و بعد از هم جدا شديم.

دلبستگی ام به دنيا خيلی کم شده
قبل از اينکه اين موضوع را از سعيد بشنوم ، خودم درک می کردم که در اين سفر باز هم زخمی می شوم ولي فکر می کردم که شايد شهيد بشوم. دلبستگی ام به دنيا خيلی کم شده بود قبل از خداحافظی با سعيد و عليرضا شب از ساعت 7:30 تا 10:30 در منزل عيسوی بودم. پدر شهيد بستانپور و ابراهيم رسد و صمد عبادی و رحيم اسماعيلی هم آنجا بودند. صمد عبادی چند عکس گرفت. بعد هم هر کس به خانه خودش رفت و من هم با سعيد آمديم تا منزل خودشان. به سوسنگرد و شرکت در عمليات ايذائي ::: روز پنج شنبه بود بعد از نماز صبح از خانه بيرون آمدم مجبور شدم برای انجام يک سريی از کارها به خانه عليرضا عيسوی بروم.

در چند کيلومتری سوسنگرد
رفتم به منزل علی، در حين راه سعيد هم ديدم چون شب قرار شده بود که با هم فردا صبح ملاقات کنيم. بعد از چند دقيقه ای خداحافظی کردم و وصيتم را به عليرضا دادم. مسير راه تا چنار شاهيجان با يک پيکان بار آمدم و از چنار شاهيجان هم تا اهواز با يک مينی بوس. هنوز دستم زخم داشت. در اهواز مقداری آب ژوال و باند گرفتم و رفتم به سوسنگرد، وقتی به سوسنگرد رسيدم مستقيماً آمدم به موتوری سپاه. قدرت اله بهبود و عمو برات را ديدم مشغول کار کردن بودند بعد هم کاظم فتاحی ديدم، شب را در موتوری گذراندم. از کاظم سراغ مسعود انتظاری و ابوالفضل اکبري گرفتم. گفت : که در مالیکه هستند با کاظم آمديم با ما مالکيه. بين راه مسعود انتظاری را ديدم بعد از روبوسی و سلام گفت: مي خواهم با قدرت به اهواز بروم. بعد به طرف ماليکه رفتيم نزديکی های.

انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده