داستان طنز دفاع مقدس
پنجشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۱۳:۲۹
نوید شاهد - «خاطره انتقام شیرین که منجر به دوستی شد » عنوان یکی از داتسان های کتاب «مارادونا در سنگر دشمن» نوشته «داوود امیریان» است. در این داستان می خوانیم: چهل نفر رزمنده که تازه وارد پادگان شده بودند برای آموزش، به دلیل اینکه فرمانده در زمان خواب آنها را از خواب بیدار می کرد برای شبیخون و اینکه آمادگی ما را بسنجد، آنها هم تصمیم به تلافی گرفتند و در آخر منجر به دوستی شد.

 

انتقام سختی که منجر به خنده شد

نوید شاهد:

چهل - پنجاه نفر بوديم، در يك سالن بزرگ با تختهاي دوطبقه. پادگان آموزشي بود و هزار مصيبت و بي خوابي و بدو و برخيز و گرفتاريهاي ديگر. صبح تا غروب مي دويديم و نرمش مي كرديم. به كلاسهاي آموزش نظامي مي رفتيم و شب كه مي خواستيم كپه مرگمان را زمين بگذاريم، فرمانده ويارش مي گرفت و با شليك و بگير و ببند، از خواب بلندمان مي كرد و دوباره مي دويديم و سينه خيز مي رفتيم و روز از نو و روزي از نو!

از چند شب قبل، سر پُستهاي نگهباني، ماجراهاي عجيب و غريبي اتفاق مي افتاد؛ چند نفر از بچه ها موقع نگهباني توسط مسئولين گروهانهاي ديگر غافلگير شده، خلع سلاح مي شدند و كتك مفصلي نوش جان مي كردند. از همه بيشتر، اسم «شيخ موسي» به ميان آمد. ما هم كه دل خوني از او داشتيم، جملگي تصميم گرفتيم حقش را كف دستش بگذاريم. از همه بيشتر، سعيد بود كه با آن قد دراز كاسه داغ تر از آش شده بود و اُلدُرم و بُلدُرم مي كرد و خط و نشان مي كشيد. ما هم گوش به فرمان او شديم. قرار شد آن شب، سعيد از پُست اول تا آخر بيدار بماند و فرماندهي عمليات كماندويي را به عهده بگيرد. از بخت بد، آن شب من پُست دوم بودم، به همراه حسن. اما هيچي نشده، نقي شروع كرد به ور زدن و دل ما را خالي كردن.

 بدبخت مي شويد! مثل روز برايم روشن است كه درست و حسابي كتك مي خوريد و سكه يك پول مي شويد. خلاصه بگويم كه بدبخت مي شويد!

سعيد با صداي تو دماغي اش گفت: « هر كس مي ترسد، نيايد جلو. اين دعوا مرد  مي خواهد، نه نامرد!»

ما هم حسابي شير شديم و نقي بور شد و دماغ سوخته. قرارمان اين بود كه با آمدن شيخ موسي، سعيد با او درگير شود و نفر دوم داد و هوار كند تا بچه هاي ديگر سر برسند و بر سر آن بندة خدا هوار شوند و مشت و مالش بدهند. همه حاضر به يراق، پوتين به پا و مصمم چپيديم زير پتوها.

ساعت يك نصفه شب بود كه براي نگهباني بيدارم كردند. با حسن رفتيم بيرون تا دست و صورت بشوييم و سرحال شويم. حسن هميشة خدا زيرِ لباس نظامي، شلوار و بلوز گرمكن مي پوشيد. هواي فصل بهار، كه در آن بوديم، حالي به حالي بود؛ روز گرم و شب سرد، اما حسن گرمش نمي شد. ما مي پختيم و او احساس ناراحتي نمي كرد. اگر پا مي داد، ما همين يكتا بلوز و شلوارمان را هم از گرما مي كنديم، امّا حسن مثل اسكيموها خودش را مي پوشاند!

دست و صورت شستيم و برگشتيم. سعيد مثل افسران ارتش آلمان نازي كه در فيلمها ديده بودم، دستانش را پشت كمر گره زده بود و با لنگهاي درازش، قدم رو مي كرد و غرق در فكر بود! خيلي باابهت شده بود. مي خواستم سر به سرش بگذارم، اما فكري شدم كه يكهو جني مي شود و بلايي سرم مي آورد!

من و سعيد بيرون آسايشگاه ايستاديم و حسن در آسايشگاه به قدم زدن پرداخت. مي خواستم براي گذشتن وقت، با سعيد گپ بزنم، اما سعيد، مثل برج زهر مار، ترش كرد و انگشت سبابه بر دماغ درازش كشيد و نطقم را كور كرد. حالم گرفته شد و رو برگرداندم و باد به دماغ و چين به پيشاني انداختم و تو فكر و خيال رفتم.

نمي دانم چقدر گذشته بود كه صداي قدمهايي آمد كه نزديك مي شد. سعيد مثل گربه گارد گرفت و من ترسيدم و به ديوار تكيه دادم. از دل تاريكي شيخ موسي هويدا شد. سعيد جلو رفت و صدايش در سالن پيچيد: « ايست!»

شيخ موسي بي توجه به او جلو آمد. سعيد فرياد زد: « گفتم ايست! اسم شب !»

شيخ موسي محل نگذاشت و جلوتر آمد. ناگهان سعيد صيحه كشيد و مثل بختك  شيرجه زد روي شيخ نگون بخت! من هم مثل تندر پريدم و در را باز كردم و فرياد زدم: «بچه ها، بياييد كه دعوا شروع شد!»

از همه زودتر، رحيم و مجيد آمدند. شيخ موسي، سعيد را زمين زده بود و مي خواست فرار كند، اما سعيد مثل زالو به پايش چسبيده بود و ول كن معامله هم نبود. رحيم و مجيد جيغ زنان به شيخ موسي حمله كردند. شيخ موسي كه پُرزورتر و قوي تر از آن دو بود، با چند سيلي و مشت آنها را تاراند. نامردي نكردم و از عقب دويدم و جفت پا كوبيدم به كمر شيخ موسي و افتادم روي سعيد كه هنوز روي زمين كشيده مي شد.  شيخ موسي افتاد و بعد ما حمله كرديم وحسابي مالانديمش.

بچه هاي ديگر هم رسيدند. انگار نذري پخش مي كردند. هر كس مي رسيد، قربه الي الله مشت و لگدي به شيخ موسي حواله مي كرد. شيخ موسي هم ايستاده بود و مثل بوكسورهايي كه گوشه رينگ گير افتاده باشند، از خود دفاع مي كرد.

صداي شليك چند گلوله بلند شد و هوار فرماندهمان ما را تاراند. همه دويديم و پريديم سر جاي مان. يادم افتاد كه نگهبانم و بايد سر پُست باشم! از تخت پريدم پايين و رفتم بيرون. ديدم كه شيخ موسي، با سر و كلة بادكرده و چشمان سرخ و كبود، به ديوار تكيه داده و نفس نفس مي زند و فرمانده سعي مي كند او را به طرف روشويي ببرد تا دست و صورت بشويد.

شيخ موسي نگاه چپ چپي به من كرد و همراه فرمانده رفت به آسايشگاه. برگشتم. سعيد مثل جنازه روي تخت ولو شده بود. سر و صورتش باد كرده و لب زيرينش شكافته بود و خون مي آمد. بچه ها شروع كردند به بحث و وصف شجاعت خود. حالا همه شده بودند رستم گردن كلفت كه دخل شيخ موسي را آورده بود.

نقي سرش را از زير ملحفه بيرون آورد و گفت: « فاتحه همه تان خوانده است؛  بيچاره شديد!»

صبح روز بعد، همه چيز با آشتي كنان شيخ موسي و سعيد پايان پذيرفت. همه حق را به ما دادند. چون شيخ موسي مأمور بود كه به ما شبيخون بزند و آمادگي ما را بسنجد، اما متأسفانه با يك كتك مفصل و گونه هاي كبود و بادكرده، از اين امتحان بيرون آمد.

تا چند روز، بچه هاي گروهان شيخ موسي دعا به جان ما مي كردند كه انتقامشان را گرفته ايم!

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده