خاطره خودنوشت شهید "استواری" (4)
نوید شاهد - شهید "خان میرزا استواری" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «در روزهای اول حمله خرمشهر که مراحل اول را می گذراند. ما پيش روی کرده بوديم، دو نفر از ما من و ابراهيم در ميان عراقی ها گير افتاديم...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

در میان باران خمپاره های عراقی

به گزارش نوید شاهد فارس، شهید "خان میرزا استواری" سی ام ارديبهشت سال 1338 در خانواده ای عشایری دیده به جهان گشود. 
7ساله بود که راهی مدرسه شد. وی تحصيلات ابتدائی را در دبستان ششم بهمن، راهنمائی در مدرسه ی دهخدا و دوران پر بار دبيرستان را در مدرسه  شهيد اسلامی منش پشت سر گذاشت. سال 1357 موفق به اخذ مدرک ديپلم تجربی شد.  پس از اخذ مدرک ديپلم سال1358 به مرکز تربيت معلم شهيد رجائی راه يافت و موفق به اخذ مدرک فوق ديپلم در رشته ی تربيت بدنی گرديد. خان میرزا سال 1364 موفق شد با رتبه ی بالا در رشته ی دندانپزشکی به دانشگاه علوم پزشکی شيراز راه يابد.

وی يکي از قهرمانان ورزش بود و قبل از انقلاب قهرمان دو و ميداني در رشته ي دو استقامت در استان فارس بود. با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و سرانجام 20  فروردین سال 1366 درعملیات کربلای 8 در حالی که فرماندهی گردان عملياتی امام رضا (ع) را بر عهده داشت با اصابت ترکش به شهادت رسید.


متن خاطره خودنوشت: در میان باران خمپاره های عراقی

بسمه تعالی طبق گفته برادران که به تيپ المهدی(عج) رفته بودند شخصی به نام شهيد محراب ديده بودند که مستقيماً با او صحبت کرده بودند که می گفت: در روزهای اول حمله خرمشهر که مراحل اول را می گذراند که ما پيش روی کرده بوديم، دو نفر از ما من و ابراهيم در ميان عراقی ها گير افتاديم. حدود سه روز بود که آب قمقمه ها خالی شده بود و آبی برای خوردن نداشتیم و ريگ ها را در دهان می گذاشتيم که نميريم در همین حین به یاد صحبت های پدرم افتادم که می گفت: موقع تشنگی خدا را صدا بزن. خلاصه همه اش فرياد می زديم و خدا خدا می کرديم که خدا ما را نجات دهد و مدام به یاد خانه ام که در کوهستان بود و چهار دختر بی سرپرستم می افتادم. خلاصه ميان عراقی ها گير کرده بود ناگهان نوری پيدا شد و شخصی آمد. جريان را برای او گفتيم.

چون تشنه بوديم فرمودند: قمقمه هايتان آب دارد نگاه کرديم و ديديم پر از آب خنک است و چون زخمی شده بودیم، گفتم حالا نمی توانم حرکت کنم فرمود: حرکت کن، می توانی بلند شوی. ديدم پاهايم خوب شده است. خلاصه از ميان عراقی ها، تيرها و خمپاره ها حرکت کرديم و با وجود فراوانی به ما نمی خورند بعد از مدتی کم به خاکريزهای ايرانی ها رسيديم. آن فرد به ما يک کاغذ کوچک داد و گفت: اين راه به امام خمينی بدهيد. بوی عطر فروان و نوری محل را فرا گرفته بود.

نامه ای به امام / بوی خوشی که فضا را عطرآگین کرد
به خاکريزها که رسيديم او را ديگر نديدم فقط بوی عطرش بود. بعد که رفت فهميدم امام زمان حج بوده است(اللهم اني الطلعه الرشيده). خلاصه چون جريان را فرمانده فهميد سريع السير مرا پيش محسن رضايی که در حال سخنرانی در نزديکترين محل بود برد. خلاصه مرا با هواپيما به تهران بردند و بدون اينکه مرا و محسن رضايی را بگردند بنا به دستور امام که گفته فلانی و فلانی را نگرديد، پيش امام رفتيم و آن روز پيش امام بوديم و و نامه هم به امام داديم و امام ما را به مسجد جمکران و قم فرستاد و سپس از آن به مشهد . امام فرمودند: برای چهار دخترت چيزی بخر و ديگر سيگار هم نکش. کمیته خانه ام را از بالای کوه کميته پايين آورد و برايم خانه ساخته است.

انتهای متن/

منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده