نوید شاهد- در بخشی از زندگی نامه شهید محمد منتظر قائم که به قلم زیبا و شیوای برادر شهید نوشته شده، آمده است: "مردم به شوخی او را «فرزند دعای کمیل» می‌نامیدند. زیرا پدرش به پاکی و تقوا معروف بود و شیفته دعای کمیل و برپا کننده جلسات آن در فردوس بود و پسرش اینچنین بی‌باک و پرحرارت و سرسخت.»

گاهی چنان نام و نشان شهدا برایمان آشناست گویی که سالها همسایه دل پاکشان بوده ایم، دل هایی که خدا در آن مهمان بوده و به یقین از این رو است که زلالی و پاکی شان ما را شیفته خود می کند. یکی از این آشنایان که در میانمان غریب مانده، شهید "محمد منتظر قائم" است از دیار کویری یزد که به بهانه روز پروازش تا اوج و عزت ابدیش، گوشه ای از زندگی نامه شهید به قلم برادرش را نوید شاهد، می خوانیم.

 

فرزند دعای کمیل دیروز؛ شیداترین شهید امروز

فرزند کویر
محمد فرزند کویر است و متولد اسفند ماه 1327از فردوس (شهری در جنوب خراسان). خانواده شهید، خود برآمده از یک هجرت است، زیرا پدر از گوشه دیگر کویر، یزد، با سفری پرخاطره به فردوس می‌آید، در همانجا ازدواج می‌کند و می‌ماند. در طول 20 سال اقامت در فردوس، با تلاش صادقانه در راه خدا، نمونه تقوا، دفاع از حق و مبارزه با باطل می‌شود.
محمد از همان خردسالی، پرتحرک، جسور و مقاوم بود. از همان آغاز راه «آزمایش بزرگ الهی»، از همان آغاز زندگی به آغوش «ابتلاها» و پیراسته شدن‌ها فرو رفت و با رنج و سختی دست به گریبان شد. گویا خدا اراده کرده بود که این بنده پاک خویش را از همان آغاز بدین گونه آماده «تزکیه» و «تعالی» و «عروج» نماید. دو ساله بود که در بدنش آثار یک بیماری رنجناک و دیرپا جوشید و حتی دانه‌های پر درد آن سر و صورتش را نیز فراگرفت و دوران شادی و شکفتگی و شیرین زبانی کودکی را اینچنین طی کرد. با این همه آنقدر پرجنب و جوش و ستیزنده بود که همه را به تنگ می‌آورد. از همان دوران دبستان ویژگی مشخص و معروف او که تحمل، استقامت و خم نشدن در برابر سختیها و مغرور بودن در برابر دشمن بود، آشکار می‌گردید.
مادر شهید می‌گوید: «وقتی از دبستان به خانه می‌آمد، اغلب پدر و مادر بچه‌ها پشت سر او برای شکایتش می‌آمدند- که فرزند ما را کتک زده و چه‌ها کرده است. مجازاتش کنید- اما او هیچ نمی‌گفت. بعد که پیراهنش را بیرون می‌آوردم تا عوض کنم یا در حمام می‌دیدم چند نقطه از بدنش به شدت کبود و حتی زخمی است. اما شکایت نمی‌کرد، خودش تلافی می‌کرد. مردم به شوخی او را «فرزند دعای کمیل» می‌نامیدند. زیرا پدرش به پاکی و تقوا معروف و شیفته دعای کمیل و برپا کننده جلسات آن در فردوس بود و پسرش اینچنین بی‌باک و پرحرارت و سرسخت.»

فرزند دعای کمیل دیروز؛ شیداترین شهید امروز

مهاجرت به یزد
محمد کلاس سوم دبستان بود که یک روحانی سرشناس شهر تسلیم وسوسه‌های طاغوتیان شد و ثناگوی شاه از آب درآمد که مبارزه رویاروی پدر محمد با وی آغاز می‌شود و آن روحانی نما نیز از هیچ مزاحمت و فشاری کوتاهی نمی‌کند. پدر شهید او را رسوا می‌سازد، اما سرانجام و به ناچار، هجرت دوباره این خانواده آغاز می‌شود. درحالی که پای یک فرزندشان به شدت سوخته است بربام ماشین باری که گندم حمل می‌کرد، سینه تفته کویر را در می‌نوردند.
شهید 10 ساله است که به دیگر سوی کویر می‌آید. طوفان‌های سرخ و داغ کویر، آتش گداخته‌ای که از کوره خورشید همواره و بی امان فرو می‌ریزد، صحرایی که تا افق را فتح کرده است با آسمان صاف و پر راز و زیبای کویر که لبریز از ستاره‌های درخشان و دلرباست، روحیه محمد و ویژگی‌هایش را نقش می‌زنند. این چنین است که هم زلالی چشمه سارهای ناب مهتاب در جانش می‌ریزد و هم صلابت و نستوهی صحرای تشنه کویر. هم حرارت خورشید خون گرفته آن سامان و هم مقاومت تک درخت‌های گستاخ و صبوری که از دل ریگزارها سربرکشیده‌اند.
در یزد محمد را بنا بر اعتقاد به تربیت اسلامی، به دبستان «تعلیمات اسلامی» می‌فرستند و خود به دلایل شغلی به یکی از دهات یزد می‌روند. محمد، غریب و نا آشنا در شهر جدید، به دور از پدر و مادر و خواهر و برادران، در منزل اقوام زندگی می‌کند. کلاس چهارم را می‌خواند. وقتی به دبیرستان می‌رود، هنوز 15 سال ندارد که خروش خونین 15 خرداد به همه جا دامن می‌گستراند و او نیز از همان موقع به طور فعال همراه پدر و بعضی دیگر از اعضای فامیل به میدان مبارزه با طاغوت می‌آید. شب‌ها تا صبح اعلامیه‌های امام(ره)، حوادث فجیع فیضیه، پیوستن عشایر به امام(ره) و ... را تکثیر و پخش می‌کند. از همان موقع با تمام وجود، سخنان امام(ره) را می‌شنود، از شهیدان می‌خواند و می‌نویسد و بر طاغوت با خشم کویری و نوجوانی‌اش همه جا می‌شورد. مذهب و مبارزه به خاطر آن در جانش می‌شکفد و گلخند می‌زند. عکسهای امام را به شیفتگان می‌رساند و با همکلاسی‌هایش بی‌پروا بحث می‌کند.از کلاس نهم به بعد، به دلیل آنکه پدر با کار برای دولت و زیر نام رژیم مخالف است و به شدت پرهیز می‌کند و برای آنکه محمد خود توانی مستقل به دست آورد و در سرپنجه، هنر یا فنی داشته باشد و به کار گیرد، به هنرستان می‌رود. رشته برق. با این انتخاب خیال خودش را از رنج و حقارت پشت میز نشینی راحت می‌کند.


حضور در انجمن دینی یزد
انجمن دینی یزد که بر خلاف دیگر همانندهایش در سایر شهرها، به علت سرپرستی مرحوم احمد فتاحی از بُعد سیاسی نیز برخوردار بود، دانش آموزان هوشیار مذهبی را جلب می‌کرد. در این رابطه، محمد با «فتاحی» آشنا و از دوستان نزدیک وی شد. محمد با شرکت فعال در این مجالس، بر اطلاعات سیاسی-عقیدتی خود افزود و با اینکه به اصطلاح آنها «محقق» بود و در محافل اساسی بهائیت مدت‌ها به عنوان یک بهایی شرکت می‌کرد، ولی هیچ گاه به این گونه مسائل به عنوان عواملی مهم و بنیادی نگاه نکرد و حتی بعدها که مدرس انجمن دینی نیز شده بود، در حوزه‌های تحت کنترل خود، بیشتر به ترویج مسائل اساسی اسلامی و آگاهی‌های سیاسی و انقلابی می‌پرداخت. با وقوع فاجعه زلزله فردوس به آنجا می‌شتابد و با رنجی شبانه روزی آنچنان که همگان را شگفت زده می‌کندد، به بیرون آوردن اجساد و اموال از زیر آوارها می‌پردازد. زخمی‌ها را به دوش می‌کشد و برای مداوا می‌برد. برای مرده‌ها گور می‌کند و برای بازماندگان آنها غم می‌خورد و تسلی می‌دهد.


سربازی در دامغان
محمد سال 1347 به سربازی می‌رود. در پادگان‌های شاه نیز در مقابل قلدری‌ها و تجاوزهایشان به حدود اسلامی می‌ایستد با مزاحمت‌های زیادی روبرو می‌شود. بعداً به دامغان منتقل می‌شود. در آنجا یک جوان سرباز غریب و تنها، با قدرت ایمان و اراده، خونگرمی و پشتکار، با آنکه بی‌پروا با اتکا به قدرت الهی و یقین به ماهیت طاغوتی رژیم، برای جوانان شهر و سایر مردم دامغان روشنگری می‌کند. از مغازه‌دار و کارگر گرفته تا معلم و مستخدم، از دانشجو و دانش آموز تا پیرمردان شهر، اغلب با او آشنا می‌شوند. آنچنان که پس از شنیدن خبر شهادتش، با آنکه بیش از 10سال از اقامت او در دامغان می‌گذشت، عده‌ای به نمایندگی همه اصناف و اقشار شهر، راه دراز دامغان تا یزد را برای گرامیداشت شهادتش می‌پیمایند. آنها شرح فداکاری‌ها، شهامت‌ها و خلوص شهید را از سالهای دور، به خاطر دارند.
پس از سربازی در شرکت برق توانیر مشغول به کار می‌شود. به کرج می‌رود و در آنجا نیز تحت پوشش مدارس انجمن‌های دینی فعالیت گسترده سیاسی- ایدئولوژیک خود را آغاز می‌کند. کلاس‌های انجمن و حتی سخنرانی‌هایش حول محور تقوا، خودسازی و مبارزه با رژیم طاغوتی می‌چرخد. به طور رسمی کتاب «ولایت فقیه» امام خمینی (ره) را در کلاس‌ها تدریس می‌کند. در کلاس‌های دکتر شریعتی در حسینیه ارشاد نیز شرکت می‌کند. رابطه او با طلاب قم که از قبل آغاز شده بود، در این سال‌ها چهره تازه‌ای می‌گیرد و از آن میان نیز همرزمان و یاوران بسیاری گردش جمع می‌شوند.
شیوه او در انجمن کرج با مخالفت سران انجمن دینی در تهران روبه رو می‌شود. محمد با عکس‌العمل قاطع به همراهی دیگر همفکران، انجمن را منحل کرده و آن را به کلاس‌های آموزشی سیاسی- انقلابی، غیررسمی و گاهی مخفی تبدیل می‌کند. پس از مدتی مطالعه و بررسی با کمک چند تن از برادرانش که در همان انجمن‌های سابق شناسایی کرده و یا تعلیم داده بود، هسته مرکزی گروهی را تشکیل می‌دهند که با هدف برانداختن نظام شاهنشاهی و استقرارحکومت اسلامی، جهادی دراز مدت و پردامنه را در پیش رو دارد. مبارزه مخفی علیه نظامی آنچنان مسلط، سراسر مملو از حادثه و دلهره و حماسه است و شهامت محمد در این میانه نقش حساسی را ایفا می‌کند. گروه گسترده‌تر می‌شود و با شهرهای مختلف کانال‌های ارتباطی برقرار می‌کند. به مساله مهم خودسازی با ابعاد گوناگونش توجه خاص می‌شود. مطالعه مداوم قرآن در دستور کار قرار می‌گیرد. کسی که در آن دوران با محمد تماس گرفته بود می‌گوید: با آنکه بسیار خسته می‌شد ولی باز هم می‌خواست تا قرآن بخواند. از نظر تحرک جسمی و آمادگی‌های لازم برای برخورد و درگیری نیز تمرین‌های ضروری از جمله کوهنوردی را به شدت پیگیری می‌نماید. با اینکه اغلب روزه بود، در کمتر از نیم ساعت فاصله «سربند» تا «شیرپلا» را طی می‌کرد. با اوج گیری مبارزه، محمد و دیگر یارانش یک دستگاه ماشین تکثیر مجهز و ماشین تایپ را که مصادره کرده‌اند. در حالی که به همین جهت، اطراف کرج محاصره شده و ماشین‌ها را بازدید می‌کنند، آن را به یزد می‌آورند. در اسفند 1351 گروه ضربه می‌خورد و محمد نیز دستگیر می‌شود. از اینجا فصل تازه‌ای از عظمت وی کشف می‌گردد.

فرزند دعای کمیل دیروز؛ شیداترین شهید امروز


شکوه مقاومت
بلافاصله پس از دستگیری شبانه محمد در محل کارخانه، وی را مستقیم به اوین می‌برند. از آنجا نیز بدون حتی هیچ سوالی به زیرزمین معروف حسینی جلاد. شباهنگام است و زوزه تازیانه‌های وحشی و فریادهای محکم و استوار «الله اکبر» و «یا الله» محمد، سر به دیوار سنگی شکنجه‌گاه می‌کوبد. دیوانه‌وار او را شکنجه می‌دهند. روزها و شبهای بعد نیز همین طور. او با پاهای خون چکان و دست‌های آماس کرده و سیاه از تازیانه، بدن سوخته شده و چشم‌های بی‌خوابی کشیده آنها را به مسخره می‌گیرد و به آنها می‌خندد. یکی از هم پرونده‌ا‌ی‌هایش در این باره می‌گوید: «پاهایش را باند پیچیده بودند و دیگر نقطه سالم برای شکفتن و خونین شدن نداشت. چون چیزی را اقرار نکرده و نپذیرفته بود، این بار او را بر روی همان پاهای تازیانه خورده پر درد نگه داشته بودند و به دستهایش که از آثار شلاق، گویی مار سیاهی را بر دور آن پیچیده باشند، می‌کوبیدند. اکبری، بازجوی وحشی اوین و رسولی وحشی تر از او، عطارپور و چند مزدور دیگر حاضر بودند. حسینی خشمگینانه می‌زد. محمد گاهی به جای کف دست، پشت آن را می‌گرفت. وقتی از او می‌پرسیدند چرا چنین می‌کنی؟ با لهجه یزدی و با لبخند می‌گفت: «از این طرف خشتر است». با سیگار جای جای بدنش را می‌سوزاندند. از بیشرمانه ترین شکنجه ها نیز کوتاهی نمی‌کردند. خودم دیدم که عاجزانه از او درخواست می‌کردند که بگوید. یک بار اکبری، دیوانه وار از اتاق شکنجه محمد درآمد و فریاد می‌کشید که؛ «ما این را چه کارش کنیم... دیگر چه کارش کنیم!». جیغ می‌کشید و می‌گفت: «این یک قهرمان می‌شود». فهمیدیم هیچ کدامشان را یارای تسلیم کردن این روح بزرگ نیست؛ زیرا به راستی به خدا تسلیم شده است و خدا در رگ و خونش رخنه کرده است. وقتی از سلول بیرون می‌آمد، از صدای پایش می‌شناختیمش. زیرا به سختی آن را بر روی زمین می‌کشید. چند دفعه که در سلول کناری او قرار گرفتم، نیمه شبها صدای راز و نیاز، دعا و اشک‌های او را می‌شنیدم. با خدا آنقدر صمیمی و آشنا بود که همه چیز را فراموش می‌کرد. با«مرس» برایم آیه‌های قرآن می‌زد. وجودش پشتوانه روحی ما بود. وقتی برای وضو بیرون می‌رفت، از پشت دریچه‌های دایره شکل که به آهستگی اندکی کنار می‌زدیم، نگاهش می‌کردیم. به همه سلول‌ها نگاه می‌کرد و می‌خندید. شکلک در می‌آورد و در فرصت مناسب حرف می‌زد.
بیش از 11 ماه او را در سلول انفرادی تاریک و نمدار اوین نگه داشتند. تابستان با آن هوای دم کرده عرق آلود و کثیف و زمستان با سرمای سوزنده اوین. اما یاد خدا او را از همه چیز مصون نگه می‌داشت.
آنها که شکنجه‌ها و مقاومت‌های او را دیده بودند، گاهی به دیگران می‌گفتند: حتی رادیوهای انقلابی بیرون از مرز نیز در رابطه با شکنجه‌ها و مقاومتش نامش را به بزرگی یاد کردند. ولی خودش هیچگاه از آن روزها، آنچنان که بر او گذشت، سخن نمیگفت. به هرحال بعد از 15 ماه، به دلیل آنکه پرونده‌اش هیچ اتهامی را اثبات نمی‌کرد، نه خود اعترافی داشت و نه چیز مهمی را پذیرفته بود. در حالی که هیچگاه از اوین بیرونش نیاوردند، آزاد شد. عکسی که از روزهای نخست آزادی‌اش به جای مانده نشانگر شدت ضعف جسمانی ناشی از شکنجه‌هاست. هر چند بسیار لاغر و بر اثر عدم تماس با نور آفتاب رنگ پریده بود، ولی روحش همچنان به استواری و شادابی کوه‌های سخت پر شقایق بود.

فرزند دعای کمیل دیروز؛ شیداترین شهید امروز


ادامه مبارزه، پس از زندان
روشن است که از برق توانیر اخراج شده بود. بلافاصله به کارگری پرداخت. در کارخانه‌های پالستی‌ران، ویتانا، پشم شیشه و کارخانه‌های دیگر. محمد با رفتن میان کارگران و با تماس گرفتن نزدیک بیرون از کارخانه با آنها، در جهت یک تشکل انقلابی اسلامی دیگر پیش می‌رفت. برای آگاهی‌بخشی سیاسی عقیدتی به آنها، روش منظم و حساب شده‌ای را آغاز کرده بود. در یک اتاق زندگی می‌کرد و با این که خسته و کوفته از راه می‌رسید، بقیه وقت را به ارتباط گیری با آنها، به مطالعه و فکر و عبادت می‌پرداخت. مدتی پس از آزادی، یکی از اعضای سازمان مجاهدین خلق (قبل از اعلام تغییر ایدئولوژی) که پیش از زندان نیز با او در تماس بود و رفت و آمد و همکاری داشت، دوباره با محمد تماس می‌گیرد. دوباره قرار می‌گذارند. چندین ماه نیز رابطه حفظ می‌شود. در طول تماس‌ها، قرارها و بحث‌هایی که صورت می‌پذیرد، محمد به انحراف کامل و تغییر ایدئولوژی سازمان پی می‌برد و پس از بحث و جدل فراوان، وقتی می‌بیند آن فرد مارکسیست شده و با بحث نیز اصلاح نمی‌شود، رابطه را قطع می‌کند. با بررسی بیشتر به ریشه‌های این تغییرایدئولوژی پی می‌برد. پس از مدتی بنا به دلایلی که حضور او در یزد می‌توانست موثر افتد، پس از 10 سال دوری از آنجا دوباره به یزد بازگشت و در متن مبارزات مردم قرار گرفت.


فرماندهی سپاه یزد
با پیروزی انقلاب، از آنجا که همواره از ریا و خودنمایی و رهبری طلبی به شدت پرهیز می‌کرد، در آغاز کار تا آنجا که می‌توانست غیرمستقیم به انجام مسئولیت الهی می‌پرداخت. بسیار کسان بودند که از هر سوی، برای غنیمت و میراث خون شهیدان و رنج مجاهدان و ایثار مردمان مسلمان، به ناگهان میدان‌دار می‌شدند و هر یک چندین پست و مقام را به این چنگ و بدان چنگال می‌گرفتند. اما او شاید پست‌ترین چیز مورد نفرتش همین خودنمایی و مقام خواهی بود. محمد هیچگاه خودش را جز در لحظه‌های خطر جلو نینداخت و در جنگ قدرت طلبی هیچگاه قدم نگذاشت. سر به زیر افکنده، آرام و مطمئن دور از هیاهوی این کسان، برای انقلاب اسلامی تلاش می‌کرد. می‌کوشید تا کمیته، این نهاد انقلابی برآمده از مردم را آنچنان که شایسته است برپا سازد و نگه دارد. این کوشش‌ها را به گونه‌های مختلف ادامه می‌داد تا اینکه سپاه پاسداران در مرکز تشکیل شد و درصددایجاد سپاه در شهرستان‌ها برآمدند. پس از تحقیقات، محمد به عنوان اولین فرمانده سپاه پاسداران استان یزد انتخاب و مسئول بنیانگذاری و تشکیل سپاه یزد و تصفیه کمیته شد. این کار را با قاطعیت انجام داد و سپس به گسترش سپاه پرداخت.

 

جهاد با ضد انقلاب
هنوز 2 ماه از تشکیل سپاه یزد نگذشته بود که حادثه کردستان پیش آمد. محمد به همراه 50 پاسدار از یزد، نخستین گروهی هستند که به آن ناحیه می‌رسند. در روانسر، پاوه، بوکان، سقز و دیگر نقاط کردستان مسئولیت الهی خود را به انجام می‌رسانند. یکی از پاسدارانی که در کردستان با محمد بوده است می‌گوید:«بعضی برادران نسبت به محیط جنگ، ذهنی بودند. وقتی رسیدند و مشکلات را دیدند، مدام بهانه می‌گرفتند. ضعف‌ها و ناخالصی‌ها، در آنجا سریع و روشن آشکار می‌شد. محمد برایشان قرآن می‌خواند و معنی می‌کرد. توضیح می‌داد و آنها را به استقامت و تحمل و جهاد ترغیب می‌کرد. وقتی غذا کم بود، روزه می‌گرفت و پنهانی با آب افطار می‌کرد و می‌گفت:«خورده‌ام» تا سهمیه‌اش بین یاران تقسیم شود. حتی از آشامیدن آب روانسر که اشتها‎آور و دلچسب بود تا حد امکان خودداری می‌کرد. با آن که فرمانده سپاه بود، همه جا در صحنه‌های خطرناک پیش قدم بود. جان خود را برای نجات و حفظ جان پاسداران بی‌تردید به خطر می‌انداخت. ولی در محافل خصوصی یا موارد تشریفاتی، معلوم نمی‌شد که او فرمانده ماست. هیچگاه جز در موارد ضروری سِمت خود را معرفی نمی‌کرد. عادی‌تر از همه و بیشتر از همه کار می‌کرد. اگر بچه‌ها خواب بودند و بیدار نمی‌شدند، خود به جای آنها پست می‌داد. وقتی در بوکان، بالای تپه بلند و خطرناکی موضع گرفتیم، عده‌ای ترسیدند و همان پایین ماندند. با این که شیب تپه کامل در معرض خطر بود و بالا آمدن آن نیز بسیار خسته کننده، این محمد بود که چندین نوبت، پایین می‌آمد و آب و غذا می‌آورد. امکانات رد و بدل می‌کرد. یک وانت سیمرغ داشتیم که از آن برای ماموریت یا بردن مهمات و ... استفاده می‌کردیم. او همواره عقب وانت سوار می‌شد و دیگران را می‌فرستاد جلو. با بچه‌ها به قدری مهربان بود که گاهی بر او گستاخ می‌شدند. تحمل می‌کرد و گوش می‌داد...«محمد، پس از بازگشت از جهاد با ضد انقلاب، در یزد به آموزش نظامی مدارس برای طرح بسیج اقدام نمود. سپاه یزد وظیفه خود را در ارتباط با دستگیری قاچاقچیان با قدرت انجام می‌داد. به محمد پیشنهادهای مختلفی در مورد پست‌های دولتی از ریاست و فرمانداری و غیره می‌شد که هیچکدام را نپذیرفته بود.

 

رابط سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی در یزد
شهید محمد منتظرقائم، رابط سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی در یزد بود. بارها متن بیانیه‌ها و قطعنامه‌های سازمان را در راهپیمایی‌ها و تظاهرات‌های مردم یزد اعلام کرده است. او از طرف گروه‌های موتلفه اسلامی (سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، انجمن اسلامی معلمان، سازمان فجر اسلام و نهضت زنان مسلمان) کاندیدای نمایندگی مجلس شورای اسلامی شد. البته روشن بود با توجه به عدم آشنایی مردم با وی و وجود کاندیداهای سرشناس دیگر، انتخاب نشد. همچنان عاشقانه به پاسداری انقلاب اسلامی با تمامی وجود ادامه داد تا سرانجام در بزرگترین صحنه نبرد پس از انقلاب (در حادثه طبس)، پنجم اردیبهشت ماه 1359 به شهادت رسید.

 

برادر این شهید والامقام در سوگ برادر شعری با عنوان شیدا ترین شهید سروده که مضمون آن این است.

یک سال می گذرد ز آنگاه
که مثل یال به خون نشسته مغرب
خورشید در غروب
بر گردن کویر نشست های برای همیشه
یک سال می گذرد
که چون نزول پر ابهت خورشید سرخ بر دریا
در خون خویش تپیدی
در موج شنزار پاک و تشنه
که از خون تابناک تو می نوشید

شیداترین شهید
استاده ای بلند و سرافراز همچنان
بر ساقه های پر شکوفه پاهای استوارت
که مثل دو بلوط تناور
ریشه در تمامی اعصار خون گرفته
دوانده است
گردن کشیده سرافراز
بی اعتنا به خصم
می آیی
و شعله پوش می کنی ای طوفان
درهم شکسته بیرق بیرنگ دشمن "یانکی" را
من همچنان، هرگاه شهیدی
در خون خویش سجده می آرد
در چهره اش تو را
-فرمانده شهیدان
فرمانده شهید-
تکرار می‏ کنم
ای خنده روی همیشه
اینک یقین دارم در باغسار الله و رویش
در چشمه سارهای ناب لطف الهی
خوش می چمی به وصل، به دیدار
و آن گل که روی سینه ات از موج خون شکفت
آن گل
گل شفق که درآئینه کویر
از سینه مبارک تو رویید
و آن دست نامدار
که روی ریگزار تفته ایران
از تن جدا شد و افتاد
اینک چگونه بال بلند رهایی است
بر چهره تو
نظر می‏ کنم به اشک
هر خطی از کناره گونه
هر برقی از شراره چشمان
با من هزار خاطره می گوید
تو آیه شگفت نمردن را
تفسیر کرده ای

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده