خاطره خودنوشت شهید "نصرالله ایمانی" (20)
نوید شاهد - شهید "نصراله ایمانی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «موقع شروع نماز باز بهمن رفت و جلو ايستاد. تمام بچه ها تعجب کردند. از اين نماز بهمن، اکثر بچه ها به گريه افتادند و...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.

گریه رزمندگان در نماز

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "نصرالله ايمانی" یکم فروردین سال 1337 در خانواده ای روحانی در کازرون دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و پس از گذراندن دوران تحصیلی موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. سال 1356 به سربازی رفت و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه شد و سرانجام 20 اردیبهشت سال 1362 در اثر اصابت خمپاره‌ به شهادت رسيد.

متن خاطره: شالی سفید/چهره نورانی یک رزمنده
بالاخره با رحمان آمديم در سنگر ديده بانی شام هم در سنگر با هم خورديم. وقتی که با رسول درگيری لفظی داشتيم بهمن آمد و صورتم را بوسيد و گفت: «اشکالی ندارد احترام همديگر را رعايت کنيد» بعد از مدتی بچه ها همه خوابيدند من و رحمان هم در سنگر بوديم. بعد آمدم داخل سنگر اجتماعی نشستم. کمی قرآن خواندم همه خواب بودند. نگاهی به بهمن انداختم خوابيده بود، شال سفيدی روی صورتش بود، پيشانی‌اش بيرون بود. آنچه بيش از حد توجه ام را جلب کرد اين بود که پيشانی بهمن بی اندازه نورانی شده بود.

بهمن بیدار شد و شروع کرد به نماز شب خواندن. من هم در فاصله ای که با او داشتم نماز می خواندم. بعد بهمن اذان صبح گفت. هر کس نماز صبح را فُرادا خواند.

گریه رزمندگان در نماز

24 شهریور ماه 1360 آفتاب طلوع کرد. يک تفنگ سوخته پيدا کرده بودم آوردم که شروع کنم به درست کردن آن، قنداق نداشت. از يک تکه چوب سعی کردم برايش قنداق درست کنم. مشغول کار شدم که علی جمشيدی و چند نفر ديگر که در گروه چمران بودند آمدند پيش ما تعارف کرديم و نشستند در سنگر. بهمن خوابيده بود صبحانه خورديم نان و تخم مرغ سهميه بهمن گذاشتيم که علی جمشيدی خورد بعد از چند لحظه بچه ها رفتند ناهار آوردند. بعد از چندی بهمن اذان گفت باز اين صدای اذان بهمن مثل اذان های قبل نبود. سوز و گدازی زايد الوصف داشت. موقع شروع نماز باز بهمن رفت و جلو ايستاد. تمام بچه ها تعجب کردند. از اين نماز بهمن، اکثر بچه ها به گريه افتادند. باز بهمن در سجده آخر انا انزلنا خواند.

جلسه فرماندهان

نهار خورديم و بلافاصله من آمدم سوسنگرد. چون صبح فرمانده عمليات خط گفته بود که امروز ظهر جلسه فرماندهان است با رسول رضوی به دفتر گردان بيائيد. هوا بسيار گرم بود مقداری از راه را پياده آمدم وسيله ای پيدا نکردم بعد از طی مسافتی ماشينی پيدا شد و آمديم سوسنگرد. مستقيماً آمدم مقر آن موقع مقر گروه در بهداری و بهزيستی بود. وارد اطاق شدم، بچه ها خواب بودند. رسول هم خوابيده بود. صدايش زدم و او را بيدار کردم. مسئله را برايش گفتم. بعد بلند شد و لباس پوشيد با هم به مقر گردان رفتیم.

انتهای متن/

منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده