خاطره خودنوشت شهید "نصرالله ایمانی" (22)
نوید شاهد - شهید "نصراله ایمانی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: « ...وقتی که می خواستم با رسول و اکبر ميراب برگرديم به سوسنگرد، بهمن آمد کنار سنگرهائی که هر عصر خودم می نشستم و دعای سمات می خواندم نشست و...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.

دعای سمات در پشت سنگرها

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "نصرالله ايمانی" یکم فروردین سال 1337 در خانواده ای روحانی در کازرون دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و پس از گذراندن دوران تحصیلی موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. سال 1356 به سربازی رفت و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه شد و سرانجام 20 اردیبهشت سال 1362 در اثر اصابت خمپاره‌ به شهادت رسيد.

متن خاطره: بچه های شناسایی

اولين گروه از کازرون يک گروه از يزد و 2 گروه هم از ايذه فرماندهی گروه کازرون به عهده رسول رضوی بود فرمانده تمام نيروها حمله کننده در محور سعيد درفشان از اهواز يکی از بچه های شناسائی وعده داديم که با هم بعد از نماز می آئيم. بعد از ترک جلسه آمديم مقر، با رسول تصميم گرفتيم که سری به دهلاويه بزنيم و جريان حمله را به بچه ها بگوئيم تا آمادگی داشته باشند و از اينکه امشب نمی توانم در پيش آنها باشيم عذر خواهی کنيم. ساعت تقريباً 4:30 بود آمديم دهلاويه ، تا رسيديم پای سنگر ساعت شده بود 5 بعد از ظهر.

دعای سمات در پشت سنگرها

داخل سنگر اجتماعی از برادران خداحافظی کرديم و جريان را گفتيم که امشب هم می خواهيم به شناسائی برويم در سنگر بهمن، اکبر دهقان، غلام صفائی، مسعود حسنی اصل (بومی) عبدالرحمن شکوهی(بومی) و رحمن زاده وقتی که می خواستم با رسول و اکبر ميراب برگرديم به سوسنگرد، بهمن آمد کنار سنگرهائی که هر عصر خودم می نشستم و دعای سمات می خواندم نشست. هيچ وقت بهمن موقع بيکاری بيرون از سنگر نبود، هميشه در سنگر ديده بانی، حتی بعضی اوقات در همان سنگر ديده بانی می خوابيد. به بهمن نگاه کردم او هم نگاه معصومانه ای به من کرد و با تسبيح که در دست داشت دائم ذکر می خواند و زير لب زمزمه می کرد.

آواز دشتی

رسول رضوی هم دستی به سر و صورت بهمن کشيد و او را بوسيد گفت: «بهمن چرا ناراحتی؟!» بهمن با خنده ای گفت: «هيچ ناراحت نيستم خيلی هم خوشحالم.» ما سه نفر خداحافظی کرديم آمديم سوسنگرد کنار پل پياده شديم. رسول تقريباً 20 متر با اکبر ميراب به طرف مقر همراه هم، راه می رفتند. در مسير خيابان که می آمدم يک مرتبه صدای آوازهای دشتی بهمن در گوشم نواخته می شد. بدنم به لرزه افتاد. بی خود گريه ام گرفت. يک مرتبه ديدم اکبر دهقان با يک آمبولانس که سريع می رفت صدا زد، بيائيد خوب متوجه نشدم که چه شده دلم زياد گرفته بود.

انتهای متن/

منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده