خاطره خودنوشت شهید "نصرالله ایمانی" (23)
نوید شاهد - شهید "نصراله ایمانی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «مدت کوتاهی خبر شهادت بهمن در سوسنگرد پيچيد. هر کس را که می ديدی می گفت شير بهمن در دهلاويه از گروه کازرون شهيد شد و...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.

سوسنگرد و خبر شهادت بهمن

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "نصرالله ايمانی" یکم فروردین سال 1337 در خانواده ای روحانی در کازرون دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و پس از گذراندن دوران تحصیلی موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. سال 1356 به سربازی رفت و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه شد و سرانجام 20 اردیبهشت سال 1362 در اثر اصابت خمپاره‌ به شهادت رسيد.

متن خاطره:
قرار شد صبح روز بعد اکبر دهقان پیکر بهمن را به کازرون ببرد. اول به رحمن گفتم قبول نکرد و اکبر به خاطر اينکه همسايه بودند قبول کرد. فردا صبح در اولين فرصت اکبر رفت پیکر بهمن را به سردخانه اهواز برد و قرار بود که اگر بتواند به زودی برای حمله برگردد چون تعداد نيروی ما کم بود. آن شب با اينکه شهادت بهمن پيش آمده بود ولی من و رسول و اکبر ميراب و ديگر برادران مصمم تر از هميشه جهت پيکار با مزدوران آماده شده بوديم.

سوسنگرد و خبر شهادت بهمن
در مدت کوتاهی خبر شهادت بهمن در سوسنگرد پيچيد. هر کس را که می ديدی می گفت شير بهمن در دهلاويه از گروه کازرون شهيد شده است. بله بهمن شهيد شد شير شهيد شد. هر کجا می رفتيم ما را در آغوش می گرفتند تبريک شهادت بهمن را عرضه می داشتند. من با رسول و اکبر ميراب بعد از خواندن نماز روانه مقر گردان شهيد بهرامی شديم تا به شناسائی برويم. مسير راه شناسائی زياد بود چون دو بار قبل که برنامه حمله بود و بعد به علت هائی عقب افتاد رفته بوديم شناسائی.

مقر گردان
بايد از دشتی صاف بدون کانال مسیر زیادی را طی می کرديم. پاهایم خسته شده بود. بغض گلويم را گرفته بود. نمی توانستم حرف بزنم. هر طور بود رفتيم تا مقر گردان، سعيد درفشان را ديدم به سعيد خيلی علاقه داشتم در اين مدت جنگ دوستان زيادی از بچه های مسجد جزايری پيدا کرده بودم. يکی هم سعيد درفشان بود هر وقت با هم بوديم مدام از حسين علم الهدا سؤال می کرد از اصغر گندمکار، رضا پيرزاده ، محاصره سوسنگرد، بله دوست خوبی بود وقتی او را می ديديم بی اندازه صورتش را می بوسيدم. وقتی سعيد را ديدم، جريان شهادت را شنيده بود. از خصوصيات بهمن برايش گفتم. بعد سعيد گفت: من چند نفر از بچه های تدارکات را با حسين الو گردی فرستادم جلو لازم نيست شما برويد.

انتهای متن/

منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده