نوید شاهد _ همسر شهید "شجاعت علمداری مورجـانی"در خاطره ای روایت می کند: «سال 1392 بود که متوجه شدم "شجاعت" پاسپورت گرفته است. شهادتش به دلم برات شـد و...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

شجاعت علمداري

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "شجاعت علمداری مورجـانی" دوم تير سال 1354 در روستای مورجان از توابع شهر ميمند دیده به جهان گشود.

7 ساله بود که راهی مدرسه شد. پس از گذراندن مقطع ابتدايی به مدرسه ی شبانه روزی فيروزآباد رفت و در آزمون ورودی با نمره عالی پذيرفته شد. دوران متوسطه را در رشته ی علوم تجربی در دبيرستان مقدسی فيروزآباد با موفقيت سپری کرد. سپس در آزمون ورودی دانشگاه امام حسين(ع) اصفهان در رشته ی خلبانی شروع به تحصيل كرد.

با از اخذ مدرك ليسانس، لباس پاسداری را بر تن كرد و به عنوان پاسداری نمونه و ممتاز، به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پيوست و بـه عنـوان خلبـان بـالگرد در نيروی هوا نيروز سپاه پاسداران به خدمت مشغول شد.

سال 1382 ازدواج كرد که ثمره آن سه فرزند بود.

وی سرانجام نهم تيرماه 1393 در نبرد با داعش و القاعده، به هنگام دفاع از حريم اهل بيت(ع) در سامرای عراق و در جوار بارگـاه ملكوتی امام حسن عسكری(ع) بر اثر تركش خمپاره به شهادت رسيد. پيكر مطهر شهيد پس از استقبالی كم نظير در شـيراز تشـييع و در روسـتای خانه خميس منطقه ی سياخ دارنگون به خاك سپرده شد.

متن خاطره: 

همسر شهید "شجاعت علمداری مورجـانی"در خاطره ای روایت می کند: سال 1392 بود که متوجه شدم شجاعت پاسپورت گرفته است. شهادتش به دلم برات شـد. یک روز که بسیار در فکر بودم همسایه امان را دیدم و به او گفتم: دلم آشوب است می دانم این بار ديگر شجاعت  شهيد می شود.

گفت: «خدا نكند! چرا اين را ميگويی؟» و باز حرفم را تکرار کردم.

مأموريتش را نيمه تمام رها كرد و به خانه بازگشت. خیلی خوشحال شدم. بعد از دقایقی گفت که جهت دفاع از حریم اهل بیت و نبرد با داعش به سامرا میخواهد برود. بغض گلویم را گرفت و با گریه گفتم: به خاطر اين بچه ها نرو.

او دلداری ام داد در حالی كه می دانسـتم او در اعماق وجودش به همه ی بچه های ايران فكر می كند. ماموریت او كنترل هواپيماهای بدون سرنشين در جوار ملكوتی حرم امام حسن عسكری(ع) بود.

شـب آخـر، ابتدا بـا همكارانش به زيارت می رود و سپس حدود ساعت يازده شب به من زنگ زد. صدايش را كه شنيدم، به گريه افتـادم. دسـت خـودم نبـود. داشـت دلداری ام می داد كه صدای خمپاره ای شنيدم. از او پرسيدم: «این صدای چی بود؟» گفت: «چيزی نيست... باور كن جايمان امن امن است.«

همان شب وقتی كه صحبتش با من تمام می شود، خمپاره ی در نزدیکی اش اصابت می کند. در ابتدا به شدت مجروح و به بيمارستان منتقل می شود و سرانجام در ساعت دو بامداد روح بی قرار او در جوار امام عزيزش، آرام گرفت و به لقاءاالله پیوست.

انتهای متن/

منبع: پرونده فرهنگی مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده