خاطره خودنوشت شهید "نصرالله ایمانی" (31)
نوید شاهد - شهید "نصراله ایمانی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: « نبرد هنوز ادامه داشت بچه ها از کنترل خارج شده بودند. از يکصد نفر نيرو تنها چند نفری را بيشتر نمی ديدم معلوم نبود کجا رفته بودند فاصله زيادی را طی کرده و تا خاکريز سوم رفته بودم که..» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.

مگاصیص و رزمندگان ایرانی

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "نصرالله ايمانی" یکم فروردین سال 1337 در خانواده ای روحانی در کازرون دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و پس از گذراندن دوران تحصیلی موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. سال 1356 به سربازی رفت و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه شد و سرانجام 20 اردیبهشت سال 1362 در اثر اصابت خمپاره‌ به شهادت رسيد.


متن خاطره: خاکريز سوم
نبرد هنوز ادامه داشت بچه ها از کنترل خارج شده بودند. از يکصد نفر نيرو تنها چند نفری را بيشتر نمی ديدم معلوم نبود کجا رفته بودند فاصله زيادی را طی کرده و تا خاکريز سوم رفته بودم يک دوربين پايه دارد ديده بانی از داخل سنگر برداشتم مرتب اين فکر به سرم می زد که تا می توانی خراب کن ما در اين حمله عقب نشينی در پيش داريم هی می خواستم وسائل را خراب کنم ولی می گفتم : اينها ديگر مال خودمان است در ميان راه يک کلاشينکوف برداشتم.

مگاصیص و رزمندگان ایرانی
برگشتم يک مرتبه يکی از بچه ها گفت: عراقی ، عراقی. او اشتباه می کرد يکی از بچه های خودمان بود که رفته بود جلو ديده بانی می کرد در ميان يک کانال اول من نمی دانستم يک رگبار برايش زدم ولی از جائی که خدا می خواست حتی يک تير هم به او نخورده بود می گفت: تيرها از زير بغلم و از کنار گوشم رد می شد بدنم ميلرزيد متوجه نبودم قبله کجاست دو رکعت نماز خواندم بعد راه را به طرف مگاصيص ادامه دادم حاشيه خاکريز نگاه می کردم تا پیکر رحمان پيدا کنم و به عقب انتقال دهم.


کمی که آمدم يکی داد می زد نصراله، نصراله ... ديدم محمود ياسين خودش تنهاست خيلی خوشحال شدم يک تفنگ عراقی هم داشت به علاوه 4 نارنجک ، 2 جيپ خشاب کلاشينکوف ، سر نيزه و قمقمه در اين حمله من با خودم 11 خشاب 30 عددی برده بودم از اينکه محمود ياسين را دوباره ديده بودم خيلی خوشحال شدم از جريان حمله برايش تعريف می کردم گفتم: که رحمان شهيد شد او رحمان را از هويزه می شناخت بعد محمود مرتب می گفت: کجا می رویم گفتم طرف مگاصيص مرتب می گفت تو بلد هستی يا نه؟ الان خمپاره می زنند الکي کشته می شويم و از اين حرفها، در ميان راه دائم توپ و خمپاره می زدند من اصلاً در اين فکر نبودم که شايد ترکش بخورم چون اين را مي گفتم : که اگر خدا بخواهد ما زخمی می شويم يا شهيد. اصلاً به دلم نيامده بود که شايد زخمی شوم.

انتهای متن/

منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده