پنجشنبه, ۰۴ شهريور ۱۴۰۰ ساعت ۱۳:۴۰
نویدشاهد- پاسداشت مقام کارمندان به ویژه آنانى که هدفی غیر از خدمت به خلق الله و رضای الله ندارند، امری پسندیده است. کارمندان به ویژه آنهایی که در سازمان هایی خاص همچون بنیاد شهید و امور ایثارگران فعالیت دارند، افرادی برگزیده اند که شهدا نظری ویژه بر اعمالشان خواهند داشت. به مناسبت روز کارمند و به پاسداشت مقام شهدای کارمند، نگاهداشت یاد و خاطره آن برگزیدگان خدا، خاطراتی از شهید «سیدعباس محدث خلخالی» یکی از شهدای کارمند بنیادشهید وامور ایثارگران را که «حسین نصرالله زنجانی» در کتاب «همراهی تا بهشت» به وصف شهادت او پرداخته است، می خوانیم.

پاسداشت یاد و خاطره شهدای کارمند

فقط می‌دانستند سیدعلی در سیزدهم آبان سال 1362 ، داخل خاک عراق در پنجوین به شهادت رسیده است اما خبری از پیکر او نبود. سیدعباس هر روز به دنبالش می‌رفت. از این منطقه به آن منطقه. از این بیمارستان به آن بیمارستان. خبری نبود؛ نه از خودش، نه از وسایلش، نه از دوستانی که بدانند او کجاست و چه می‌کند و در چه حالی است. خیلی‌ها می‌گفتند از این همه جستجوی بی حاصل، دست بردارد و خودش را آزار ندهد اما عباس ... عباس از نسل حسین(ع) بود و انگار در ذاتش بود که همیشه پشتیبان برادرش باشد. انگار در ذاتش اینگونه بود سینه‌اش را سپر کند تا برادرش آسیبی نبیند؛ اما یک جای کار می‌لنگید... بدجور هم می‌لنگید! عباس و برادرش با هم رفته بودند وسط میدان نبرد اما انگار قرار نبود عباس پیش‌مرگ برادرش شود. هرچه به سر و صورت برادرش علی نگاه می‌کرد، نور و شعفی را می‌دید که دو حس عجیب و متضاد را در وجودش به وجود می‌آورد. یقین داشت که علی رفتنی است؛ زودتر از او هم رفتنی است اما نمی‌شد که او بماند و برادری که شش سال از او کوچکتر است برود. نمی‌توانست بدون علی به خانه برگردد! اصلاً تا وقتی که برادر بزرگتر بود، چرا باید علی... بعد از خداحافظی هر کدامشان از یک سمت به دل دشمن زده بودند. تاریکی شب و بارش گلوله‌های تانک و تفنگ، رَسام و خمپاره‌ها که تمام شده بود از خیلی‌ها خبری نبود، از علی هم ... عباس توانست چند نفری را بکُشد. عملیات با پیروزی تمام شد. روی دستِ خالی برگشتن به خانه را نداشت. روی این را نداشت که برگردد و بگوید برادرش را در جبهه، وسط میدان نبرد، وسط آن همه تیر و ترکش و خمپاره جا گذاشته است، نداشت. بدتر از آن چیزی که فکر می‌کرد، به سرش آمده بود. آن شب به این فکر کرده بود که اگر برود و با جنازه برادرش به خانه برگردد، چه باید بکند؟ حال... اوضاع بدتر شده بود.

***


سید عباس به جلوی خانه رسیده بود. در و دیوار کوچه پرُ از عکس‌های سیدعلی بود. وارد خانه شد. سرش پایین و نگاهش هم روی زمین بود. شانه‌هایش به پایین افتاده و دست‌هایش هم کنارش آویزان بودند. زن جلویش ایستاد. سیدعباس همان‌جا توقف کرد. روی بلندکردن سرش را نداشت. زن گفت: خوش آمدی مادرجان!
سیدعباس سر بلند کرد و چشم‌هایش خیره ماند روی چشم‌های مادرش. مادر و پسر از پس پرده اشک به یکدیگر نگاه می‌کردند. صورت‌های یکدیگر را مبهم می‌دیدند. زن، دست‌هایش را به دور گردن پسرش انداخت و او را محکم در آغوش کشید. سیدعباس شرمنده بود. شرمنده از اینکه برادر کوچکترش زودتر از او شهید شده بود و او دست خالی برگشته بود. مادر اشک می‌ریخت و پسر گریه می‌کرد. از مادر مویه و از پسر ناله. کسی از شهادت سیدعلی ناراحت نبود. هر که اشک می‌ریخت و می‌نالید از فراق سیدعلی می‌نالید. برای خودش اشک می‌ریخت و بی‌تابی‌هایش از سرِ دلتنگی بود. سیدعباس گفت: دست خالی آمدم ... شرمنده... مادر گفت: علی را آوردند ... زودتر از تو... پیغام و پسغام فرستادیم بلکه بیایی و برای مراسم تشییع و ختم برادرت اینجا باشی اما... سیدعباس بیشتر گریه کرد. مادر گفت: می‌دانم چقدر سختی کشیده‌ای! می‌دانم گشتن و نیافتن چقدر سخت است! می‌دانم اینکه دربه‌در پیداکردن برادرت باشی یعنی چه اما... حالا علی برگشته و تو باید خوشحال باشی...


***

سیدعباس بی‌تاب بود. بی‌تابیاش همه را بی‌تاب کرده بود. راهی جبهه شد؛ مثل بقیه برادرهایش. قبل از این جریانات، قبل از شهادت سیدعلی، یک روز به دبیرستانشان آمده بودند. می‌گفتند برای جبهه، هرکس دوست دارد بیاید ثبت نام کند.سیدعباس و برادرش سیدتقی، اسمشان را زودتر از همه نوشتند.
خیالشان هم راحت بود که گرچه پدر به رحمت خدا رفته بود اما مادر، جلوی رفتنشان را نمی‌گیرد. پدرشان؛ سید مسلم محدث خلخالی، در حوزه علمیه نجف اشرف درس خارج خوانده بود. از وقتی هم که به اردبیل برگشت، روحانی بزرگی شده بود که مردم او را به نیک‌سرشتی و علم و فقه می‌شناختند. آنقدر به سیدمسلم اطمینان داشتند که خمس و زکات و وجوهاتشان را به او تحویل می‌دادند و مسائل شرعی و فقهی را از او می‌پرسیدند. سیدمسلم، چهارم اسفند 1353 به رحمت خدا رفت. پسرها یکی بعد از دیگری از بهمن سال 1362 راهی منطقه شدند. از اردبیل به تبریز و از آنجا به لشکر عاشورا مأمور شدند. هر دو را به گردان قدس لشکر فرستاده بودند. سیدعباس فهمیده بود گردان قدس، مأموریت پدافند و پشتیبانی جنگ را به عهده دارد. او دوست داشت در عملیات‌ها شرکت کند به همین دلیل اصرار می‌کرد جایشان را عوض کنند. سرانجام به گردان حضرت علی‌اکبر مأمور شدند. سیدعباس که جزء نیروهای لشکر عاشورا به فرماندهی مهدی باکری بود، بعد از شهادت سیدعلی باز هم به منطقه رفت. سیدعباس گفته بود: ای توپ‌ها مرا درک کنید و ای تانک‌ها مرا لهِ کنید که از نسل حسینم و خونم و دلم و تمام وجودم، هر لحظه فریاد می‌کشد هیهات من االذله... اسفند 1362 بود که هنگام عملیات خیبر در جزیره مجنون از چند طرف محاصره شدند. همانطور که گفته بود توپها او و فرمانده و رفقایش را در برگرفتند نه مهدی باکری برگشت، نه سیدعباس و نه خیلی‌های دیگر. این بار، عده‌ای به دنبال عباس می‌گشتند... اما عباس، پیدا نشد که نشد. خیلی بیشتر از روزهایی که دنبال علی گشته بود، خودش را از چشم‌ها پنهان کرد. یک‌سال، دوسال، سه سال گذشت... سیدتقی هنوز می‌رفت و می‌آمد تا اینکه در بهمن 1365 برای یک مأموریت بیست روزه به منطقه رفت و داخل کانال ماهی در منطقه عمومی، درست روزی که پدرشان به رحمت خدا رفته بود، به شهادت رسید. پیکرش را آوردند و کنار سیدعلی دفن کردند اما هنوز خبری از سیدعباس نبود. خیلی‌ها برای آمدنش نذر کرده بودند، خیلی‌ها برای آمدنش روضه و ختم و چله گرفته بودند... نذرها، روضه‌ها و چله‌ها به نتیجه رسید. سیدعباس به خانه برگشت. پس از سیزده سال!

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده