چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۴۰۰ ساعت ۱۳:۲۸
همزمان با روز جانباز به سراغ جانباز 70 درصد دوران دفاع مقدس، کیامرث امیدی می‌رویم. او در 16 سالگی راهی جبهه جنگ می شود و در عملیات خیبر دو پای خود را از دست می دهد. پس از واقعه جنگ با وجود مجروحیت، دست از تلاش برنمی دارد و در تحصیل و ورزش سرآمد می شود. در ادامه گفتگو با این جانباز گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.

به گزارش نوید شاهد فارس، به مناسبت روز جانباز به سراغ جانباز 70 درصد دوران دفاع مقدس، کیامرث امیدی می رویم. او در 16 سالگی راهی جبهه جنگ می شود و در عملیات خیبر دو پای خود را از دست می‌دهد. پس از واقعه جنگ با وجود مجروحیت، امیدی دست از تلاش برنمی‌دارد و در تحصیل و ورزش سرآمد می شود و بر سکوی قهرمانی می‌نشیند. در ادامه گفتگو با این جانباز گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.

تخریب چی گردان بر سکوی قهرمانی تیر و کمان| پایی که در طلائیه به یادگار ماند

نوید شاهد: در ابتدا خودتان را معرفی کنید:

کيامرث اميدی هستم. سال 1346 در بخش خفر روستای جزه از توابع شهرستان جهرم به دنیا آمدم. تحصيلات ابتدايی را در همان محل و سپس دوره راهنمايی را در روستای باب انار گذراندم چون شغل پدرم کشاورزی بود من هم در تمام امور به او کمک می کردم.

نوید شاهد: تحصیلات خود را تا چه مقطعی گذراندید؟

اميدی: پس از جبهه با وجود مجرحیت، تحصیلاتم را ادامه دادم و تا مقطع فوق لیسانس در رشته روانشناسی گذراندم.

نوید شاهد: چه سالی عازم جبهه شدید؟

اميدی: سال 1361 راهی جبهه جنگ شدم.

تخریب چی گردان بر سکوی قهرمانی تیر و کمان / پاهایی که در طلائیه به یادگار ماند

نوید شاهد: چه سالی ازدواج کردید؟

اميدی:سال ۱۳۶۸ ازدواج کردم و صاحب سه فرزند هستم.

نوید شاهد: به چه ورزشی علاقمند هستید؟

اميدی: بنده به ورزش تیروکمان و بسکتبال علاقه مندم. در حال حاضر عضو تیم بسکتبال هستم و در ورزش تیروکمان هر ساله در مسابقات شرکت کرده و حائز رتبه شده ام. 

نوید شاهد: چه مقام هایی در ورزش تیروکمان کسب نمودید؟

اميدی: از سالی که این ورزش را شروع کردم مقام های زیادی را در مرحله استانی و کشوری به دست آوردم که به چند نمونه اشاره می کنم. سال 1384 در مسابقات قهرمانی کشور مقام اول و مدال طلا را کسب کردم. سال 1385 در مسابقات لیگ استانی مقام سوم تیمی و مقام دوم ایستاده، سال 1386 مقام اول، سال 1391 مقام اول مسابقات تیمی را کسب کردم.

تخریب چی گردان بر سکوی قهرمانی تیر و کمان / پاهایی که در طلائیه به یادگار ماند

نوید شاهد: چه چیزی موجب انگیزه شما در این ورزش شد؟

اميدی: همیشه مسابقات را با توسل به ائمه اطهار آغاز می کردم و نماز و دعاهای همسر و خانواده ام مرا به نتایج مطلوب می رساند. همین امر موجب انگیزه‌ام می شد.

نوید شاهد: از روزهای اعزام به جبهه بگویید.

اميدی: اولين بار سال 1361 نوجوان 15 ساله بودم که راهی جبهه جنگ شدم. دوره آموزشی را به عنوان تخریب چی گذراندم و در عمليات محرم شرکت کردم؛ در همان عمليات از ناحیه پا مجروح شد. مدتی در يزد بستری بودم. پس از بهبودی نسبی به شهرستان بازگشتم. چند ماه طول کشيد که سلامتی خود را بدست آوردم البته نه به طور کامل.

نوید شاهد: شما فرمودید نوجوان 15 ساله بودید، آیا خانواده با رفتن شما به جبهه مخافت نکردند؟

اميدی: بله، پیش از آن قصد داشتم به جبهه بروم ولی مادر و پدر هر دو مخالفت کردند و گفتند که شما کم سن و سال هستنی و نباید به جبهه بروی. تا اینکه با اصرارهای بسیار توانستم هر دوی آنها را راضی کنم. در آن روزها آنقدر شور و اشتیاق داشتیم که حتی اگر پدر و مادر مخالفت می کردند سعی می کردیم آنها را راضی کرده و به جبهه برویم.

نوید شاهد: آیا پس از مجروحیت دوباره عازم جبهه شدید؟

اميدی: بله، سال 1362 دوباره به جبهه رفتم و در عمليات والفجر 2 شرکت کردم. پس از اتمام مأموريت به شهر خود بازگشتم  و به تحصيل ادامه دادم. چند ماه بعد برای حضور در جبهه اقدام کرده و در عمليات خيبر شرکت کردم و در منطقه طلائيه در يکی از پاتک های عراق با اصابت ترکش هر دو پاهايم قطع شد.

نوید شاهد: در چه عملیات هایی حضور داشتید؟

اميدی: عمليات والفجر2، عملیات محرم و عمليات خيبر.

 

تخریب چی گردان بر سکوی قهرمانی تیر و کمان / پاهایی که در طلائیه به یادگار ماند

نوید شاهد: از لحظه مجروحیت بگویید، چه اتفاقی افتاد؟

اميدی: بهمن سال 1362 به اتفاق تعدادی از بچه های محل جهت اعزام دوباره به جبهه، ثبت نام کردیم. همان روز به جهرم اعزام شديم و پس از ساماندهی و گرفتن تجهيزات کامل گردان فاطمه الزهرا(س) (تيپ المهدی) شکل گرفت و به عين خوش اعزام شديم. از ابتدای آن اعزام با يکی از بچه های محل به نام «صالح صادقی» که هم اخلاق و هم روحيه بودیم، تمام کارها با هم انجام می دادیم. حدود 20 روز در عين خوش گذرانديم تا اينکه يک روز عصر با گردان به سمت جفير حرکت کرديم. شب دير وقت بود که به جفير رسيديم. هوا خيلی سرد بود. مدتی را در آنجا گذراندیم. هر روز صبح و برنامه های فرهنگی اجرا می شد.

يک روز عصر گردان را جمع کردند و همه به طلائيه اعزام شديم. همان شب عمليات اجرا شد و منطقه ای را از دست دشمن گرفتيم و در آنجا مستقر شديم. صبح روز بعد همراه با صالح درون خاکريز راه افتاديم و بچه ها را پيدا کرده و از سلامتشان باخبر شديم. با صالح در خاکریز سنگری برا برای خودمان احداث کردیم. در آن سنگر با هم نشسته و حرف می زديم. می دانستيم که آن شب قرار است عراق پاتک بزند و خدا می داند چه کسانی شهید یا مجروح می شوند.آن روز عجیب دلم گرفته بود.

 
ساعت 19 الی 24 شب بود که عراق آتش سنگين را شروع کرد. آنقدر سنگين که هر لحظه صدها توپ و خمپاره با هم به زمين می خورد. بچه ها با تمام قدرت جانفشانی کردند و پاتک اول عراق را دفع کردند. نمی دانم ساعت چند بود که دوباره عراق پاتک را شروع کرد. من با صالح در همان چاله نشسته بودیم که يکباره صدای انفجار مهیبی بلند شد. خودم را در آسمان دیدم و همه را از آن بالا می دیدم. سکوت عجيبی همه جا را فرا گرفته بود. نمی دانم چه شد يکباره چشم باز کردم ديدم دود و خاک همه جا فرا گرفته و هيچ کس نيست. فقط صدای تير اندازی و توپ و خمپاره می آيد. صدا زدم صالح... صالح... ولی هيچ کس جواب نداد. دست دراز کردم به طرف صالح در آن تاريکی ديدم صالح بی حرکت خوابيده است. شايد هم تکه تکه شده بود و به نوعی بيشتر ترکش ها به او خورده بود.

هيچ کس نمی توانست به من کمک کند چون همه مشغول دفع پاتک عراق بودند تا صبح همان جا افتاده بودم. تا اينکه يکی از بچه های گردان ما را ديد و آمبولانس را خبر کرد. نمی دانم چقدر طول کشيد ولی بالاخره آمبولانس آمد و مرا داخل آن گذاشتند و پاهايم را بستند قبل از حرکت آمبولانس مشخصات صالح را به او دادم و از او خواستم که حتماً او را به پشت خط منتقل کنند. فردای آن روز يکی از بچه های محلمان به ملاقاتم آمد تا او راديدم پرسيدم صالح چه شد؟! او را به پشت خط منتقل کرديد؟! اول فکر می کرد نمی دانم که او به شهادت رسيده و چيزی نمی گفت ولی با اصرار گفت که او را به پشت خط منتقل کرده اند. آنجا بود که خيالم راحت شد و ديگر نگران آن شهيد والامقام نبودم.

چند ماه در اصفهان بستری بودم سپس به نقاهتگاه خاتم الانبياء انتقالم دادند. پس از آن به مرکز توانبخشی جانبازان رفتم حدود دو سال هم در آنجا بودم و در کارگاه الکترونيک مشغول کار شدم. مدتی بعد به شهرستان بازگشتم و مشغول فعاليت شدم.

تخریب چی گردان بر سکوی قهرمانی تیر و کمان / پاهایی که در طلائیه به یادگار ماند

نوید شاهد: خاطره ای از جبهه که همیشه در ذهنتان مانده را بازگو کنید.
اميدی: سال 1361 عمليات والفجر2 کردستان پادگان جلديان بوديم. چند روز از آغاز عمليات گذشته و گردان ما هم منتظر بود تا نوبتش برسد. يک روز بچه ها را به خط کردند و با هلی کوپتر به منطقه اعزام شديم. هلی کوپتر ما را چندين کيلومتر مانده به خط پياده کرد. سپس گردان به طرف تپه کدو به راه افتاد. عصر بود که رسيديم و در آنجا مستقر شديم. همه بچه ها شروع کردند به درست کردن پناهگاه و... آن شب بعثی ها پاتک زدند ولی با تلاش بچه ها موفق به گرفتن تپه نشد. هوا خيلی سرد بود آنقدر که تا صبح لرزيديم. من به اتفاق شهيد «بمانعلی ناصری» که چند ماه بعد توسط افراد ضد انقلاب با جمعی ديگر از بچه های جهرم به شهادت رسيدند با هم بوديم. آن شب را هيچ وقت فراموش نمی کنم و در تمام عمرم هيچ وقت سرمايی به آن شدت را حس نکرده بودم.

تخریب چی گردان بر سکوی قهرمانی تیر و کمان / پاهایی که در طلائیه به یادگار ماند

نوید شاهد: خاطره ای از عملیات محرم را برایمان بازگو کنید:

اميدی: عملیات محرم آبان سال 1361 رخ داد. با آغاز عملیات حوالی ساعت 13 بارندگی شروع شد و تا ساعت 15 ادامه داشت. این بارندگی به قدری زیاد بود که رودخانه دویرج طغیان کرد و پل‌های عبوری از رودخانه تخریب شد. از میان پل‌های غیر قابل استفاده، پل چم‌سری تنها پلی بود که نیروها باید تا ساعت 22 از آن عبور می‌کردند و خود را به خط آتش می‌رساندند.

نیروها از روی پل عبور کردند. همان لحظه رودخانه طغیان کرد . ردپای رزمندگان از بین رفت. این امر موجب شد که عراقی ها متوجه عبور ایرانی ها از آن مکان نشوند. آن روزها بچه ها از هیچ چیز نمی ترسیدند زیرا خود را به خدا سپرده بودند و با توکل بر خدا و اعتقاد راسخ قدم برمی داشتند و یقین داشتند که در هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.

پس از عملیات محرم. فرمانده گفت: «ما قصد داریم به منطقه برویم و شهدا را به عقب بیاوریم.» ما هم برای این کار اعلام آمادگی کردیم. سوار تويوتا شديم و حرکت کرديم. مسافتی را با ماشين و سپس پياده به سمت منطقه رفتیم. به منطقه که رسیدیم، تعداد زيادی بعثی در درگيری کشته شده بودند و همان جا افتاده بودند اما شهيدی در آنجا وجود نداشت.

در همان حین که می گشتم، اسلحه ای توجه ام را جلب کرد و چون خشاب 90 تيری داشت خوشم آمد. آن را برداشتم. در راه برگشت يک لحظه انگشتم را روی ماشه تفنگ کلاش گذاشتم تا آن را امتحان کنم و ببينم مسلح است؟! تا ماشه را فشار دادم چندين گلوله در کنار پايم به زمين خورد. خيلی ترسيدم. آن روز فرمانده مرا بسيار سرزنش کرد زیرا ممکن بود تير به پاهايم اصابت کند و یا اينکه نيروهای بعثی متوجه حضور ما در آن منطقه شوند.

کلام آخر...
اميدی: ما امروزه در یک برهه‌ای از زمان زندگی می‌کنیم که وقایع بسیار مهمی در حال رخداد است. اگر جوانان هوشیار نباشند و بخواهند تحت تأثیر افکار بیگانگان و اخبارهای پوچ قرار بگیرند مطمئناً اولین ضربه را به خود وارد خواهند کرد. جوانان با دید باز مسائل روز را پیگیری کنند؛ امیدوارم با سر لوحه قرار دادن تجربیات گذشته و همچنین بیانات مقام معظم رهبری در جهت شکوفایی مملکت تلاش کنند که همه بتوانیم یک مملکت بسیار آباد مقتدر چه از لحاظ اقتصادی چه از لحاظ نظامی داشته باشیم. ان شاءالله.

انتهای متن/

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده