چهارشنبه, ۰۸ تير ۱۴۰۱ ساعت ۱۲:۴۸
پدر شهید «حسین شربتدار» نقل می‌کند: «رفتم سر مزارش. دلم می‌خواست سری بهم می‌زد. زیر لب بهش گفتم: «حسین! خیلی اذیت شدی باباجان! آدامس فروشی، قیر پاشی داخل جاده همه این کار‌ها رو کردی. یادته می‌اومدی خانه، مادرت با نفت و آب گرم دست و پات‌رو می‌شست؟ ...» نوید شاهد سمنان در سالروز ولادت، شما را به مطالعه خاطراتی از این شهید والامقام دعوت می‌کند.

ی

به گزارش نوید شاهد سمنان: شهید حسین شربتدار دهم تیر ۱۳۳۹ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش غلامحسین و مادرش کبرا نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. گروهبان ارتش بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. بیست و سوم اسفند ۱۳۶۴ در مریوان توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت ترکش و سوختگی به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپردند.

 

حکم شرعی

چند هفته بعد عروسی‌مان آماده شد که برود. دلگیر بودم. تکیه گاهم شده بود و همه آرزویم؛ ولی می‌خواست اعزام شود. پرسید: «ناراحت نیستی؟» سکوتم را که دید، گفت: «ناراحت نباش. به این فکر کن که تنها من نمیرم. دوست‌هام هستن که خانواده اونا هم دلتنگی می‌کنن مثل تو.»

با حرف‌هایش آرام‌تر شدم. سفارش آخرش را کرد: «حکم شرعی می‌گه: برای مبارزه با دشمن همه باید بریم جبهه. باید اسلام پیروز بشه.»

تمام زندگی‌مان در زیر یک سقف، شد همان چند هفته و دیگر هم برنگشت.

(به نقل از همسر شهید)

باید بریم جبهه تا ایمان‌مون کامل بشه

چند روز بعد عروسی رفت شاهرود. کارش آن‌جا بود. توی نیروی زمینی ارتش کار می‌کرد. برگشت پیش ما با خبر شدیم می‌خواهد برود جبهه.

از رفتن و آمدنش پرسیدم. جواب داد: «بار اولیه که می‌رم. توکل به خدا حواستون به پشت جبهه باشه. داداش خواست بره بسیج یا سربازی، بهش اجازه بدین. فرقی نداره، بذارین وظیفه‌اش رو انجام بده.»

پدرش خواست حرفی بزند. من دوست داشتم حرف دلم را بگویم، ولی حسین پیش دستی کرد و گفت: «باید این کار رو انجام بدیم و بریم جبهه تا ایمان‌مون کامل بشه.» اعزام اولش بود و دیگر ندیدمش.

(به نقل از مادر شهید)

دلگویه‌های پدرانه

با خودم می‌بردمش کوره. زیر آفتاب تابستان خشت می‌زد. سرش درد می‌گرفت و از دماغش خون می‌آمد. می‌گفتم: «برو استراحت کن!»  دلش نمی‌آمد. سنی نداشت. ابتدایی می‌رفت. پا به پای من می‌ماند و خشت می‌زد.

با صدای مادرش فکر و خیالم را جمع و جور کردم و به خودم آمدم. پرسید: «حواست کجاست؟» گفتم: «دور و بر. می‌رم بیرون و بر می‌گردم.»

رفتم سر مزارش. دلم می‌خواست سری بهم می‌زد. زیر لب بهش گفتم: «حسین! خیلی اذیت شدی باباجان! آدامس فروشی، قیر پاشی داخل جاده همه این کار‌ها رو کردی. یادته می‌اومدی خانه، مادرت با نفت و آب گرم دست و پات‌رو می‌شست؟»

با تشر به خودم گفتم: «با این حال و روز انتظار داری بهت سر بزنه؟»

چند وقتی طول کشید تا به خوابم آمد؛ با لباس سفید بالای سرم ایستاد و گفت: «اومدم بهت سر بزنم.»

(به نقل از پدر شهید)

 

انتهای متن/

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده