خاطره خودنوشت شهید میرزایی «8»
شهيد «عبدالنبی ميرزایی» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «برادران عزيزم در عمليات بستان زخمی شدند و من در اين عمليات آر پی جی زن بودم...» متن کامل خاطره هشتم این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.

عملیات بستان، بارش باران و یاران زخمی

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «عبدالنبی ميرزایی» 15 فروردين سال 1341 در خانواده‌ای مذهبی و کشاورز در روستای نرمون بردنگان شهرستان ممسنی ديده به جهان گشود. هفت ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصيلات ابتدايی را در زادگاهش، دوره راهنمايی را در قائميه و تحصيلات دبيرستان را در نورآباد ممسنی به پایان رساند.

سال 1360 درحالیکه 19 ساله بود به صورت داوطلبانه به جبهه‌ جنوب شتافت و در عمليات آزادسازی بستان شرکت کرد. با عشق و علاقه ای که به سپاه پاسداران داشت به عضويت اين نهاد درآمد. سال 1362 ازدواج کرد که حاصل آن سه فرزند بود.

او در طول جبهه فرماندهی گردان امام حسين(ع) تيپ 46 الهادی(ع)، مسئوليت محور آبادان، فرمانده گردان کميل (تخريب) را بر عهده داشت. پس از پذيرفتن قطعنامه 598 او ماموريت پاکسازی منطقه را برعهده گرفت. پس از انجام چند مأموريت 9 مهر ماه 1370 در پاکسازی نهر خين با انفجار مین مجروح شد که منجر به قطع دو دست از ناحيه مچ و از دست دادن دو چشم و از بين رفتن لاله و پرده گوش چپ و قريب به 300 ترکش در بدن شد. وی سرانجام 14 مهرماه 1383 پس از تحمل 13 سال رنج و مشقت در شيراز داشت به شهادت رسید.

بیشتر بخوانید: تعبیر خواب یک شهید // خاطره«7»

خاطره خودنوشت «8» : عبدالنبی آر پی جی زن عملیات بستان

بسم الله الرحمن الرحيم بار اول در عمليات بستان شرکت نمودم با برادران سپاه نورآباد و در اين عمليات من و برادران رضازاده و مرحمتی و موسوی و استواری و صداقت و تهمتن و قاسمی موسوی و ديگر برادران شرکت داشتيم که در اين عمليات آر پی جی زن بودم.

برادران عزيزم در آن عمليات گودرزی و موسوی و رضازاده و استواری زخمی شدند که برادر رضازاده و موسوی و استواری با دو نفر ديگر که در يک گودال که جای مهمات بود نشسته بوديم که برادر مجيد استواری اهل کازرون پسری جوان 17 ساله که تازه خط سبيل زده بود جوانی زيبا و نورانی بود.

در همان لحظات که عمليات داشت شدت پيدا می‌کرد با هم شوخی می‌کرديم که برادر استوار فرمود من به مادرم گفته‌ام که اين بار ديگر برنمی‌گردم و از او خداحافظی نمودم و در همان لحظات بعد از چند دقيقه‌ای برادران موسوی و رضازاده و مجيد استواری بلند شدند که آن سه نفر اول از گودال بيرون روند بعد ما سه نفر در همين موقع شدت رگبار گلوله‌های تانک و خمپاره به طرف ما سرازير شد.

برادران درست چند قدمی از ما دور شده بودند يعنی از گودال آمده بودند بيرون که يک مرتبه گلوله‌ای در کنار ما خورد که برادر رضازاده از ناحيه شکم زخمی شد و برادر موسوی از چند ناحيه مجروح شد و برادر موسوی در همان حال شهادتين خود را خواند.

موقعی که اين لحظه را ديدم آن قدر تحت تأثير قرار گرفتم که شايد صد سال از عمرم گذشته و پيش خودم گفتم خدايا، من گناه کار هم می‌شود که سعادتی نصيبم گردد آن مرتبه خيلی مسائل برايم روشن شد با چشم خودم تمام معجزات را ديدم و برايم ثابت شد. برادرم مجيد استواری چند ترکش به کمرش خورد که ديگر هيچ حرکتی نکرد.

چشم خودم مشاهده نمود با آن وسايلی که قبلا به ما داده بودند برای کمک‌های اوليه زخم‌های آنها را پانسمان کرديم و برادران موسوی و رضازاده را کوله کرديم در حالی که زمين خيس بود و باران به شدت می‌باريد برادر مجيد استواری را نتوانستيم با خود به پشت جبهه ببريم و به برادران امداد و تخليه گفتيم که آن را ببرند و بعد برادران را به پشت جبهه برديم و به بيمارستان سوسنگرد رسانديم و بعد از عمليات بازگشتيم که فهميديم برادر مجيد استواری در بيمارستان شهيد شده و خلاصه آن عمليات را با پيروزي به پايان رسانديم که دومين عمليات در طول جنگ بوده.

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده