خاطره‌ای از شهيد «عبدالقادر سليمانی»
سردار احمد عبدالله‌زاده در خاطره‌ای از شهيد «عبدالقادر سليمانی» روایت می‌کند: «برای عملیات والفجر 4 آماده می‌شدیم. پس از رشادت‌های عبدالقادر در عملیات محرم، حالا او شده بود فرمانده گروهان یکی از گردان‌های لشکر. او را با خودم همراه کردم تا منطقه‌ای را که باید گروهان او عمل می‌کرد و...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

خاطره‌ای شهيد «عبدالقادر سليمانی» | جان بازی

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «عبدالقادر سليمانی» یکم فروردین 1339 در روستای خسرو شيرين آباده دیده به جهان گشود. تحصیلات خود را تا ششم ابتدایی گذراند. سال 1360 ازدواج کرد که ثمره آن یک فرزند پسر و یک فرزند دختر بود. با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و سرانجام 20 دی ماه 1365 با سمت فرماندهی گردان قمر بنی هاشم(ع) در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید.

متن خاطره: عبدالقادر علمدار لشکر

سردار احمد عبدالله‌زاده در خاطره‌ای از شهيد «عبدالقادر سليمانی» روایت می‌کند:

برای عملیات والفجر 4 آماده می‌شدیم. پس از رشادت‌های عبدالقادر در عملیات محرم، حالا شده بود فرمانده گروهان یکی از گردان های لشکر. او را با خودم همراه کردم تا منطقه‌ای را که باید گروهان او عمل می‌کرد نشانش بدهم.
پیشرفتگی شیلر در کردستان هدف اصلی این عملیات بود، تا ضمن آن شهر مریوان از زیر کنترل و دید و تیر دشمن در آمده و در نهایت شهر پنجوین تصرف شود. همانطور که ارتفاعات مختلف را بررسی کردیم رو به عبدالقادر گفتم: نگاه کن کاکو، تو امروز علمدار لشکری. این ارتفاع گرمک روکه می‌بینی چشم منطقه است. تو باید این ارتفاع و پادگان پشت آن را با توکل به خدا تصرف کنی، چشم امید همه بعد از خدا به تو و نیروهاته، برو به امید حق ببینم چکار می‌کنی.

عبدالقادر با چالاکی با نیروهای اطلاعات برای تحویل گرفتن معابر همراه شد. چند روز مانده به عملیات تمام راه کارها را بررسی کرده بود، حتی بدون ترس وارد پادگان و مقر ارتش بعثی‌ها شده و آنجا را هم شناسایی کرده و برگشته بود. تا قبل از عملیات، کار شناسایی را چند بار تکرار و بهترین راهکار را برای تصرف تپه گرمک انتخاب کرد.

با گفتن رمز «یاالله یاالله یاالله» عملیات والفجر 4، در ساعت 12 نیمه شب 27 مهرماه سال 62 آغاز شد. لشکر 19 فجر و لشکر 8 نجف در سمت راست جناح عملیات به این سه ارتفاع یورش بردند. تپه‌ها و ارتفاعات فی‌مابین یکی پس از دیگری سقوط کرد. ارتفاعات گرمک و پادگان آن، به خاطر حساسیت که برای عراقی‌ها داشت مقاومت شدیدی می‌کرد، فشار دشمن از بالای ارتفاع بسیار زیاد بود. تمام نیروها زیر یال ارتفاع گرمک کُپ کرده و زمین‌گیر شده بودند. باران گلوله‌های تیربار و خمپاره‌های 60 بی‌امان ادامه داشت.

علاوه بر آتش سنگین دشمن، شب سرد پاییزی سوز سرمایش را چون شلاقی به صورت و بدن رزمندگان می‌زد. همه چیز نشان از ناکام ماندن عملیات داشت. در آن سوز پائیزی، ناگهان عبدالقادر اورکتش را در آورد و کناری انداخت. تفنگش را محکم در دست فشرد و تمام قامت ایستاد. از ذهنم گذشت نکند می‌خواهد تنهایی...

قبل از آنکه بتوانم جلویش را بگیرم. از پشت جان پناه به بیرون پرید و در میان سیل گلوله‌هایی که به سمت ما جاری بود به سمت ارتفاع گرمک شروع به دویدن کرد و بلند فریاد می‌زد: یاالله یاالله، نیروها پشت سر من گرمک سقوط کرد...

نیروها که همه در برابر باران خمپاره‌ها، پشت تخته سنگ‌ها سنگر گرفته بودند با شنیدن این جملات حماسی عبدالقادر از جان پناه‌ها کنده شده و دنبال عبدالقادر شروع به دویدن کردند. عبدالقادر مثل یک شیر، به سمت دشمن می دوید، خمپاره‌ها بی وقفه در اطراف عبدالقادر به زمین می‌نشستند و چند ثانیه بعد از فرود خمپاره‌ها، آهن‌های گداخته بود که بر سر عبدالقادر باریدن گرفت.

ترکش‌ها از هر سو بر پیکر عبدالقادر زخمی زدند و بلاخره علمدار لشکر را به زمین انداختند. اما کارشان بیهوده بود، نیروهایی که پشت عبدالقادر به راه افتاده بودند با فریاد الله اکبر به سمت ارتفاعات گرمک دویدند و آن را تصرف کردند.

تپه که تصرف شد، امدادگرها سریع به سمت عبدالقادر دویده و او را روی برانکاردی گذاشته و به عقب آوردند. خودم را به او رساندم. چشم هایش روی هم بود، اما آرام نفس می‌کشید. بوسه‌ای بر پیشانی‌اش نشاندم و صدایش زدم: عبدالقادر...

چند روز از پایان عملیات والفجر 4 می‌گذشت که به اتفاق مجید (شهید عبدالمجید سپاسی) رفتیم تهران، بیمارستان آراد. تمام اتاق‌ها را سرک کشیدیم تا بالاخره عبدالقادر را پیدا کردیم. تمام بدنش باند پیچی بود. چشمش که به ما افتاد لبش به خنده باز شد و گفت: دلم براتون تنگ شده بود!

گفتم: مرد حسابی، این چه کاری بود پای ارتفاع گرمک کردی، مگه از جونت سیر شده بودی؟
گفت: با خودم حساب کردم، اگه اینجا بمونیم همه بیهوده کشته می‌شیم، دیدم بهتره یه چیزي بگم که بچه‌ها تحریک بشن و یه تکونی بخورن!
بعد خندید و گفت: این جور هم جان بچه‌ها حفظ شد هم تپه آزاد...

منبع: کتاب خسرو شیرین

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده