شهيد «اسماعيل بلاغی» تیر سال 1344 در شهرستان داراب به دنیا آمد. «در هفت سالگی به مدرسه رفت و تحصیلاتش را تا دوره دبیرستان ادامه داد و...» متن کامل زندگی این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

از کودکی در داراب تا شهادت در عین‌خوش

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «اسماعيل بلاغی» سوم تیر سال 1344 در روستای حسن‌آباد شهرستان داراب دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد. دوران ابتدایی را در مدرسه حکيم گذراند. او در کنار درس و مشق در امر کشاورزی به پدر کمک می‌کرد.

دوره راهنمايی را در مدرسه رودکی روستای رشيدآباد مشغول به تحصيل شد. فاصله خانه تا مدرسه حدود 20 دقيقه بود که او با پای پياده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت و با وجود تمام سختی‌ها این دوره را با موفقيت به پایان رساند و در تمام مدت ضمن درس خواندن به پدر نیز کمک می‌کرد و برایش خستگی معنا نداشت و با قدرت کارهای سخت را انجام می‌داد.

اسماعیل سپس در دبيرستان شهيد آيت‌الله مرتضی مطهری روستای مادوان مشغول به تحصيل شد. مدرسه‌ای که از نظر مسافت دورتر از مدرسه قبلی بود ولی او با اشتياق تحصیلاتش را در رشته انسانی گذراند.

وی در خط حزب الله و انقلاب اسلامی بسیارفعال بود و جهت ارشاد و تبليغ مسائل اسلامی و سياسی روز سعی و کوشش فراوان می‌نمود و عضو انجمن اسلامی دبيرستان محل تحصيل خود بود شهيد بلاغی هميشه به مادرش می‌گفت: مادر کاش آن روز می‌رسيد که ديگر بی دينی وجود نداشته باشد تا آن‌هايی که برای اسلام و مردم خدمت می‌کنند با خاطری آسوده به خدمت خود ادامه دهند و هرگاه بر در و ديوار شعاری بر خلاف اسلام و انقلاب می‌ديد پاک می‌کرد و شعار خدايا خدايا تا انقلاب مهدی خمينی را نگهدار و ديگر شعارها می‌نوشت.


اسماعيل در اوقات فراغت به شيراز می‌رفت و کارگری می‌کرد تا کمک خرجی برای پدر باشد. از اوایل انقلاب فردی بود که با فعاليت در راه اسلام و انقلاب حرکت می‌کرد و از فدا کردن جان خود هيچ دريغی نداشت و در بيشتر راهپيمایی‌ها شرکت می‌کرد.

پدر این شهید بزرگوار در خاطره‌ای نقل می‌کند: «جنگ تحمیلی شروع شده بود. یکی از پسرانم عازم جبهه شد. یک روز اسماعیل به من گفت: پدر اجازه بده تا به جبهه بروم. گفتم: پسرم صبر کن هر وقت برادرت از جبهه برگشت تو می‌توانی بروی... او گفت: پدر هر سال روز عاشورا که می‌رسد، همه می‌گویيم کاش ما هم در آن زمان بوديم تا در رکاب امام حسین(علیه السلام) جان می‌دادیم. اکنون آن زمان رسيده و ندای هل من ناصر ینصرنی به گوش می‌رسد و امام خمينی آن پير جماران و حسن زمان هم ندا می‌دهد، جبهه‌ها را پر کنيد و نگذاريد برادران شما خسته شوند. پدر عزيزم می‌روم تا به اين ندا که در سراسر ايران و جهان پر شده لبيک گويم تا بلکه بتوانم به اسلام و انقلاب اسلامی کمک کنم و به رهبری چون پير جماران امام خمينی لبيک گفته باشم.

مدتی گذشت تا پسرم از جبهه بازگشت. اسماعیل مثل کبوتری که از قفس آزاد می‌شود رها شد و با آغوشی باز و با خوشحالی از طریق بسيج مستضعفين شهرستان داراب عازم جبهه شد. او پس از يک ماه آموزش در شيراز به منزل آمد و مدت 6 روز بيشتر مهمان ما نبود و هنگام رفتن به جبهه‌ گفت: من به خاطر اسلام و جواب به ندای رهبرم امام خمينی می‌روم تا اين صداميان که از طرف کفار تغذيه می‌شوند نابود کنم تا مردم مستضعف آسوده باشند و اين انقلاب اسلامی را در سراسر جهان انتشار یابد.»

وی سرانجام 16 بهمن سال 1361 در جبهه عين خوش به شهادت رسید. پیکر پاکش در گلزار شهدای روستای حسن‌آباد محل زادگاهش به خاک سپرده شد.

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده