دنیا بدون مادر معنی نداره
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمدتقی خیمه» چهاردهم شهریور ۱۳۳۹ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش نقی و مادرش فاطمه نام داشت. تا چهارم متوسطه درس خواند. جهادگر بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. هفدهم اردیبهشت ۱۳۶۵ در مریوان توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای فردوسرضای زادگاهش به خاک سپردند.
دنیا بدون مادر معنی نداره
زن و بچهاش شاهرود بودند و عروسم کارمند آنجا و محمدتقی جهادگر دامغان بود. صبح زود میآمد دامغان خانه پسربزرگم علیاکبر، پیش من صبحانه میخورد و میرفت جهاد سازندگی. غروب وقت خداحافظی میآمد و باید بیرونش میکردیم. دلش نمیآمد برود. به من میگفت: «مادر! دلم برای تو خیلی تنگ میشه!» به او میگفتم: «روزی دو بار من رو میبینی، کافی نیست؟» با خنده میگفت: «دنیا بدون مادر معنی نداره! من بهخاطر تو زندگی میکنم! اما نمیخوام توی رختخواب بمیرم و شرمنده امام(ره) و مردم بشم.»
(به نقل از مادر شهید)
عمر کوتاهش با رفتن در راه خدا تموم شد
هرکس راهی را به من پیشنهاد میکرد. حاضر بودم برای سلامتی محمدتقی سختترین کارها را انجام بدهم. همه سردرگمیها از وقتی دامن گیرمان شد که دندانهای فک بالای محمدتقی اول رشد کرد. این و آن به من گفتند: «بچهای که دندان از بالا در بیاره قدم خوبی نداره، زیاد هم عمر نمیکنه!» بچهام بود. طاقت نداشتم ناراحتیاش را ببینم. این در و آن در میزدم. پدرش که خسته شده بود، گفت: «تا کی میخوای به حرف مردم، به این بچه هر دارویی بدی؟ لباس تنش رو با هرکسی عوض کنی؟ اگه این بچه با نون حلال بزرگ بشه با خدا میشه! خدا خودش هم نگهدارشه! این حرفها خرافاته!» از آن به بعد، به حرف مردم اعتنایی نکردم و او را به خدا سپردم. وقتی هم که شهید شد با خودم گفتم: «خدا رو شکر! عمر کوتاهش با رفتن در راه خدا تموم شد. امانت خودش بود!»
(به نقل از مادر شهید)
دعا کن باعث سر بلندیات بشم!
گرم صحبت بودیم و حواسم به محمدتقی نبود. زن همسایه از من پرسید: «مشت فاطمه! چه کار میکردی؟ نذاشتیم به کارهات برسی!»
با دست پاچگی گفتم: «برای بچهها غذا درست میکردم.» ته دلم آشوب بود. اگر سؤال میکردند: «بوی غذات نمیاد؟ چی پختی؟» نمیدانستم چه جوابی بدهم. محمدتقی رفت سراغ گاز. دلم بیشتر لرزید. در قابلمه را که برداشت، رنگش پرید و آن را گذاشت و سریع رفت توی اتاق و دراز کشید. زنهای همسایه تا بروند یک ساعتی طول کشید. اتاق را جمع و جور کردم. رفتم سراغ محمدتقی.
گفتم: «اینجا هستی؟ چرا زود خوابیدی؟ بیدار شو چای بخور!» بیدار بود و من میدانستم. بلند شد. سرش را پایین انداخت و گفت: «مادر! وقتی توی قابلمه رو دیدم، شرمنده شدم. آب خالی میجوشید. دعا کن بزرگ بشم، کمک حالت باشم یا باعث سر بلندیات بشم!»
(به نقل از مادر شهید)
انسان باید برای روزهای سخت آماده بشه
بیشتر وقتها غذایمان، نان خشک و چای بود. بعد فوت پدر محمدتقی، بزرگ کردن چند تا بچه قد و نیم قد در آن شرایط خیلی سخت بود. محمدتقی هم به خوردن نان خشک عادت کرده بود. در آن وضع ناراحتی را که در چشمانم میدید، میگفت: «مادر! ناراحت نباش. انسان باید برای روزهای سخت آماده بشه! ما هم داریم همین کار رو انجام میدیم!»
(به نقل از مادر شهید)
باید وظیفهام نسبت به جامعه و اسلام را تا رسیدن به هدف انجام بدم
میخواستم بروم سر کار. رفتم سراغش. هنوز خوابیده بود. بیدارش کردم و گفتم: «بلند شو! نمیخوای بری مدرسه؟» لحاف را روی سرش کشید و گفت: «مدرسه نمیرم!»
گفتم: «محمدتقی! چی شده؟ چرا مدرسه نمیری؟» چیزی نگفت. متوجه شدم نمیخواهد به من دروغ بگوید. منتظر جواب نماندم. از وقتی که برای زندگی از دامغان به تهران رفته بودیم، صبح زودتر از خانه میزدم بیرون. آماده شدم که بروم. از اتاق آمد بیرون.
گفت: «چند روز پیش توی مدرسه اعلامیه پخش میکردم. من رو دیدن و از مدرسه اخراج کردن، اما من ناراحت نیستم، چون هنوز وظیفهام نسبت به جامعه و اسلام تموم نشده. باید این کار رو تا رسیدن به هدفمون انجام بدیم!»
ناراحت شدم و گفتم: «نمیخواهی بری درس بخونی؟»
گفت: «حالا امام(ره) تنهاست! بعداً وقت داریم، میخونیم.»
(به نقل از مادر شهید)
زحمت تو به خاطر خدا خرج میشه، پس هدر نمیره
میگفتم: «محمدتقی! درس بخون زحمتهای من رو هدر نده!»
میگفت: «مادر! توی قلب منی، زحمت میکشی و نون حلال به دست میاری. من هم در راه خدا میرم، زحمت تو بهخاطر خدا خرج میشه، پس هدر نمیره!» آن لحظه از حرفهایش چیزی دستم را نمیگرفت. شهید که شد، دوست و آشنا و فامیل به من گفتند: «بچهای که با نون حلال و زحمتکشی بزرگ بشه، بهخاطر خدا و کشورش جانش رو میده.»
(به نقل از مادر شهید)
نمیتونم جایی که توهین به امام(ره) و انقلاب میشه بمونم
روی صندلی اتوبوس که نشستیم، روزنامه را دستش گرفت و شروع به خواندن کرد. وسط خواندن بهم گفت: «توی روزنامه نوشته امام خمینی(ره) دولت جدید رو خودش تعیین میکنه، آن هم با نظر مردم.» در بین حرفهایش دعا میکرد که امام(ره) پیروز بشود و مردم برای همیشه از ظلم راحت شوند. عکس امام(ره) را هم هر چند لحظه میبوسید.
خانمی که با همسرش در صندلی کنار ما بود گفت: «تازه اول کاره! شاید هم موفق نشدین!» بعد هم شروع به اهانت کرد. محمدتقی ناراحت شد ولی به آرامی با آنها صحبت کرد. قانع نشدند. محمدتقی بلند شد و پیش راننده رفت. من هم به دنبالش بلند شدم. رسیدم جلوی اتوبوس. به راننده گفت: «جای مناسب رسیدی، توقف کن! نمیتونم جایی که توهین به امام(ره) و انقلاب میشه بمونم و حرفی نزنم.» همه مسافرها ما دو نفر را نگاه میکردند.
آرام به او گفتم: «اگه پیاده بشیم به این زودی نمیتونیم ماشین بگیریم.» فاصله تهران تا دامغان چند ساعتی راه بود و من نگران بودم در شب چطور برویم. با صدای بلند گفت: «تو اگه میتونی اینجا بمون و توهین به امامت رو گوش کن!»
(به نقل از سید محمد میرسید، از بستگان شهید)
انتهای متن/