به قول خودش، عاشق بوی مادر بود
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمدتقی خیمه» چهاردهم شهریور ۱۳۳۹ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش نقی و مادرش فاطمه نام داشت. تا چهارم متوسطه درس خواند. جهادگر بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. هفدهم اردیبهشت ۱۳۶۵ در مریوان توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای فردوسرضای زادگاهش به خاک سپردند.
این خاطرات به نقل از مادر شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
شاید یک بار دیگه داماد شدم!
سمنان بودم و از برادرزاده محمدتقی مراقبت میکردم. مریض بود. محمدتقی آمد پیش من. چای آوردم بخورد. یک مشت قند برداشت و پول خرد از جیبش درآورد و ریخت روی آن. بعد هم بلند شد که برود.
گفتم: «محمدتقی! کجا میری؟»
گفت: «مادرم! برادرزادم آموزشیه. برم شهمیرزاد پادگان شهید کلاهدوز. روی سرش قند و پول بپاشم، دامادش کنم. شاید بره شهید بشه. شاید هم من یک بار دیگه داماد شدم!» چند هفته بعد خودش یک بار دیگر داماد شد.
بیشتر بخوانید: دنیا بدون مادر معنی نداره
مرگ با عزت
در قابلمه را برداشت. گفتم: «تقی! حالا که زن و بچه داری باز دست به غذا میزنی؟» میآمد خانه، دنبالم میگشت. آشپزخانه بودم میآمد سراغم و کنار اجاق گاز میایستاد و به قابلمه غذا سرکشی میکرد.
خندید بهم گفت: «مادر! اگه یک چیزی بگم نه نمیگی؟»
گفتم: «تا چی باشه!»
دست انداخت دور گردنم. من را بوسید و گفت: «مادر! اگه نه بگی، حضرت زینب(س) اون دنیا دامنت رو میگیره!»
بعد کلی این در و آن در زدن و حرف کشیدن، فهمیدم میخواهد برود. غذا را هم زدم و توی خودم بودم. سمنان خانه برادرزادهاش بودم. مریض احوال بود. جای این جور حرفها نبود. دوباره من را بوسید و گفت: «مادر! دوست داری روز قیامت نتونی جواب حضرت زینب(س) رو بدی؟» نگاهش کردم. فرصت حرف را از من گرفت و گفت: «مادر! اگه توی رخت خواب بمیرم بهتره؟ من میخوام مرگ با عزت داشته باشم! من میرم.»
شور و حال جبهه مانند بهشت است
حمید نامه را با ذوقی آورد. گفتم: «چیه؟ صدای داد و بیدادت چند تا خونه رفته!»
نفس نفس میزد. گفت: «نامه عموتقی اومده!» با دستپاچگی پاکت رو پاره کرد و بلندبلند شروع کرد به خواندن: «مادرجان! خوشحال شدم که شما با آمدن من موافقت کردید، چون واقعاً شور و حال جبهه مانند بهشت میباشد و چه خوب گفتهاند که جبهه دانشگاه است!»
ته دلم ندا میداد تقی را دیگر نمیبینم. نگاه بار آخرش هنوز یادم مانده. سمنان بودم، آمد دیدنم. وقت رفتن از زیر قرآن ردش کردم. سرکوچه ایستادم. سراشیبی ملایم کوچه را رفت تا ته آن. برگشت بهم گفت: «مادر! تو رو دوست دارم. توی قلب من هستی اما باید برم!» بعد آن به بچهها و نوههام گفتم: «تقی دیگه نمیاد! با چشماش برای همیشه باهام خداحافظی کرد!» نامهاش دلم را به نیامدنش محکمتر کرد.
توی این رفتن، برگشتن وجود نداره
خبر را که شنید، من را بوسید و گفت: «مادر! اسمش رو مصطفی بگذار! میخوام برم. یادت باشه مثل خودم تربیتش کنی!» بعد چند ساعت پشت در اتاق عمل ایستادن، صبرش نبود بچه را ببیند. گفتم: «محمدتقی! صبر کن! چند ساعتی باش بعد.» تا حرفم به اینجا برسد، او ته سالن بود.
بهم گفت: «مادر! توی این رفتن، برگشتن وجود نداره، این یادت نره!»
عاشق بوی مادر بود
به قول خودش، عاشق بوی مادر بود. اگر خواستههایش را خوب انجام میدادم، حسابی خوشحال میشد. از حرف دلش با خبر بودم. میان جدی و شوخی، حرف دلش را میزد. بهش گفتم: «دلت میخواد بذارم بری جبهه؟ اگه بری، من بمیرم تو پیشم نیستی!»
من را بغل کرد و بوسید و گفت: «از خدا میخوام هیچوقت من در عزای تو ننشینم، چون دنیا بدون مادر ارزشی نداره! اما اگه من شهید بشم، تو توی عزام نمینشینی. چون من که نمیمیرم! زندهام!»
دفاع از میهن و پاسداری از دین و ناموس مردم به من دلگرمی میدهد
جای دستهای محمدتقی روی گچهای خشک شده مانده بود. قبل از رفتنش لبههای باغچه را با آجر درست کرده بود. حمید یک هو پرید توی حیاط و گفت: «مامان بزرگ! نامه عموتقی اومده.» سواد خواندن داشتم ولی شوق خبر از تقی نمیگذاشت راحت نامه را بخوانم.
حمید برایم خواند: «مادر! اگر چه غربت برای من سنگین است اما دفاع از میهن و پاسداری از دین و ناموس مردم به من دلگرمی میدهد. برایت از این غربت شیرین شعری مینویسم: غریبی بس مرا دلگیر دارد/ فلک برگردنم زنجیر دارد
فلک از گردنم زنجیر بردار/ که غربت خاک دامنگیر دارد. بعد از او سالهاست این شعر را با خودم زمزمه میکنم.
آدم وقتی هدیهای در راه خدا میده، دیگه گریه نمیکنه
سجاده را پهن کردم و نشستم. خسته بودم. رفتم به جهاد سازندگی اما فایدهای نداشت. این دوست تقی تلفن کرد منطقه، آن یکی تلاش کرد، آخرش هم خبری نشد. دانههای تسبیح توی دستانم سُر میخوردند و با صدا میافتادند پایین. یکباره علیاکبر با رنگ پریده آمد داخل اتاق.
گفتم: «علیاکبر! چرا رنگت پریده؟ راستش رو بگو چیزی شده؟»
نگاهم کرد و نتوانست حرف غیر راست بگوید. با صدای بغضآلود گفت: «مادر! تقی شهید شده!» قلبم آرام شد. چند روز میشد منتظر شنیدن خبر بودم. بلند شدم و سجاده را جمع کردم. لباس مشکیام را درآوردم. گفتم: «گریه نکنین! برادرتون به همون راهی رفته که دوست داشت. مرگ با عزت رو انتخاب کرد، با گریه اجرش ضایع میشه!» همه اشک میریختند. اینبار با تشر گفتم: «آدم وقتی که یک هدیه در راه خدا میده، دیگه گریه نمیکنه. امانت خودش بود، حالا هم از ما گرفت.»
انتهای متن/