از سکوی قهرمانی تا عرش شهادت؛ روایت غیرت جوان دهه هشتادی
به گزارش نوید شاهد فارس، در روزگاری که بسیاری از همنسلانش دغدغههای مادی و روزمره را دنبال میکردند، محمد حقی، جوانی غیرتمند از نسل دهه هشتاد، با وقار و ایمان، مسیر متفاوتی را برگزید. پدرش از روزهایی سخن میگوید که محمد با لباس ساده کارگری، بیادعا و بیتوقع، شانه به شانه او کار میکرد؛ جوانی که دنیا را به چشم میدان آزمایش میدید و جز ارتقای روح و خدمت به مردم، هدفی برای خود نمیشناخت. اینک در سالگرد شهادتش، پای صحبتهای پدر مینشینیم تا از خاطراتِ روزهای همدلی، ایثار و عشق به حقیقت برایمان بگوید.
بهنام حقی هستم، پدر شهید محمد حقی. در روستای بیزجان از توابع شهرستان مرودشت به دنیا آمدم و سالهای کودکی و نوجوانیام را در همان دیار سپری کردم. سال ۱۳۷۶ ازدواج کردم و یک سال بعد، به همراه همسرم راهی شیراز شدیم.
محمد روشنایی خانه
پنجم مرداد سال ۱۳۸۰، خداوند به ما عنایتی کرد و خانهمان با تولد پسرم روشن شد. یادم هست، پیش از به دنیا آمدنش، خواهرم به خانهمان آمد و گفت: «دیشب خواب عجیبی دیدم... در خواب دیدم که زن داداش از حضرت محمد (ص) یاری خواست...» به خاطر این خواب و عشق و ارادتی که به پیامبر اکرم(ص) داشتیم، نام این نور چشممان را «محمد» گذاشتیم.
محمد، فرزند اولمان بود و برای من و همسرم، شیرینیِ زندگی را دوچندان کرده بود. حضور او به زندگیمان رنگ و بوی تازهای بخشیده بود. پس از تولدش، بنا بر دلائلی به روستای بیزجان بازگشتیم و من دوباره به کشاورزی مشغول شدم.
محمد، سالهای خردسالی را در فضای پاک و سادهی روستا گذراند. کلاس اول ابتدایی را در مدرسهی شهید آیتالله صدر پشت سر گذاشت. تابستان همان سال، بارِ اسباب و وسایل را بستیم و دوباره راهی شیراز شدیم. این بار، در شهر صدرا ساکن شدیم.
محمد را در مدرسهی امام مهدی (عج) ثبتنام کردیم. آن سال را با موفقیت به پایان رساند. سال سوم ابتدایی را در مدرسهی علیبنابیطالب (ع) ادامه داد و سالهای چهارم و پنجم را نیز در همان مدرسه با نمرههای عالی و اخلاقی نیکو پشت سر گذاشت. محمد در درس و اخلاق، زبانزدِ معلمان و دوستانش بود. همیشه با ادب، سختکوش و مهربان بود. هر کسی که او را میشناخت، از رفتار و منشِ نیکویش تعریف میکرد.
روحیهی جهادی
هر وقت ماه محرم میرسید، لباس مشکی تن محمد میکردیم و او را با خود به هیئت میبردیم. او در همین هیئتها بزرگ شد و قد کشید. وقتی به نوجوانی رسید، خودش به تنهایی راهی هیئت میشد و حتی گاهی ما را هم به شرکت در مراسم تشویق میکرد.
یادم هست روزی از مدرسه برگشت و از مادرش آبلیمو خواست. پرسیدم: «پسرم، آبلیمو برای چه کاری میخواهی؟» با همان چهرهی بشّاشش گفت: «با دوستانم موکب راه انداختیم. هر کدام چیزی میآوریم تا برای مردم شربت درست کنیم.»
این کار برای محمد یک عادت همیشگی شده بود. تقریباً در تمام مناسبتهای مذهبی در فلکه سنگی صدرا، همراه با دوستان مسجدیاش موکب میزد و به مردم شربت میداد.
همدلی در روزهای سخت کرونا
محمد دوران راهنمایی را در مدرسه امام حسن مجتبی (ع) و دبیرستان را در مدرسه فارابی، در رشته انسانی، با موفقیت گذراند. اما درس، تنها دغدغهاش نبود. در روزهای سخت شیوع کرونا، وقتی بسیاری در ترس و تنهایی به سر میبردند، محمد به همراه دوستانش بستههای معیشتی تهیه میکرد و بین نیازمندان تقسیم میکرد. حتی در شب یلدا، بستههای ویژهای آماده میکردند تا کمی از غمِ محرومان بکاهند.
محمد عاشق این بود که شادیهایش را با دیگران تقسیم کند. دوست داشت در هر مناسبت، حتی برای یک لحظه، چهرههای غمگین را بشکند و لبخندی بر لبانشان بنشاند. این، روحیهی همیشگی او بود: همدردی با مردم، در شادی و غم.
عشق به شهدا
هر وقت دلش میگرفت، کنار شهدای گمنام صدرا پیدایش میکردی. انگار با آن شهید رازهایی در میان میگذاشت. انسی عجیب با آن مزار گرفته بود؛ گویی آنجا تنها جایی بود که آرامش میگرفت.
در روستایمان، هیئتی داریم به نام قمر بنیهاشم. پدر و برادرم، ذاکر اهل بیت هستند و در این هیئت، مرثیهسرایی میکنند. پدر در گوشهای از خانه، کتابخانهای کوچک دارد، پر از کتابهایی درباره شهدا. هر بار که به روستا میرفتیم، محمد را کنار همان قفسههای کتاب مییافتیم. با مطالعه این کتابها، دل به شهدا بسته بود، بهویژه به شهید بابایی که ارادتی خاص به او داشت.
غیرت یک نوجوان دهههشتادی
من در شیراز به کار ساختمانی مشغول شدم. محمد در روزهای تابستان، لباس کارگری به تن میکرد و بیچون و چرا، قدمبهقدم همراه من میشد. بعد از پایان کار، لباسش را عوض میکرد و مستقیم به پایگاه مقاومت میرفت.
باید این را بگویم: یک جوانِ دهههشتادیِ امروزی، معمولاً دلش میخواهد خوشتیپ باشد. شاید کمتر کسی حاضر باشد با لباس کارگری در جامعه دیده شود، اما محمد چشمبسته از مادیات و حرف مردم، با غیرت تمام، همان لباس را میپوشید و با افتخار کنار من کار میکرد. بعد هم، بیدرنگ، راهیِ پایگاه میشد. گویی برای او، زیبایی در ایثار بود، نه در ظاهر.
در رفتار و منش، اسوه بود. گاهی در محل کار، از خستگی یا فشار کار، تند صحبت میکردم، اما محمد همیشه با لبخندی آرام پاسخم میداد. روزی در حین کار ساختمانی، مسئلهای پیش آمد و مجبور شدم محل را ترک کنم. وقتی برگشتم، دیدم کار را نهتنها تمام کرده، بلکه از من هم بهتر انجام داده است. آنوقت بود که لبخند رضایت بر لبانم نشست. میدانم چنین فرزندی، حتماً عاقبتبخیر میشود... همانطور که محمد شد. خداوند در قرآن وعده داده است: «هرگز گمان نبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردهاند؛ بلکه آنان زندهاند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند.»
من باور دارم محمد الان زنده است و قدمبهقدم در کنارم راه میرود.
اقتدار محمد در میادین رزمی
از پانزدهسالگی با علاقه و جدیت قدم در راه ورزش رزمی کاراته گذاشت. تلاش و پشتکار مثالزدنی او دیری نپایید که ثمر داد و در نخستین مسابقات خود، مدال طلا را از آن خود کرد. سال ۱۳۹۸، با ارادهای کمنظیر، کمربند مشکی (دان یک) را به دست آورد.
اردیبهشت سال ۱۴۰۰، بار دیگر توانایی و استقامت محمد در مسابقات چندجانبه کشوری، سبک شوتوکان کوبه افراکا، با کسب مدال طلای کشوری به اثبات رسید.
محمد در کنار کاراته، به دفاع شخصی نیز پرداخت و تنها یک سال بعد، یعنی در ۱۳۹۹ موفق به اخذ کمربند مشکی دان یک در دفاع شخصی شد. مدتی بعد، در مسابقات چندجانبه کشوری کمیته نیز بار دیگر سکوی نخست و مدال طلا را نصیب خود کرد.
از دیگر افتخارات محمد، کسب مدالهای طلا و نقره در رشتههای کاراته و دفاع شخصی در بزرگداشت شهدای مدافع حرم، مدال نقره در جام رمضان (در استایلهای دفاع شخصی) و نیز مدال برنز در هنرهای رزمی FAK بود.
تلفنی که بیجواب ماند / شمع 20 سالگی که نیامده خاموش شد
چهارشنبه، نهم تیر ۱۴۰۰ ، تنها یک ماه مانده بود تا جشن بیستسالگی محمد را جشن بگیریم.
حدود ساعت ۸ شب بود. بارها به موبایلش زنگ زدم، ولی جوابی نداد. اصلاً سابقه نداشت که تماس مرا بیپاسخ بگذارد. دلشورهای عجیب تمام وجودم را فراگرفت. با عجله، همراه همسر و فرزندانم به پایگاه مقاومت رفتیم. گفتند محمد در یکی از خیابانهای صدرا تصادف کرده است. سراسيمه خود را به آن مکان رساندیم.
دلم لرزید. چه خبر شده؟!... با اضطراب جلو رفتم و جویای احوال محمد شدم. گفتند: «تصادف کرده... پایش شکسته و به بیمارستان منتقل شده...»، اما چرا این همه شلوغی؟ چرا این نگاهها؟ یکی از بستگان، ما را سوار ماشین کرد و گفت: «لطفاً همینجا بنشینید...»
همه چیز حاکی از خبری تلخ بود، ولی قلبم فریاد میزد: «نه... محال است! محمدم آسمانی نشده! قرار نبود اینقدر زود برود!» بله، او لایق شهادت بود...، اما خیلی زود بود... هنوز بیستسالش نشده بود...
دقایقی گذشت. کمکم، اقوام و آشنایان رسیدند. چهرههاشان همهچیز را فریاد میزد. آری... محمدم آسمانی شده بود. آن شب، سختترین شب زندگیام بود.
آخرین ماموریت
محمد در حین انجام یک ماموریت که دستگیری گروهی از منافقین بوده به شهادت رسید. او کارت اهدای عضو داشت و قرنیه چشمانش، اهدا شد تا بار دیگر، روشنیبخش زندگی دیگران باشد؛ همانطور که همیشه بود. پیکر پاک پسرم، پس از تشییع بدرقهای سراسر عشق مردم، در گلزار شهدای روستای بیزجان سفلا (شهرستان مرودشت) به خاک سپرده شد. جایی که حالا هر وقت دلم برایش تنگ میشود، به آستانش پناه میبرم و با او نجوا میکنم...
سخنی از جنس عشق
محمد عزیزم، پسر دلبندم. آنگاه که خبر پروازت را شنیدم، گویی دنیا در برابر چشمانم تیره و تار شد. چه داغی… چه اشکهایی که بیامان بر گونههایم لغزیدند، اشکهایی سرشار از دلتنگی... من و مادرت هر روز را به شوق یاد تو نفس میکشیم؛ لحظات شیرین و صدای خندههایت، واژههای دلنشینت… همه و همه، هرگز از خاطرمان نمیروند.
محمدم! تو نهتنها فرزند که نورِ خانه و بهترین دوستِ من بودی. حسرت دیدار دوبارهات، شنیدن صدایت و تماشای چهره مهربانت همیشه با من خواهد ماند. کاش در واپسین لحظات، بیشتر به سیمایت خیره میشدم… باز هم تو را در خیال میبینم؛ نگاهی مشفقانه و لبخندی شیرین بر لبانت جاری است.
تو برای وطن و فرزندان این دیار، جان شیرینت را فدا کردی و به میهمانی اباعبدالله شتافتی. شهادتت برای من، معنای حقیقی عشق و ایثار را به ارمغان آورد.
پسرم، تو تا همیشه در قلبم زندهای و یاد گرانقدرت هرگز از جانم رخت برنخواهد بست. تو قهرمان منی و به تو افتخار میکنم. عشقم به تو هیچگاه کم نخواهد شد و تا همیشه در دل و جانم باقی خواهی ماند…
بانوی ایرانی نماد امید و ایستادگی
خبر جنگ ایران و اسرائیل و شهادت عزیزترین سردارانمان، بهویژه سردار سلامی، چنان تکانم داد که گویی محمد دوباره پر کشیده بود. برای ایران و مردممان ناراحت بودم، اما از سوی دیگر، امید به نابودی اسرائیل در دلم جوانه زد. این رژیم خونخوار که شایسته نام انسان نیست، چون درندهای به جان مردم بیگناه غزه افتاده است و انشاالله به زودی خبر نابودیاش سراسر جهان را فرا خواهد گرفت.
در این جنگ و پاسخ دندان شکن ایران که قدرت کشور عزیزمان را به تمام جهانیان ثابت کرد، دلم میخواهد از خانم امامی، خبرنگار شجاع صداوسیما، به عنوان پدر شهید یادی کنم. او بار دیگر حماسهای زینبی در برابر دیدگان دشمن آفرید؛ در سرزمین اشغالی، صدای آژیرها صهیونیستها را به وحشت میاندازد، اما صدای انفجار در نزدیکیاین بانو، ذرهای او را نلرزاند. این مملکت چنین فرزندان رشیدی را تربیت کرده است و دشمن باید از همین شجاعت و صلابتها بترسد...
تهیه و تنظیم گفتگو: صدیقه هادیخواه