روایت دلتنگی مادر شهید حمله صهیونی رضا رضایی

ناگهانی و ناباورانه؛ خبری که جهانم را تکان داد

يکشنبه, ۲۲ تير ۱۴۰۴ ساعت ۱۳:۰۸
به سراغ خانم جمیله رمضانی، مادر داغدار یکی از شهدای مظلوم حمله صهیونیستی می‌رویم که از قصه داغ بر دل مانده‌اش برای ما روایت کند؛ روایتی از ایثار، شجاعت و صبوری که باید شنیده شود.

به گزارش نوید شاهد فارس، سپیده‌دم بیست‌وسوم خرداد ۱۴۰۴، خبری در سراسر جامعه پیچید. نمی‌دانم چگونه می‌شود حال آن زمانِ مردمِ این سرزمین را وصف کرد؛ آری، رژیم صهیونیِ خبیث، بی‌شرم و گستاخ، به ایران عزیزمان حمله‌ور شده بود. هر لحظه خبرِ شهادتِ یکی از فرزندان این سرزمین به گوش می‌رسید؛ خبرهایی که گویا هرکدام زخمی تازه بر عمق وجودمان می‌نشاند و قلب‌ها را به درد می‌آورد. اما با این‌ همه، کسانی بودند که گویا صدای گریه و نفس‌نفس‌زدن کودکان را نمی‌شنیدند و حتی پرواز نخبگان و سینه‌هایی را که برای دفاع از زن و کودک در برابر آماج گلوله‌ها سپر شده بودند، نمی‌دیدند و در خوابی عمیق فرو رفته بودند.  در این اندیشه بودم که ای کاش می‌شد فریاد زد و آن‌ها را از این خوابِ جهالت بیدار کرد و گفت: «دشمن، دشمنِ همه ماست؛ برای او، هر ایرانی یک هدف است؛ بی‌تفاوت به این‌که نظامی باشد یا غیرنظامی، زن باشد یا مرد، یا حتی کودک. هدفش فقط یکی است: خاموش کردن نورِ زندگی در این سرزمین.» 

ناگهانی و ناباورانه؛ خبری که جهانم را تکان داد

در این میان به سراغ خانم جمیله رمضانی، مادر داغدار یکی از شهدای مظلوم حمله صهیونیستی می‌رویم که از قصه داغ بر دل مانده‌اش برای ما روایت کند؛ روایتی از ایثار، شجاعت و صبوری که باید شنیده شود.

نوای ربنا و تولد پسری زیباروی در بوکان

«جمیله رمضانی» مادر این شهید والامقام، در آغاز سخنانش از تولد فرزند عزیزش روایت می‌کند: پسرم رضا، بیست‌و‌یکم آبان ۱۳۸۲، مصادف با هفدهم ماه مبارک رمضان، وقتی صدای ربنا در خانه‌های بوکان پاسارگاد طنین‌انداز بود، به دنیا آمد و شادی را به خانه‌مان آورد. پسری بود سفیدرو با چشمانی رنگی. هنوز خاطره روز تولدش برایم زنده است؛ پرستار وقتی زیبایی رضا را دید، با لبخند رو به من کرد و گفت: پسرت را به من می‌دهی؟

رضا از بچگی پسری آرام و مؤدب بود. هر شب قبل از خواب، به چهره‌اش خیره می‌شدم و آیت‌الکرسی و آیات قرآن را برایش می‌خواندم. انگار لالایی رضا، همیشه دعا و قرآن بود. با این ذکرها، آرام چشمانش را می‌بست و به خواب می‌رفت. دوران نوزادی و کودکی‌اش هم با همین آرامش سپری شد.

ناگهانی و ناباورانه؛ خبری که جهانم را تکان داد

حقوق‌خوانِ پارکورکار

مادر، با تبسمی بر لب و چشمانی پر از اشک، سه بار آرام تکرار می‌کند: «مهربانی، مهربانی، مهربانیِ رضا…» بعد ادامه می‌دهد: رضا پسری مهربان، خوش‌اخلاق و مسئولیت‌پذیر بود. هر وقت کاری از او می‌خواستم، بی‌درنگ و با اشتیاق تا پایان کار، آن را به‌خوبی انجام می‌داد. خیلی دلسوز بود، مرا درک می‌کرد و همیشه کمک‌حالم بود، حتی در کار‌های خانه و پخت غذا. واقعاً پسر فهمیده‌ای بود… .

وقتی رضا هفت ساله شد، با عشق او را به مدرسه فرستادیم. دوران ابتدایی را در مدرسه دولتی حافظ محله بوکان با موفقیت گذراند. راهنمایی و دبیرستان را هم در مدرسه ابوذر، رشته انسانی پشت سرگذاشت. پس از اخذ دیپلم با شرکت در کنکور سراسری در رشته حقوق دانشگاه آزاد سعادت‌شهر قبول شد.

مدتی بعد به نظام پیوست و با انتقالی به تهران، تحصیل و خدمتش را در بخش فراجا ادامه داد. رضا به ورزش هم خیلی علاقه داشت. بدنسازی را به صورت جدی شروع کرد و در کنار آن پارکور هم کار می‌کرد. پسر ورزشکارم هم درسخوان بود، هم مؤدب و هم اهداف بزرگی در سر داشت، به همین خاطر به درس علاقه‌مند بود.

ناگهانی و ناباورانه؛ خبری که جهانم را تکان داد

دهه هشتادی و تربتی متفاوت

رضا همیشه قبل از اذان وضو می‌گرفت، خودش را مرتب می‌کرد و راهی مسجد می‌شد. نماز را همیشه اول وقت و با حضور قلب می‌خواند. به اهل بیت ارادت ویژه‌ای داشت و اشک‌های پاکش برای اهل بیت گواه از این عشق بود.
رضا همیشه دعای زیبایی برایم بر لب داشت و می‌گفت: «مادر، تو را به اهل بیت علیهم‌السلام سپردم.» شاید اینگونه دل پرآشوبش آرام می‌گرفت. چه کسی بالاتر و بهتر از اهل بیت که هوای این مادر را داشته باشد. 

زمانی که می خواست راهی شود، با نگاه مهربانش می‌گفت: «مادر، برایم دعا کن.» او نذر برای اهل بیت و سلامتی خانواده را دوست داشت. لحظه رفتن، نگاهم می‌کرد، منتظر می‌ماند تا لبخندی روی لبانم بنشیند و بعد دلش راضی می‌شد راهی شود. اگر لبخند نمی‌زدم، انگار تا ساعت‌ها همان‌جا می‌ایستاد تا بالاخره لبخند بزنم. همیشه تا دم درب کوچه همراهی‌اش می‌کردم، و در آخرین لحظه، می‌ایستاد، نگاهم می‌کرد و با لبخند از خانه بیرون می‌رفت.

خانم رضایی آهی کشید و  ادامه داد: رضا را خیلی دوست داشتم…، اما شکر به حکمت خدا. مطمئنم زنده است و حالا هم مرا می‌بیند…
در این جنگ ده‌روزه، به سفارش خودش، نذر کردم اگر ایران پیروز شد آش دوغ بپزم و این جنگ به پایان برسد. اما هنوز نذرم ادا نشده بود که خبر شهادت جگرگوشه‌ام را آوردند.
رضا در اخلاق و مرام نمونه بود، آن‌قدر که همسایه‌ها و هم‌سن‌وسالانش او را الگو می‌دانستند و هر وقت می‌خواستند مثالی بزنند، می‌گفتند از بچه‌های آقای رضایی یاد بگیرید. حتی بعضی وقت‌ها از او می‌خواستند برای بچه‌های محله جلسه بگذارد و صحبت کند. حالا همه محل، عزادار رضا شده‌اند.

ناگهانی و ناباورانه؛ خبری که جهانم را تکان داد

رضا برگشت اما با لباس خونی

مادر شهید از آخرین دیدار روایت کرد و گفت: بمیرم... رضا برای مرخصی به خانه آمده بود. روز سیزدهم خرداد، ساکش را بست و آماده رفتن شد. مثل همیشه، او را از زیر قرآن رد کردم و آب پشت سرش ریختم تا به زودی و سلامتی برگردد. نمی‌دانستم این آخرین دیدار من با اوست… چه زود برگشت، اما با لباس خونین…

یکم تیر که گذشت، شب حدود ساعت ده و نیم بود که رضا به تلفنم زنگ زد. صدای مهربانش را شنیدم. سلام کرد. گفتم: «سلام عزیز دلم.» بعد از احوالپرسی گفت: «مادر، به خانه مادربزرگ برو و تنها نمان.»
آن شب مکالمه‌مان خیلی طول کشید. رضا همیشه نگران من بود. یکی از دوستانش تعریف می‌کرد که یک روز درباره خانواده و دلتنگی‌هایمان صحبت می‌کردیم؛ رضا رو به او کرد و گفت: «در تمام زندگی‌ام هیچ چیز برایم سخت و مشکل نبوده، جز دوری مادرم که واقعاً برایم خیلی سخت است.»

ناگهانی و ناباورانه؛ خبری که جهانم را تکان داد

 

ناگهانی و ناباورانه؛ خبری که جهانم را تکان داد

این مادر دلسوز، با صدایی آرام و بغض‌آلود، ادامه داد: «عصر روز بعد پای تلویزیون نشسته بودم. که خبرنگار صدا و سیما گفت یکی از پادگان های تهران مورد اصابت پرتابه اسرائیل قرار گرفته است. دلم به شور افتاد. فوراً تلفن را برداشتم و به تلفن همراه رضا زنگ زدم، اما خاموش بود. هرچه بیشتر می‌گذشت، نگرانی‌ام بیشتر می‌شد.
به برادرش زنگ زدم. با صدایی که از شدت نگرانی می‌لرزید، پرسیدم: «مادر، شنیده‌ای پادگان تهران را زده‌اند؟ خبری از رضا داری؟ » او گفت: «نه مادر، خبری ندارم.» اما صدایش و حالتش چیز دیگری می‌گفت. انگار چیزی می‌دانست، اما سکوت کرد.
همان موقع، زنگ در به صدا درآمد. مادرم و چند نفر از همسایه‌ها آمده بودند. پرسیدم چه شده؟ گفتند شنیده‌ایم رضا مجروح شده. گفتم: «وای، مجروح شدنش هم برایم سخت است! » نمی‌دانم آن روز چگونه گذشت. حدود ساعت ده شب بود که آرام آرام خبر شهادتش را به من دادند.

 چند روز بعد در پنجم تیرماه همزمان با اولین شب محرم رضا آمد. قبل از شهادتش می‌گفت شاید محرم امسال نباشم ولی پسرم آمدی، اما این‌بار با پیکری خونین به استقبال محرم رفتی...  دیگر خبری از لبخند شیرین و دلنشینشت نبود. مادر چه بی‌خبر پر کشیدی... سلام مرا به مادرمان زهرا برسان... پیکرش روی دستان مردم تشییع و در گلزار شهدای محله بوکان به خاک سپرده شد و برای همیشه چشمان زیبایش را بست…»

روایت دلتنگی مادر؛ آغوشی برای لباس‌های پسرم

خانم رضایی دلتنگی‌اش را این‌گونه روایت می‌کند: شهادت رضا برایم خیلی خیلی سخت است. از روزی که او رفت، مدام به حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) متوسل می‌شوم و از خدا صبری مثل او را می‌خواهم. لباس‌های رضا را در آغوش می‌گیرم و با تمام وجودم از خودش می‌خواهم برای آرامش دلم دعا کند. می‌دانم که شهادت، مقام بلندی است، اما من مادرم و داغ فرزند برایم واقعاً طاقت‌فرساست… .

وقتی مردم محل خبر شهادت رضا را شنیدند، همه آمدند، کنارمان بودند و سعی کردند مرهمی بر زخم دلم باشند. رضا همیشه پسری مهربان و خوش‌اخلاق بود؛ همه‌ی اهالی او را با همین صفات به یاد می‌آورند و هنوز هم کسی باور ندارد که دیگر در میان ما نیست. خیلی‌ها حتی از من می‌پرسند واقعاً مطمئن هستی رضا شهید شده؟! با دلی پر از سوز، می‌گویم: بله، صورت زیبایش را خودم دیدم….
اما با این حال، هنوز منتظرم. منتظرم یک روز دوباره صدای زنگ خانه‌مان بلند شود، چادر سر کنم و با شوق به پشت در بروم؛ در را باز کنم و رضا را با همان لبخند همیشگی‌اش ببینم… آری، هنوز چشم‌به‌راه پسرم هستم.»

ناگهانی و ناباورانه؛ خبری که جهانم را تکان داد

از ایران تا غزه / فرزندان وطن، بیدار باشید

مادر آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد: عزیزم، رضا… چطور می‌توانم دوری تو را تحمل کنم؟ این داغ خیلی سخت است…» 
سپس با صدایی پر از حس مادرانه به خطاب به جوانان این مرز و بوم گفت:

«ای جوانان سرزمینم! نگذارید خون شهدا با شایعات و اخبار دروغ پایمال شود. کمی با خود فکر کنید که چرا جوانان این مرز و بوم جانشان را کف دست گرفتند و برای میهن و اسلام فدا شدند؟ بیدار باشید؛ آنها فرزندان همین خاک بودند، برای وطن رفتند و آسمانی شدند تا من و شما در امنیت زندگی کنیم. پس راهشان را ادامه دهید… .
ان‌شاالله روزی خواهد آمد که خون هزار شهید ایرانی و هزاران شهید غزه و لبنان، دامان اسرائیل را بگیرد و به یاری خدا، ریشه ظلم از روی زمین برکنده شود تا دیگر هیچ فرزند بی‌گناهی در ایران، غزه و مسلمانان جهان خونش بر زمین ریخته نشود.
از خداوند بزرگ فقط یک چیز می‌خواهم؛ نصرت و پیروزی برای کودکان بی‌دفاع غزه. ان‌شاالله مردم غزه هم به زودی روی خوش پیروزی را ببینند.»

تنظیم گفتگو: صدیقه هادی خواه

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده