
شهیدی که منافقین در «عملیات مرصاد» چشمانش را از کاسه درآوردند و زبانش را بریدند
به گزارش نوید شاهد مازندران، شهید«محمدحسن» در سال ۱۳۳۷ قدم به کاشانۀ «قربانعلی و صدیقه» نهاد و زندگی این زوج زحمتکش و متدین را غرق شادی ساخت.
«محمدحسن» با اتمام مقطع ابتدائی در دبستان «شهید عبدالوهاب محمدیان» فعلی زادگاهش «بهشهر»، ترک تحصیل کرد و در یک مغازه دوچرخهسازی مشغول به کار شد.
در اوصاف اخلاقی او، همین بس که به سبب ادب و احترام در گفتار و رفتار با دیگران، نزد همگان محبوب بود. در برخورد با خانواده، بهخصوص والدین نیز، نهایت تواضع را به خرج میداد و در تمامی امور، رضایتشان را مدنظر داشت.
با گفتههای برادرش «علی»، فصل انقلاب زندگانی محمدحسن را چنین مرور میکنیم: «در روزهای اوج انقلاب، در گارد جاویدان لویزان، مشغول خدمت سربازی بود، که یکی از اعلامیههای امام خمینی مبنی بر تخلیه پادگانها به دستش رسید. یک شب که سیصد نفر از افراد نظامی، درجهداران ارتش و سربازان، در گارد جاویدان شاهنشاهی (مرکز حمایت از رژیم) بودند، بعد از زدن خاموشی، او چراغ آسایشگاه را روشن کرد و اطلاعیه امام را برای سربازان خواند. همان موقع او را دستگیر و شکنجه کردند. محمدحسن بعد از دو ماه فرار کرد و با رفتن به گرگان، فعالیتهای سیاسیاش را در آنجا از سر گرفت. او در واقعه ۵ آذر این شهر نیز، که منجر به شهادت سیزده تن از مردم شده بود، حضور داشت.»
شرکت فعال در تظاهرات ضد رژیم و جلسات سخنرانی شهید «آیتالله هاشمی نژاد»، از دیگر اقدامات محمدحسن در آن ایام به شمار میرود.
بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل کمیته، او ادامه دوره سربازی خود را در این نهاد آغاز کرد.
در اسفند ۱۳۵۸، به عضویت سپاه درآمد و یک سال بعد، به عنوان مسئول واحد تدارکات سپاه بندرترکمن، به همراه ابوعمار [۱]، راهی این خطه از کشور شد. سپس در اولین اعزام، با یک گروه شصت نفره، از بهشهر به قصرشیرین عزیمت کرد.
مسئولیت مخابرات در بانه، جانشین گردان در اهواز، و فرماندهی گردان آموزش نظامی در چالوس، از جمله خدمات محمدحسن در سال ۱۳۶۰ به شمار میرود.
جانشینی گردان در عملیات محرم نیز، در کارنامه جنگی وی خوش میدرخشد.
در سال ۱۳۶۲، به سمت مسئول آموزش عملیات قرارگاه ابوالفضل (طرح شهید کلاهدوز) انتصاب یافت.
در سال ۱۳۶۴ نیز، در کسوت مربی آموزش نظامی، به ادای تکلیف مشغول شد.
برادرش در ادامه اذعان میدارد: «شعاری که در پادگان برای او میدادند، این بود: عزرائیل پادگان / محمد حسن طاطیان! گفتم: اینجا میگویند که تو خیلی سختگیری میکنی. گفت: اگر آنها را در باد و طوفان به منجیل و نیمهشبها به دریا میبرم، به خاطر این است که به راحتی در مقابل دشمن بایستند.»
بیشترین تلاش محمدحسن در جبهه فرهنگی، دیدار با خانواده شهدا، ترغیب و تهییج جوانان به حضور در عرصه بسیج و دفاع از وطن، و یاری رزمندگان معطوف میشد.
و، اما از «محمد طاطیان» برادر شهید طاطیان بشنویم: «من در مدت ششماهی که پیک بیرونمرزیاش بودم، خیلی چیزها از او دیدم. در مأموریتها جای مخصوص برای عبادت داشت. شبها فانوس به دست به آنجا میرفت و با نور کم به تلاوت قرآن میپرداخت. یک شب او را تعقیب کردم. آنقدر گرم مناجات بود، که اصلاً مرا ندید.»
محمد طاطیان در ادامه، بُعد دیگری از شخصیت این فرزند نیکسیرت را به تصویر میکشد: «یک بار که در راه مرخصی، از سنندج به آمل رسیدیم، او رفت نماز بخواند. من هم در این فاصله رفتم و ناهار سفارش دادم. وقتی برگشت و غذا را دید، ناراحت شد؛ گفت: اینها چیست؟ مگر تو جبهه نبودی؟! گفتم: چرا! گفت: بچهها در آنجا نان و پیاز میخورند، آن وقت تو کباب سفارش دادی؟! گفتم: داداش! از پول شخصی خودم بود؛ بخور! آن روز آخر آن غذا را نخوردیم.»
«محمدحسن» در سال ۱۳۶۶، در کسوت فرماندار نظامی حلبچه، به تیپ ۷۵ ظفر در سنندج عزیمت کرد. از اینرو، تمام همّ و غمش را در دفاع و سازماندهی آن سامان به کار گرفت.
من هدیهام را از خدا میخواهم
به نقل از یکی از همرزمانش: «دختربچه هفده، هجده سالهای دست حزب دموکرات اسیر بود که محمدحسن او را نجات داد. وقتی آن دختر را به پدرش رساندیم، یک سرویس طلا برای محمدحسن آورد. ما به آن مرد گفتیم: اگر او بیاید و این را ببیند، ناراحت میشود؛ برگرد برو تا تو را نبیند. همین که آن مرد داشت میرفت، محمدحسن رسید و پرسید: تو اینجا چهکار میکنی؟ گفت: برایت هدیه آوردم. گفت: من هدیهام را از خدا میخواهم. فقط برو دعا کن که شهادت نصیبم شود.»
شهید «محمدحسن طاطیان» در جریان عملیات مرصاد، همراه با بیسیمچیاش در کمین منافقین افتاد و پس از مقاومتی دلیرانه به اسارت درآمد. منافقین که چهرهاش را بهخوبی میشناختند، او را به طرز فجیعی شکنجه کردند.
پوست صورتش را کندند، چشمانش را از حلقه بیرون آوردند و بدنش را سوزاندند. در نهایت، چون به اطلاعاتی نرسیدند، زبانش را همانند میثم تمّار از حلقومش بیرون کشیدند. پیکر او پس از آزادسازی مجدد اسلامآباد توسط نیروهای سپاه کشف شد؛ و عاقبت، محمدحسن درپنجم مرداد ۱۳۶۷، با حضور در عملیات مرصاد، در جامه فرماندهی گردان به فیض عظیم شهادت نائل آمد. پیکر پاکش نیز با بدرقه همسرش «زینب احترامی»، در بوستان «بهشت فاطمه» بهشهر به خاک سپرده شد.
«سمانه» دخترشهید« محمدحسن» روایت میکند: «مادرم میگفت که حسن و خواهرم «سمیه» هیچوقت موقع بدرقه پدر، با او تا حیاط خانه نرفتیم؛ اما در آخرین دیدار، تا جلوی در آمدیم و نگذاشتیم او برود. وقتی چند قدم از ما دور شد، خواهرم صدایش زد و کاسه آب را پشت سرش ریخت. آن روز لباس بابا خیس شده بود.»
انتهای پیام/