آخرین اخبار:
کد خبر : ۵۹۸۳۵۶
۰۸:۳۹

۱۴۰۴/۰۵/۲۸
گفتگویی به مناسبت ۲۶ مرداد روز آزادسازی اسرای جنگی ایران:

روایتی دردناک از مصائب ۱۸۶ رزمنده اسیر در هفته اول جنگ/ رمادیه جهنم روی زمین بود

حیدر فتاحی تخت‌گاهی، آزاده جانباز ۶۵ درصد دوران دفاع مقدس در گفت‌و‌گو با نوید شاهد البرز درباره ۱۰ سال اسارت در زندان‌های مخوف رژیم بعث عراق گفت: ۹ ماه تمام در اصطبل اسب‌ها زندگی کردیم. بعد از آن ما را به موصل انتقال دادند. ۱۰ سال با این بدبختی‌ها گذراندیم. بعدا به رمادیه منتقل شدیم. آنجا جهنم روی زمین بود. نه سقف مناسبی داشتیم، نه بهداشتی. هر روز با تهدید اعدام دسته‌جمعی زندگی می‌کردیم. زمستان‌ها سرمای استخوان‌سوز و تابستان‌های گرمای طاقت‌فرسا داشت.


به گزارش نوید شاهد البرز: به بهانه ۲۶ مرداد، سالگرد  بازگشت آزادگان سرافراز به میهن، به سراغ یکی از رزمندگان فداکاری رفتیم که ۱۰ سال از بهترین سال‌های جوانی خود را در سیاه‌چال‌های رژیم بعث عراق گذرانده است. سرهنگ «حیدر فتاحی تخت‌گاهی»، افسر بازنشسته نیروی انتظامی و جانباز ۶۵ درصد، روایتی تکان‌دهنده از مقاومت و پایداری اسرا در برابر وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها دارد. مشروح این گفت‌و‌گو را در ادامه می‌خوانیم.

روایتی دردناک از مصائب  186 رزمنده اسیر در هفته اول جنگ/ رمادیه جهنم روی زمین بود

نوید شاهد البرز: به‌طور اختصار خودتان را معرفی کنید.

«حیدر فتاحی تختگاهی» آزاده و جانباز ۶۵ درصد، افسر بازنشسته نیروی انتظامی هستم. چهارم دی ماه سال ۱۳۳۴ در منطقه اسلام‌آباد غرب، بخش گروهان سنجابی به دنیا آمدم. خانواده‌ام از ابتدا کشاورز بودند و پدر و مادرم نیز با همین شغل تا پایان عمر امرار معاش کردند و به رحمت خدا رفتند. من سه برادر و چهار خواهر دارم. فرزند دوم خانواده هستم.

نوید شاهد: چه زمانی به نیروی انتظامی پیوستید؟ 

سال ۱۳۵۳ در شهربانی سابق استخدام شدم و دوم مهر ماه ۱۳۵۹، همزمان با شروع جنگ، در قصرشیرین خدمت می‌کردم که اسیر شدم. 

نوید شاهد: تا چه مقطعی به تحصیل ادامه دادید؟ 

تا دیپلم ادامه دادم. هم دیپلم افتخار و هم دیپلم اقتصاد گرفتم. در روستای خودمان، دبستان ابن‌سینا بود. تا ششم ابتدایی آنجا درس خواندم و بعد در قصرشیرین تا دیپلم ادامه دادم. آقای چراغی، آقای آزاده و جانباز و آقای کاکایی از معلم‌هایم بودند. هرکجا هستند، سلام می‌رسانم. وضعیت تحصیلی‌ام بد نبودم! معمولاً معدل‌م بین ۱۴ تا ۱۶ بود. 

نوید شاهد: از دوران کودکی و مدرسه خاطره شیرینی دارید؟ 

بله، تمام خاطرات آن دوران شیرین است. من عاشق درس خواندن بودم و دوست داشتم ادامه بدهم، اما به خاطر مشکلات مالی، خانواده تمایل چندانی نداشتند. تابستان‌ها کار می‌کردیم و زمستان‌ها خرج خودمان را درمی‌آوردیم.  کشاورزی می‌کردیم. به پدر کمک می‌کردیم و درآمدش خرج زندگی می‌شد. 

نوید شاهد: از زمانی که به نیروی انتظامی پیوستید بگویید. چند ساله بودید که استخدام شدید؟ 

سال ۱۳۵۳ استخدام شدم، حدود ۲۱،۲۲ سال داشتم. بعد از استخدام، تمام‌وقت در خدمت وطن بودم. 

نوید شاهد: از فعالیت‌های سیاسی و فرهنگی‌تان در دوران انقلاب بگویید. 

طبق فرمان امام خمینی (ره) برای تشکیل بسیج بیست‌میلیونی، ما علاوه بر وظیفه نظامی، در بسیج نیز فعال بودم. من از سال ۱۳۵۷ تا امروز عضو بسیج هستم.

نوید شاهد: از زمانی که جنگ شروع شد و نقش خودتان در دفاع مقدس بگویید. 
 دوم مهر ۱۳۵۹ که رسماً جنگ و حمله عراق به وطن مان شروع شد، یعنی از یکم مهر به قصرشیرین رسیده بود. از قبل هم محاصره شده بودیم. روز دوم مهر ۱۳۵۹، من با رئیس شهربانی رفتیم چون پمپ بنزین را منفجر کرده بودند و می‌خواستیم کمک ببریم. متأسفانه هیچ ارگانی نمانده بود - فقط شهربانی و ژاندارمری سابق و تعدادی از ارتش باقی مانده بودند. بقیه به کوه و بیابان زده بودند چون می‌دانستند قصرشیرین محاصره است.

نه تنها عراق، بلکه چندین کشور عربی به آنها کمک می‌کردند. ما خودمان تانک‌های خارجی را می‌دیدیم. همه تانک‌ها گونی‌پیچ شده بودند. حداقل بیست کشور پشت این حمله بودند. هدفشان فقط تصرف نبود، می‌خواستند کل نظام و انقلاب ما را سرنگون کنند. همانجا رفتیم به سمت پمپ بنزین، اما کاری از دستمان برنمی‌آمد چون کاملاً منفجر شده بود. رئیس شهربانی رفت تا کمک بیاورد اما دیگر برنگشت. ما ماندیم و بعد از درگیری با عراقی‌ها اسیر شدیم.

صحنه‌ای که هرگز فراموش نمی‌کنم: در مسیر، یک پسر بچه کوچک با پای برهنه داشت از ترس توپ‌باران فرار می‌کرد. هوا آنقدر گرم بود که خرماها از درختان می‌ریختند.  یک زن را دیدم که ترکش خورد - بدنش نصف شد و بچه‌اش مثل پرنده‌ای زخمی روی زمین می‌جنبید. خون همه جا را گرفته بود...

بعثی‌ها واقعاً جنایتکارترین آدم‌های روی زمین بودند.

نویدشاهد: از خاطرات آن روزهای تلخ روایت کنید.

در همان روز که اسیر شدم و در میان آن جنگ شهری یک موتورسوار به نام آقای قهرمان سلیمی و آقای کردپور به ما رسیدند. گفتند: «اینجا کسی نیست، باید فرار کنید.» اما خودشان هم بعداً اسیر شدند. زنی را دیدم که یک افسر عراقی می‌خواست با خودش ببرد. نمی‌توانستم بی‌تفاوت بمانم. تعقیبشان کردم و دیدم آن مرد می‌خواهد به او تجاوز کند. زن التماس می‌کرد: «تو را به امام حسین! تو را به فاطمه زهرا! رهایم کن!»

تکاورها از قبل در باغ کمین کرده بودند. یکی از آنها که ستوان بود، پولی به آن مرد داد (دلار یا دینار) و رفت. بعد آن مرد زن را به زمین کوبید و شروع به پاره کردن لباس‌هایش کرد. من دیگر طاقت نیاوردم.

نوید شاهد: شما چه کردید؟

اسلحه سازمانی ما ژ۳ بود، اما من فقط با آن کار کرده بودم. کلاشینکوف آن مرد را برداشتم و با لوله به سرش کوبیدم. خون فواره زد! ضامن را کشیدم و شلیک کردم. عراقی‌ها متوجه شدند. هشت نفر دیگر آمدند. یکی فریاد زد: «سید! فرمانده‌مان کشته شد!» از فرصت استفاده کردم و رگبار را شروع کردم.

نوید شاهد: کجا اسیر شدید؟

در گردنه «غزال خانم»، بالای ۱۵۰ تانک عراقی خوابیده بود. شهید شیرودی با هلیکوپتر آمد و چند تانک را منفجر کرد. ما زیر پل اسیر شده بودیم - ۱۸۶ نفر با دستان بسته. التماس می‌کردیم: «خدایا، همین عراقی‌ها ما را بکشند، ولی دست این جنایتکاران نیفتیم!» حرکت قهرمانانه شهید شیرودی: او در یک شیار کوهستانی مانوری انجام داد که واقعاً تاریخی بود. در کتابم کامل شرح داده‌ام. اینها همه واقعیت است، بدون هیچ کم و کاستی.

نوید شاهد:  آن زن چه شد؟ 

آزاده و جانباز:  نجاتش دادیم. با قهرمان سلیمی و کردپور سوار موتور شدیم تا به سرپل ذهاب برویم، اما در گردنه غزال خانم، با صحنه‌ای وحشتناک روبه‌رو شدیم: بالای ۱۵۰ تانک عراقی خوابیده بود! 

نوید شاهد: این 186 نفر چه کسانی بودند؟ بعد از اسارت چه اتفاقی افتاد؟

 اکثراً بچه‌های سپاه و کمیته بودند. همه‌ی ما را - صد و هشتاد و شش نفر - جمع کردند. بعد دستور آمد که اینها را به پشت جبهه ببرید. پیاده ما را راه انداختند: سه تا سرباز جلو، سه تا این طرف، سه تا آن طرف، سه تا پشت سر ما - همه مسلح. ما دست‌هایمان بسته بود ولی چشمانمان باز بود. رفتیم به طرف سرپل ذهاب. نزدیک سرپل که رسیدیم، دستور دادند و گفتند دیده‌بان آنها اینجاست (یک نفر می‌خواست فرار کند). فکر کردند دیده‌بان ایرانی است. ما را برگرداندند به همان سر جایمان. بعد دست‌هایمان را بستند، چشم‌هایمان را هم بستند و انداختند توی این آیفاها (خودروهای زرهی روسی) و بردند آنجایی که خودشان می‌خواستند. ما هم نمی‌دانستیم کجا می برند.

ما را هم دست و پا بسته، چشم بسته انداختند توی ماشین. توی مسیر یکی دو تا از بچه‌ها خودشان را انداختند پایین. تعدادی فرار کردند، تعدادی هم شهید شدند. بعد ما را بردند چهارکلاهان. یک پاسگاهی هست بین ایران و عراق، مرز طرفین، به نام چهارکلاه. هوا گرم بود. داشتیم از تشنگی هلاک می‌شدیم.

 یک دوستی داشتیم به نام آقا محمد که عربی بلد بود. گفت: «یا سیدی ماء» (آب می‌خواهیم). دستور داد به این سرباز که شلنگ آب را بکشد بیاورد. چشم‌هایشان را باز کنید، دست‌هایشان را باز کنید. دور تا دور مسلح. وقتی که پیاده‌مان کردند، این صحنه دردناک‌ترینش بود: شلنگ از مسیر که می‌آمد، هر کسی این شلنگ را می‌گرفت، گاز می‌گرفت. نوبت نمی‌شد که آب را بخورد.

نوید شاهد: به کدام منطقه عراق رفتید؟

بعد از آن ، ما را سوار کردند بردند خانقین. یک پادگانی بود. موقت برای همان زمان جنگ، برای آمادگی نیرو منتقل کنند از طرف خانقین به مرز.

نوید شاهد: در پادگان بعثی ها با شما چگونه برخورد کردند؟

چشم‌هایمان را باز کردند. به صف. هر ردیف یک صندلی با یک میز بزرگ گذاشته بودند و یک سرباز با تیربار گذاشته بودند جلوی ما. ما فکر کردیم همه‌ی ما را می‌خواهند اعدام کنند.

واقعاً این طوری هم آدم حدس می‌زد. بعد گفتند: «بهشان آب بدهید، آب بخورند». ما گفتیم: «تمام شد، احضارات آخر است». بعد آب را که خوردیم، گفتند: «چشم‌هایشان را ببندید. فقط اینهایی که نظامی هستند، افسر ارشد هستند، جزء هستند، روحانی هستند، فرمانده دسته هستند، اینها بیایند بیرون. ما آنها را جدا می‌کنیم. اگر نیایید بیرون، ما کسانی داریم که شما را می‌شناسند».

چشم‌هایمان را بستند. شروع کردند به رگبار. الله‌اکبر و یا حسین (ع) بچه ها شروع شد. صد و هشتاد و خورده‌ای بودیم (چون دو نفر شهید شده بودند توی راه) - صد و هشتاد و چهار نفر بودیم. یعنی هر کسی با زبان مادری اش فریاد می‌زد. من فکر کردم همه شهید شدند به جز من. همه این طوری تصور می‌کردیم. چون هر کس به زبان خودش فریاد می‌زد، این رگبار روبه‌رو نشسته، همه را دارند می‌کشند.

در این مدت بچه ها را جدا کردند آنهایی که باید جدا می‌کردند. می‌شناختند، جدا می‌کردند. بعد چشم‌ها را باز کردند، دیدیم همه سرپا بودند و ایستاده بودند. تصورشان این بود که با این روش بچه‌ها خودشان را معرفی بکنند.

نوید شاهد: استخبارات هم رفتید؟

بله.  بعد از این مراحل، ما را فرستادند استخبارات عراق (همان وزارت اطلاعاتشان). قبل از اینکه ما برویم، با چشم بسته ما را بردند در استخبارات. همین طور داشتیم می‌رفتیم. هر کدام دست گذاشته بودیم روی شانه جلویی. چشم‌هایم بسته بود. رفتیم آنجا یک جایی هست به نام حصیرآباد. همه آزاده‌ها هم می‌دانند چه جایی است. جایی درست کرده بودند با بلوک. بهش می‌گفتند بچه‌ها حصیرآباد. رفتیم داخل. چشم‌هایمان را باز کردیم. صلوات ها شروع شد. تو نگو قبل از ما خیلی‌ها اینجا بودند. وارد که شدیم. گروهی گفتند: «بچه‌ها نترسید. ما همه هموطن هستیم». چشم‌هایمان را باز کردیم. آنجا آب  بود. سر و صورت را می‌شستیم. بعد یکی یکی می‌بردند برای محاکمه. سالم می‌بردند، لت و پار می‌آوردند. واقعاً من شاید بگویم در تاریخ تا الان سابقه نداشته چنین کشوری، چنین قومی، دم از اسلام بزند، با اسرا این گونه رفتار بکند. واقعاً دردناک بود.

نوید شاهد با شما که نظامی هم بودید اینطور رفتار کردند؟

لباس من نظامی بود. فقط درجه‌هایم را کنده بودم. گفت: «خودت را معرفی کن». مترجم کرد بود. گفت: «بچه کجایی؟» گفتم: «قصرشیرین». گفت: «خب حالا می‌خواهیم آزادت کنیم، ولی مشروط بر اینکه با ما همکاری کنی». گفتم: «بفرما». گفت: «اسلحه بهت می‌دهیم بروی آقای رفسنجانی را بکشی». آن موقع خیلی وحشت داشتند از آقای رفسنجانی.

نوید شاهد البرز؛ شما چه پاسخی دادید؟

گفتم: «اولاً من دوره نظامی ندیدم». این را گفتم و کتک کاری شروع شد. گفت: «تو لباس نظامی بر تن داری. چطور نظامی نیستی؟» گفتم: «طبق فرمان رهبر معظم ما امام خمینی، تمام ایران بسیج هستند. ارتش بیست میلیونی. مگر نشنیدی؟ زن و مرد همه لباس نظامی پوشیده‌اند. آماده‌اند برای جنگ. خوب دفاع از وطن است». باز کتک خوردم.

من به عنوان شخصی خودم را معرفی کردم. من هر چه می‌گفتم،  مترجم ترجمه می‌کرد. سه تا چهار تا پله مانده بود برسم به همکف، پرتم کردند پایین.  وحشتناک بود. مجروح بودم. 8 ترکش خورده بودم همان زمانی که اسیر شدیم.

نوید شاهد: بعد از بازجویی چه شد؟

بعد از آنجا رفتیم جایی به اسم اصطبل ابوغریب. از شش تا هفت تا در وارد شدیم. رفتیم توی محوطه ای کوچک. در را باز کردند. رفتیم داخل. حتی روی سقف حیاط را هم با سیم خاردار بافته بودند. داخل آن محوطه که شدیم، هشت تا اتاق داشت. دور تا دور آب‌خور وسطش. اسب‌ها می‌آمدند، می‌رفتند آنجا آب می‌خوردند. وسط حیاط که از این طرف باز بشود، چه از آن طرف. به فرمانده شان گفتم: «ما انسانیم، مسلمانیم. اینجا جای ما نیست». گفت: «شما قاتل فرزندان ما هستید. توقع دارید اینجا سالم برگردید؟» گفتیم: «برابر قانون ژنو، اسیر یک قانون خاص خودش را دارد. شما باید با آن شرایط با ما رفتار کنید. شما هم اسیر دارید. فقط ما نیستیم که اسیر شما شدیم». گفت: «همین که هست. بروید داخل».  دیگر چاره‌ای نداشتیم. شروع کردیم به تمیز کردیم اصطبل. آب‌خورها را خراب کردیم داخل. بالاخره یک جارو داده بودند. تا یکی دو روز تخلیه‌اش کردند. هر دو نفر یک پتو می‌دادند. پتو مال چه بود؟ عرق‌گیر اسب‌ها بود. این را من با آقای ساروتی (او هم جزء نیروهای انتظامی بود) یک پتو به ما دادند. یک سوراخ داشت. بعد شب می‌خوابیدم. تا این حد جنایتکارانه با ما برخورد می‌کردند.

نوید شاهد: چقدر آنجا بودید؟

9 ماه تمام ما توی آن اصطبل زندگی کردیم. بعد از آن ما را انتقال دادند به موصل.  ده سال با این بدبختی‌ها گذراندیم. حالا دو تا خاطره شیرین هم دارم. اگر بخواهم ده تا کتاب بنویسم، باز تمام نمی‌شود.

نوید شاهد: درباره پادگان رمادیه بیشتر توضیح می‌دهید؟ شرایط زندگی آنجا چگونه بود؟

رمادیه جهنم روی زمین بود. نه سقف مناسبی داشتیم، نه بهداشت. هر روز با تهدید اعدام دسته‌جمعی زندگی می‌کردیم. زمستان‌ها سرمای استخوان‌سوز و تابستان‌ها گرمای طاقت‌فرسا داشت. پاسخ: نه، بعد از چهار پنج سال ما را به این اردوگاه انتقال دادند. اما میخواهم خاطره‌ای از دوست عزیزمان محمدرضا بگویم. وقتی ما را تحویل گرفتند، حدود بیست نفر بودیم. من پرسیدم: «سیدی کجاست؟ یکی کم است!» گفتند: «همان لنگ است!» دیدم روی پتو افتاده، هر دو پایش قطع شده؛ یکی از بالای ران، دیگری از زیر زانو. بالای سرش رفتم و سلام کردم. پتو را کنار زدم و دیدم پسری هفده‌ساله است. اشک‌هایم بی‌اختیار جاری شد. به بچه‌ها گفتم: «بغلش کنید و آرام جایش را عوض کنید.» چون مسئول اردوگاه بودم، همه کمک کردند؛ یکی ملافه آورد، یکی پتو، یکی متکا... همه می‌آمدند و او را می‌بوسیدند. چند نفر را انتخاب کردم تا کارهایش را انجام دهند، چون خودش نمی‌توانست.

بعد از شام، دورش جمع شدیم و گفتیم: «خوب، حالا که استراحت کردی، برایمان تعریف کن.» بچه‌ها خیلی خوششان آمده بود از این نوجوانی که با این شرایط برای دفاع از وطنش جنگیده بود. پرسیدیم: «اسمت چیست؟» گفت: «محمدرضا هستم، اهل مشهد.» امروز او از شخصیت‌های برجسته مشهد است، حتی به حج مشرف شده. اگر صدایم به او برسد، سلام می‌رسانم و دستش را می‌بوسم!

از او پرسیدم: «محمدجان، این بچه‌ها دوست دارند از وطن برایمان بگویی. تو که چند سال بعد از ما آمدی، اوضاع چطور بود؟» گفت: «باید بدانی، من که هفده‌سالم بود، برای دفاع از وطن آمدم. همه جامعه آماده بود؛ دانه‌به‌دانه عراقی‌ها را عقب می‌رانند و سرزمین‌های اشغالی را پس می‌گیرند.»

یکی به شوخی گفت: «پسر، دیوانه بودی؟ در این سن باید بغل مامانت می‌خوابیدی! چرا آمدی که پاهایت را از دست بدی؟» محمدرضا پاسخ داد: «عموجان، می‌خواهم چیزی به تو بگویم... یک ماه به من فرصت بده تا معنی آن را برایت ترجمه کنم!» سپس گفت:« (کنایه از اینکه کسی که خربزه می‌خورد، باید پای لرزش هم بایستد!). بعد ادامه داد: «کسی که برای وطن می‌جنگد، برای مال دنیا نمی‌آید. می‌آید تا شهید شود یا بدنش را فدا کند، فقط برای اینکه خاکش را پس بگیرد و آیندگان نفرینش نکنند!»

نوید شاهد: در مورد حاج محمدرضا، این نوجوان شجاع، چه ویژگی‌هایی داشت که اینقدر الهام‌بخش بود؟

با وجود قطع هر دو پا، هرگز نآمید نبود. همیشه می‌گفت: "ما برای آیندگان جنگیدیم". شب‌ها برای بچه‌ها قرآن می‌خواند و خاطرات جبهه را تعریف می‌کرد. ایمانش آنقدر قوی بود که همه ما را تحت تأثیر قرار داد.

نوید شاهد: خاطره دیگری هم از دوران اسارت دارید؟

پاسخ: بله، در موصل دو برادر اسیر بودند به نام‌های «عبدل» و «کرم». آن‌ها با یک قوطی نیم‌کیلویی روغن، چراغی درست کرده بودند و شب‌ها چای دم می‌کردند. عراقی‌ها این چراغ را پیدا کردند و عبدل را به ستونی بستند، روغن روی پاهایش ریختند و آتش زدند! کرم فریاد می‌زد: «داداش! برس به دادم!» ولی هرکس نزدیک می‌شد، کتک می‌خورد. پاهای عبدل کاملاً سوخت و سیاه شد. بعد او را به بیمارستان بردند. این فقط یکی از هزاران جنایت بعثی‌ها بود...

 

نوید شاهد: در دوران اسارت، ارتباطی با خانواده‌ها داشتید؟

خیر، کاملاً قطع ارتباط بودیم. فقط یکبار پس از 7 سال، صلیب سرخ برایمان نامه‌های خانواده را آورد که بیشترشان به دستمان نرسید. عراقی‌ها عمداً نامه‌ها را نگه می‌داشتند تا روحیه‌مان را بشکنند.

نوید شاهد: چگونه ده سال اسارت را تحمل کردید؟ منبع امیدتان چه بود؟

سه چیز: ایمان به خدا، عشق به وطن و همبستگی بین اسرا. هر شب دور هم جمع می‌شدیم و خاطرات شیرین ایران را تعریف می‌کردیم. گاهی مخفیانه نماز می‌خواندیم یا با ذهنمان تصویر خانواده را مرور می‌کردیم.

نوید شاهد: در طول این سال‌ها، آیا فرصت فرار پیش آمد؟

چندبار تلاش کردیم، اما ناموفق بود. یکبار سه نفر از بچه‌ها فرار کردند که متأسفانه دستگیر شدند. بعد از آن، یک ماه همه را در سلول‌های انفرادی انداختند. شکنجه‌هایی که دیدیم، وصف‌ناشدنی است.

نوید شاهد: لحظه بازگشت به وطن چگونه بود؟

آزاده و جانباز: وقتی به خاک ایران رسیدیم، همه اسرا زمین را می‌بوسیدند. من آنقدر تحت تأثیر قرار گرفته بودم که گفتم: "حتی اگر همینجا بمیرم، باز هم خوشحالم چون به وطن برگشتم." انسان دو مادر دارد: مادر اول وطنش است و مادر دوم، مادر واقعی‌اش.

نوید شاهد: درباره کتاب‌هایتان بگویید.

سه کتاب نوشته‌ام: "آیینه اسارت"، "شکست پی شکست" و "گذری به ساوج بلاغ" که درباره تاریخ منطقه است.

نوید شاهد: وضعیت خانوادگی شما در دوران اسارت چگونه بود؟

آزاده و جانباز: من هنگام اسارت سه فرزند داشتم. وقتی برگشتم، فرزند بزرگم 14 ساله بود و او را نمی‌شناختم. روزی روی بالکن نشسته بودم که دخترم را دیدم  قدش از من بلندتر بود! این دیدار بسیار احساسی بود و هنوز هم با یادآوری آن اشک می‌ریزم.

نوید شاهد: لحظه آزادی را به یاد دارید؟

یکم شهریور ماه 1369، باور نکردنی و  مثل خواب بود! صلیب سرخ اعلام کرد اسرای جنگی آزاد شدند. اول باور نمی‌کردیم. وقتی سربازان عراقی شروع به باز کردن زنجیرها کردند، بعضی از بچه‌ها گریه می‌کردند. من فقط سجده شکر کردم.

نوید شاهد: پیام شما به نسل جوان امروز چیست؟

آزاده و جانباز: بدانند این آرامش به قیمت جان هزاران شهید و رنج اسرایی مثل ما به دست آمده. از وطن مراقبت کنند و قدر آزادی را بدانند. هرگز اجازه ندهند دشمنان خواب آسوده داشته باشند.

نوید شاهد: از وقتی که در اختیار ما گذاشتید سپاسگزاریم.

آزاده و جانباز: وظیفه دانستم این خاطرات را بگویم. تاریخ باید بداند چه گذشت. از شما هم بابت شنیدن این دردها متشکرم.

نوید شاهد: بعد از بازگشت از اسارت چه کردید؟

آزاده و جانباز: به خدمت در نیروی انتظامی بازگشتم تا سال 1372 که به دلیل جانبازی بازنشسته شدم.

از وقتی که در اختیار ما گذاشتید بسیار سپاسگزاریم. این خاطرات گنجینه‌ای ارزشمند برای نسل‌های آینده خواهد بود.

مصاحبه از نجمه اباذری


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه