سجده ی عشق شهید محمد رضا عقیقی
سجده ی عشق
شهید: محمد رضا عقیقی
راوی : دوست و هم رزم شهید ، مجید عباسی
هیاهوی غریبی بود ؛ عده ای به آخرین سازماندهی نیرو ها
مشغول بودند ؛ گروهی به دنبال آماده کردن وسایل تدارکاتی و خودرو و تغذیه بودند ؛
عده ای دیگر هم مهمات مهیا می کردند .تنها یک روز وقت داشتیم و فردا رمز عملیات
کربلای پنج بر زبان ها جاری می شد . عملیات فردا به لحاظ نتایج عملیات کربلای چهار
، بسیار حیاتی بود و تلاش همه جانبه و مضاعف بچه ها را می طلبید . به من مأموریت
دادند تا با شهید محمد رضا عقیقی از مقر لشکر در اهواز به شلمچه برویم . بی درنگ
خودرویی به راه انداختیم و رهسپار شدیم .
نزدیکی های ظهر بود که به مقر آخر ایست و بازرسی قبل از ورود به منطقه
رسیدیم . رادیو روشن بود و صدای ملکوتی اذان گوش جان را نوازش می کرد . هنوز
چهارمین «الله اکبر» اذان گفته ، نگفته
شهید عقیقی اصرار کرد که ترمز کنم و همین جا نماز بخوانیم . گفتم چیزی به
مقصد نمانده ، همان جا می خوانیم ، نگاه معنی داری کرد و به من فهماند که نا
سلامتی قرار است فردا عملیات شود . از خود رو پریدیم پایین و وضو گرفتیم . مسح پا که کشیدم ، از او خواستم که جلو بایستد و پس از کمی اصرار
ایستاد . نماز ظهر و عصر را با هم خواندیم و من بعد از تعقیباتی مختصر ، سجده ی
شکر را به جا آوردم و برخاستم . شهید عقیقی داشت سجده ی شکر را به جا می آورد . خودم را به بستن بند پوتینم
مشغول کردم تا او هم بیاید . چند دقیقه گذشت دیدم او هنوز در سجده ی شکر است . با
خودم گفتم دیگر تمام می شود ؛ بروم خودرو را آماده کنم تا سریع حرکت کنیم . اما نه انگار خیال بلند
شدن نداشت . آن چنان به سجده رفته بود که تمام بدنش به خاک چسبیده بود . مدتی در
همان حالت و گاه گاه با تکان دادن شانه هایش گذشت . باید گزارش کار را به مقر
فرماندهی ارائه می دادیم تا اگر احیانأ مشکلی بود ، بر طرف شود . دیگر طاقت نیاوردم
و آهسته و با حرمت خاصی که برای او قائل بودم گفتم : « آقای عقیقی اگر صلاح بدانید
زودتر برویم . » با کمال متانت سر از سجده
برداشت . به چشم هایش که نگاه کردم کاسه ی خون شده بود و هنوز می بارید . قطره های
اشک آن قدر جوشیده بود که مهر نماز هم از شوق ، خیس خیس بود . سرم را پایین
انداختم و فکر نتایج عملیات در چه جاهایی می تواند رقم بخورد . بعد به سمت خودرو
رفتم و سوار شدم . آقای عقیقی هم که انگار از معراج برگشته بود ، به آرامی و با
آرامش خاصی در را باز کرد و به صندلی تکیه داد و راه افتادیم .
بعد از عملیات ....
از گرما ی چند روز پیش در منطقه خبری نبود . اگر چه در عملیات کربلای پنج پیروز شدیم اما همه جا سرد بود ، سردی تن من که بر نعش آقای عقیقی می گریستم .