خاطراتی از شهید مرتضی جاویدی(فرمانده گردان فجر)
ته همین چاه
سرگرد توعملیات آینده،گردان شما باگردان فجرادغام می شه...برد بشین پشت سردشمن...بروبا
فرمانده ی گردان فجر هماهنگ کن!صبح هنوز به دستورفرمانده ی تیپ55هوابرد فکر میکردم
که ماشین رسید به پایگاه پنجم شکاری امیدیه. وصف فرمانده ی گردان فجر را زیاد از این وآن
شنیده بودم راننده ازدژبان پایگاه هوایی سراغ گردان فجرراگرفت:سرکار مقر فرمانده ی گردان
فجر کجاس؟ نگهبان لباس سورمه ای،به اسلحه ی ژ سه تاشوی دو محافظ ورزیده ام خیره شد و
بعد برگرفت به من نگاه کرد احترام نظامی گذاشت و گفت ((ببخشین قربان، مستقیم، سمت چب
بعد از پمپ بنزین هتل H))عینک دودی را از روی چشم برداشتم و گـفتم((هتل H؟)) بله جناب
سرگرد،می بخشین قـربان باید اسلحه ها رو تحویل بدید! کلت کمری واسلحه محافظ هاروتحویل
دادیم وماشین لندکروزداخل پایگاه هوایی شدبه محافظ کنارم گفتم ((جالبه! گردانتوهتلH مستقرن
)) به محوطه ی بزرگ ساختمانH رسیدیم، پیاده شدم.زیرنگاه افرادبسیجی و پاسدار گردان ، دو
محافظ بلند قامت که لباس پلنگی به تن داشتند وکلاه کج به سروآستین ها را تا آرنج بالازده بودند
سینه جلو،پشت سرم آمدندانگاربادیدن من وچند محافظ بالباس شیک تکاوری متعجب شده بودند
ظاهرساختمان هتلH خراب بودو نمای بتونی آن سال ها بود که احتیاج به تعمیر داشت!راهرو
ساختمان هم دست کمی از بیرون آن نداشت و علاوه بر خراب بودن، یادگاری های زیادی با
خودکار ومداد وماژیک روی آنها نوشته شده بود!داخل چـند اتاق شدم و سراغ فـرمانده گـردان
مرتضی جاویدی را گـرفتیم.مقـر فرماندهی آقای جاویدی.الان بیرون تو محوطه میگرده اتاق ها
هر چند مرتب ومنظم بودند اما بردر و دیوارش یادگاری افراد داوطلب بسیجی درطول چند سال
جنگ به چشم می خورد((اعزامی ازلار، شیراز، فسا،جهرم و ........وبه تاریخ ........ ))از
هتلHبیرون آمدم.گوشه ای ازمحوطه هتل،چشمم به چرخ چاه چوبی قدیمی افتاد که جوانی بالای
آن ایستاده بود نزدیک شدیم.سلام جوان!متعجب به لباس شیک و اتو کشیده ی منو محافظ
هاخیره شد.س......س......سلام جانب سروان....لبخندی زدمو محافظم دوم محکم گفت:ایشون
جناب سرگرد عدومی هستن؟ فرمانده گردان یک تیپ55هوابرد! صدایی ازته چاه بیرون
آمد:کریم دول را بکش بالا!جوان با سروکله گل وشلی با پاودست زور زد وچرخ چاه را
چرخاند تا طناب کلفت چند دورجمع شد ودول لاستیکی سیاه پرازگل بالا آمد.دول را ازچنگک
فلزی سرطناب برداشت و شل وگل آن راخالی کرد روی زمین.کمی ازاوفاصله گـرفتم وپرسیدم:
ببخشین می دونی فرمانده گردان فجر را کجا می شه پیدا کرد؟جـوان لبخند زد وبا انگشت اشاره
به داخل چاه کرد!-قربان ،ته همین چاه!