بعد از برگزاری نماز مغرب و عشا به نیایش پرداختیم . حال و هوای معنوی زیبایی فضا را پر کرده بود .آن گاه دعای توسل خواندیم و از یکدیگر حلال بودی طلبیدیم . پس از طلب شفاعت ، در یک ستون به سمت خطوط و مواضع دشمن بعثی به راه افتادیم .

ابراهیم در قربانگاه

شهید : نجفعلی اکبری باصری

راوی : دوست خانوادگی شهید ، ابراهیم یوسفی

خاطره ای که می خواهم تعریف کنم از زبان حجت اله اکبری پدر نجفعلی اکبری است > این پدر فداکار و شجاع در عملیات فتح المبین از ناحیه ی فک و دهان مجروح می شود و به در جه ی جانبازی نایل می آید . او پس از ترخیص از بیمارستان از شهادت فررزند دلبندش صادقعلی که جوانی بیست ساله بود با خبر می شود . خم به ابرو نمی آورد و این بار با انگیزه و شور وافری به همراه فرزند دیگرش نجفعلی روانه ی جبهه های حق علیه باطل می شود . حجت الله اکبری باصری پدر این دو شهید بزرگوار می گوید : « هنگام اعزام نیرو از شهرستان به همراه فرزندم نجفعلی که آموزگار بود و دیگر رزمندگان جان بر کف روانه ی جبهه شدیم . پس از مدتی حضور در مناطق جنوب و اجرای مانورهاو انجام آموزش های لازم در تاریخ هیجدهم فروردین هزار و سیصد و شصت و شش ، برای عملیات کربلای هشت در جبهه ی شلمچه آماده شدیم .

بعد از برگزاری نماز مغرب و عشا به نیایش پرداختیم . حال و هوای معنوی زیبایی فضا را پر کرده بود .آن گاه دعای توسل خواندیم و از یکدیگر حلال بودی طلبیدیم . پس از طلب شفاعت ، در یک ستون به سمت خطوط و مواضع دشمن بعثی به راه افتادیم . فرزندو نجفعلی درجلوی صف بود و من از او فاصله داشتم . پس از ساعاتی راه پیمایی ، حمله و در گیری آغاز شد و منطقه ی عملیاتی به وسیله ی منورها ی دشمن همانند روز روشن شد . صدای رگبار گلو له ها ، انفجار خمپاره ها و دیگر ادوات ، همراه با گرد و غبار و دود و بوی باروت ، فضا را پر کرده بود . رزمندگان اسلام شجاعانه به پیش می رفتند و هراسی از آتش سنگین دشمن به دل راه نمی دادند . در حال پیشروی بودیم که به معبری رسیدیم که در وسط میدان مین باز کرده بودند . در حین عبور از معبر ، صدای ناله ای نظرم را جلب کرد . جلوتر رفتم و دیدم فرزندم نجفعلی مجروح بر زمین افتاده و در حال تشنج و جان کندن است . پریشان و بی قرار بر بالینش حاضر شدم . سرش را که از خون خضاب شده بود با چفیه بستم ، آن گاه او را با همه ی وجود در آغوش گرفتم و بدن او را محکم نگهخ داشتم تا بر روی مین ها نیفتد .جگر گوشه ام در حال جان کندن بود و من به سختی او را گرفته بودم . لحظه هایی پر از شور و هیجان بر من گذشت . دلم آرام و قرار نداشت و به یک باره انگار ، همه دردهای روزگار بر من آوار شده بود . از سویی غم فراق و دوری فرزند و از سویی ، درد و رنج جان کندن و دست و پا زدن او تاب و طاقت را از من برده بود . حقیقتاً دیدن چنین منظره ای ، بیشتر از طاقت من بود و تجمل آن بذایم مشکل .

حدود یک ساعت یا بیشتر بدین منوال گذشت که یک باره احساس عجیبی به من دست داد و قوت قلب گرفتم . از همان جا بر امام حسین (ع) سلام کردم و گفتم :« خدایا خون من که از خون حضرت ابا عبدالله الحسین (ع) رنگین تر نیست . از فرزندم راضی باش و او را بپذیر . » نجفعلی دیگر دست و پا نمی زد و تحرک آنچنانی نداشت . نفس ها نیز انگار در سینه اش حبس شده بود و بالا نمی آمد . هنگامه کارزار با دشمن بعثی همچنان داغ بود و از زمین و زمان آتش می بارید . دیگر عزمم را برای رفتن جزم کرده بودم . او را آرام بر زمین گذاشتم و خم شدم و صورت و پیشانی مکبارکش را بوسیدم . همه ی خاطرات نجفعلی از کودکی تا این ساعت درخاطرم جان گرفته بود و من ناامید از زنده ماندنش به سمت جلو حرکت کردم . پس از نبردی سخت و غرور آفرین ، در سپیده دم آن شب مقرر شد به عقب برگردیم . هنگام بازگشت ، چشمم به دنبال بدن مطهر فرزندم بود اما هر چه در آن محل گشتم جسدی پیدا نکردم . به نزدیکی های خاکریز خودی که رسیدیم ، یکی از بچه های گردان جلو آمد و گفت : « فلانی ، نجفعلی مجروح شده . حاللا هم پشت خاکریز است . » در جواب گفتم :« خودم می دانم که او شهید شده است . » بالاخره با راهنمایی های آن برادر بسیجی ، دوباره بر بالین فرزندم حاضر شدم و بلافاصله گوشم را روی سینه ی او گذاشتم . آثاری از حیات و زنده بودن در او مشاهده نکردم و با قرائت فاتحه و طلب شفاعت ريال امانتم را به دست صاحب اصلی امانت ، خداوند متعال سپردم و خود به پشت خط آمدم . پس از تصفیه حساب ، بدون نجفعلی ، راهی روستای « شهید آباد » شدم . با خانواده و اهل منزل از وضعبیت نجفعلی اظهار بی اطلاعی کردم ؛ اما خودم انتظار خبر شهادت و بازگشت پیکر پاکش را داشتم تا این که اخبار واصله حاکی از آن بود که نجفعلی به شدت از ناحیه سر مجروح شده و در بیمارستان تهران بستری ست . سجده شکر  را به جا آوردم و از این که خداوند یک بار دیگر فرزندم را به من بخشیده خدا را شکر کردم .

 

 

در ادامه خاطره ای از شهید بزرگوار نجفعلی اکبری باصری  که خود شاهد آن بودم تقدیم شما خوانندگان می کنم ، باشد که با قدر دانی از این همه رشادت ها و ایثارگری ها ، ادامه دهندگان راه امام (ره) و شهیدان والا مقام باشیم .

نجفعلی اکبری را که رد عملیات کربلای هشت و در منطقه ی شلمچه با اصابت ترکش به پشت سر به شدت مجروح شده بود ، به یکی از بیمارستانهای تهران می برند و پس از مدتی او را به بینارستان نمازی شیراز منتقل می کنند . ترکش ، پشت سرش را به شدت گود کرده بود طوری که عصب بینایی اش آسیب دیده بود و چشم هایش به طور کلی جایی را نمی دید . و علاوه بر این دچار فراموشی شده بود و اسامی اشخاص و اشیاء را فراموش کرده بود . به علت اینکه معالجه و درمان وی به درازا کشیده بود ، هر چند روز یا هر هفته ، یکی از اقوام و آشنایان برای مراقبت از نجفعلی به نزد وی می آمدند و در بیمارستان می ماندند . یک بار نیز به دلیل دوستس و رفاقتی که بین ما بود ، این توفیق نصیب من شد تا به مدت یک هفته در بیمارستان در خدمت ایشان باشم . روز اول که وارد بیمارستان شدم ، همان طور که انتظار داشتم او را با روحیه ای بسیار عالی دیدم ؛ زیرا او فردی مقیدو مومن و شهادت طلب بود . بعد برایم صحبت های شیرینی از جبهه نقل کرد و در ادامه گفت :« شب جمعه گذشته از طریق یک رادیوی کوچک به دعای کمیل گوش دادم و به یاد جبهه ها زمزمه کردم ؛ خیلی سبک شده و سر حال آمده بودم . یادت باشه ابراهیم برای شب جمعه ی این هفته هم رادیو را روشن کن و یادم بیاور تا دعای کمیل بخوانم . » شب به یاد ماندنی جمعه فرا رسید . نجفعلی روی تخت بیمارستان ، رو به قبله نشست و همراه با قرائت دعای کمیل ، زمزمه می کرد و اشک می ریخت . حال عجیبی به او دست داده بود و حال خودش را نمی فهمید . به هر حال من در کنار تخت او به خواب رفتم . هنگام نماز صبح ، نجفعلی مرا صدا زد و گفت :« ابراهیم .... ابراهیم ... بلند شو . چشم هام می بینه . »

از خواب بیدار شدم . دیدم نشسته است و سر حال و شاداب است . بعد از تخت پایین آمد و دمپایی ها را پوشید و به راه افتاد . خواستم به روال گذشته ، دست او را بگیرم و او را راهنمایی کنم ولی  قبول نکرد و گفت :« نه نمی خواد ... بگذار ببینم واقعاً چشم هایم می بیند یا به نظرم چنین می آید .» خلاصه بدون کمک من راه افتاد . از آن روز به بعد علاقه بیشتری به راه رفتن و حرکت در محوطه بیمارستان پیدا کرد و پس از مدتی بستری ، از ناحیه پشت سر ، تحت عمل ترمیمی جراحی پلاستیک قرار گرفت . و پس از بیمارستان مرخص و به خانه و کاشانه ی خود واقع در روستای شهید آباد روانه شد . شهید نجفعلی اکبری با وجود فراموشی و نسیان و همچنین ضعف بیناییی اکثر کارهای خانواده را شخصاً انچام می داد و به دلیل مبارزه با فراموشی ، بیشتر نمازهایش را به جماعت و در مسجد اقامه می کرد . باور کنید خیلی وقتها که او برای انجام کار یا خرید مایحتاجی به محل مدنظر خود می رفت ، به علت فراموشی ، دوباره به خانه برمی گشت و از خانواده و همسرش فهرست کارها را می پرسید و مجدداً عازم می شد تا کارهایش را عملی کند . سر انجام نجفعلی اکبری باصری با بیش از دو سال سابقه ی حضور فعال و خالصانه در جبهه های نور علیه ظلمت و بیش از سه بار مجروحیت به افتخار جانبازی بالای هفتاد در صد نایل آمد و پس از شش سال زندگی با همین وضعیت جسمانی و مبارزه با مشکلات زندگی ، آبرومندانه زیست و در مهر ماه هزار و سیصد و هفتاد و دو ، زمانی که به همراه خانواده به دیدار یکی از همرزمان می رفت ف بر اثر تصادف با یک دستگاه اتوبوس ، به همراه دختر سه ساله اش ، الهه ، به دیدار حق شتافت .

« عاشق آن بی که دایم در بلا بی                    ایوب آسا به کرمان مبتلا بـی

حسن آسـا بنوشه کاسـه ی زهــر                    حسین آسا شهید کربلا بی»

* * *

برچسب ها
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۱
جابر
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۴:۰۱ - ۱۳۹۵/۰۳/۲۷
0
0
پدر در كودكي با شوق دل دست پسر گيرد
به اميد روزي كه پسر در پيري دست ...
پدر چ واژه ي غريبي است، آن زمان كه بودي زير دستان پرمهر مادر بوديم،آن زمان كه رفتي خنديدم و حتي با ديدن گريه بقيه لب گزيدم و اما باز خنده ام گرفت،سهم من از خاكسپاري تو گلي خشكيده روي مزار بر پارچه مشكي بود ك انراهم به بازي كودكانه بعد از سه روز بدست اوردم،و هنوز منتظرم بيايي و واژه پدر را برايم معنا ببخشي،هر جا سخن از پدر ب ميان ميآيد كوه رنج ،صبر،استقامت،قهرمان،... نيز ميآيد. چقدر كلمات نامفهموم در اين دنيا هست كه بايد برايم دانه دانه شرح دهي
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده