«زیارت ارباب» قسمت دوم / خاطراتی خواندنی از زبان همسر شهید مدافع حرم محمد کاظم توفیقی
شهید ورزشکار، محمد کاظم توفیقی در دهم بهمن ماه سال 1370 در شب میلاد امام موسی کاظم (علیه سلام) متولد شد. از کودکی به ورزش علاقه داشت. و در این زمینه موفقیت های زیادی کسب کرد. در سال 88 در رشته موتور کلاس مقام اول استانی را کسب کرد. و در سال 89 موفق شد مقام اول استانی و سوم کشوری را کسب کند. و در رشته دوچرخه سواری در سال 91 مقام اول را به خود اختصاص داد. شهید کاظم توفیقی در 16 بهمن ماه سال 94 در دفاع از حرم حضرت زینب در سوریه به شهادت رسید.
خاطره پیاده روی اربعین در تاریخ 18 آذر ماه سال 1393 .
قسمت دوم/ آخر
ساعت ۸شب به نجف اشرف رسیدیم. هرچه به حرم
نزدیک تر می شدم ، حالم دگرگونترمی شد، پژمان قدم به قدم من می آمد، دستهایم را
محکم گرفته بود ویک لحظه ازخودش دورم نمی کرد، میدانستم حال دل پژمان دست کمی
ازحال دل من ندارد
به حرم رسیدیم هردو به رسم ادب دست به سینه رو به حرم آقایمان امیرالمومنین
سلام دادیم.
اَلسَّلامُ عَلى مَوْلانا اَميرِ الْمُؤْمِنينَ عَلِيِّ بْنِ أبيطالب
وارد حرم شدیم خدای من حمد و سپاس ازاین همه زیبایی
بعداز،زیارت،آقاامیرالمومنین
به حیاط برگشتم، پژمان
جلودرب ورودی خانمها منتظرم ایستاده بود، با لبخند به سمتش رفتم.
قبول باشه آقا.
- قبول
حق خانمی از شماهم قبول باشه.
داخل صحن گروهایی نشسته بودند . و هر گروهی عزاداری می کرد . پژمان
دستم را گرفت و به سمت بچه های ایرانی که در ایون طلا مشغول عزاداری بودند کشاند.
پژمان گوشه ای نشست، زانوهایش را بغل گرفت .
و آرام آرام اشک صورت و محاسنش را خیس کرد، زیرلب زمزمه هایی می کرد، چشمهایش حالت التماس داشت به آقا
خیلی بی تاب بودم . دوست داشتم از او بپرسم چه چیزی ازآقا می خواهی که این گونه دلت شکسته و اشک می ریزی .
اما... دلم نیامد، این حال عرفانیش را خراب کنم.. فقط هم پای اشکهایش، اشک ریختم...
.............................................................چهار روز در نجف ماندیم . از صبح تا شب داخل حرم بودیم.
روز آخر به خانه حضرت علی در مسجد کوفه رفتیم . چون کاروانی نیامده بودیم و راهنمایی نداشتیم . با سیل جمعیت به سمت مسجد کوفه حرکت کردیم.
در راه اذان ظهر را گفتند .
جایی برای وضو گرفتن نبود . ولی پژمان بر این اعتقاد بود که نماز را باید اول وقت خواند. یک لیوان آب برداشت و گوشه ای ایستادیم . پژمان گوشه های چادرم را گرفت و من به راحتی توانستم وضو بگیرم.
در همان لحظه خندید و گفت:
- گل طلا ، دیدی کاری نداشت....
نماز را در یکی از مو کب های بین راه به جا آوردیم . ناهار را خوردیم و حرکت کردیم.
به خانه حضرت علی ، کوفه رسیدیم . خانه حضرت پر بود از زن و مرد...
دوباره زیر لب زمزمه هایی می کرد.
به حیا ط حضرت که رسیدیم گفتند باید 72 رکعت نماز بخوانیم. ما هم به نماز ایستادیم.
نماز مغرب و عشا را در حرم امیرالمومنین خواندیم وقرارشد صبح به طرف کربلاحرکت کنیم...
دل کندن دشواربود، اما باید می رفتیم وقت خارج شدن ازحرم، پژمان روبه حرم ایستاد، دست به سینه گذاشت وگفت:
- آقا.... چشم انتظارم.....
صورتش از اشک خیس بود، رو به من گفت:
- گل طلا،دعا کن حاجتموبده،
اشکها مجالم نمی داد. خدایا چی میخواهد؟؟!! در ادامه گفت:
- آقا ما مهمون سالارت هستیم، دست خالی برنگردیم....
از نجف به سمت کربلا حرکت کردیم. در بین راه موکبهای زیادی جهت استراحت وپذیرایی بودند.
پژمان می گفت:
- اسم عراق رو باید معدن عشق و خیمه گاه عشاق گذاشت. با وجود پربرکت کربلا، نجف ، کاظمین ،سامرا...
- میدونی برای اربعین چند میلیون زوار،برای زیارت پیاده میان کربلا! همشونم به عشق آقا...
با پای پیاده ازنجف تا کربلا سه روز راه
بود. خستگی برایمان بی معنایی بود.
پژمان میگفت :
- وقتی عشق حسین رو به دل داشته باشی ، مجنونش که باشی، فقط این عشقه که باعث میشه خستگی رو نفهمی....
روز سوم، به کربلا رسیدیم.
وارد خیابان اصلی که شدیم ازدورگنبد طلایی مشخص بود،
وااااای که عجب حال وهوایی داشتیم...
قدم هایمان دست خودمان نبود.
دل ها پرکشیده بود به سمت حرم...
اشکهای پژمان صورتش را خیس کرده بود...
با سکوتی عمیق به گنبد خیره شده بود...
می دانستم دیوانه عباس علمدار و، سیدالشهدا است.
پژمان دست به سینه گذاشت و روبروی حرم علمدار ایستاد .
چشمهای مهربانش خیره به گنبد بود، اشکهایش بی صدا سرازیر بود وچانه اش
می لرزید...
آهسته
سلام داد:
السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبَا الْفَضْلِ الْعَبّاسَ
و وارد حرم شد،
قرارشد جداگانه زیارت کنیم .
چشمهایم خیره به گنبد سقای دشت کربلابود. واقعه ی کربلا را در ذهنم
مرورمی کردم.
امان از دل زینب...
تقریبآ دو ساعتی گذشت،
پژمان را دیدم ، با چهره ای خندان به سمتم آمد.
چهره اش چقدر نورانی شده بود .
از چشمانش مشخص بود که زیاد گریه کرده است.
عجیب بود ، حال منقلب چند ساعت پیشش و آرامش الان...
به سمت حرم امام حسین حرکت کردم پژمان صدایم زد و گفت:
-
کربلایی سفارش دل منو پیش آقا کن...
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ
کربلا رفته ها بهتر می دانند، زیبایی های بین الحرمین، قابل توصیف نیست.
مجنون وار یک دل را در حرم ابالفضل العباس میگذاری و دل دیگرت را پیش
قبرشش گوشه ی سیدالشهدا...
اختیاراشکهایت دست خودت نیست.
اشکت ازسر، دل تنگی وخنده ات ازسر شوق...
دلت شیداست...
وقتی ضریح شش گوشه را بغل می گیری آرزومیکنی، پای
نوکری اربابت، درهمان حال جان بدی...
باید تجربه اش کرد.....
تا،اربعین ، کربلابودیم. صبح تاشب به زیارت میرفتیم.
کربلا خیلی شلوغ شده بود . ازهمه جای دنیابه شوق آقا، آمده بودند...
روزهامثل برق وباد می گذشت، وقت رفتن بود ودل کندن محال...
روز آخر، برای وداع به زیارت ارباب رفتیم...
دل کندن ازحرم برایمان جانسوزبود،
پژمان گفت :
- خداحافظی نمیکنم سال دیگه میبینمت آقا، حاجتم روفقط از شما میخوام،
اشک امانش نمی داد چانه اش میلرزید، فقط شنیدم زیرلب گفت:
- مهربون دست خالی برم نگردون....
خوش به حال دلت پژمان...
چقدر اشکهایت ودل شکسته وعاشقت پیش آقا، خریدار داشت ، که یک سال بعد، آقا به این زیبایی حاجت دل شیدای تو را داد وهمانند ارباب بالب تشنه وازقفا، سر در دامن سیدالشهدا گذاشتی وخون پاکت را هدیه ناموس اربابت کردی...
خوشا به حالت پژمان ...
برگشتیم اما،دلامون رو کربلا،جاگذاشتیم .
شهادت پاداش ارادت خالص ، پاک، ونابت به سیدالشهدا بود.
پژمانم دست ماراهم بگیر.....
پایان.
انتهای متن/