خاطره ای از همسر شهید هاشم شيخي
دلتنگ تابی هستم که خاطره هایش برایم باقی است. تابی که بچه ها با آن خود را سرگرم می کردند تا پدرشان برگردد. گاهی سمیه و مرضیه را روی پاهایم میگذاشتم و در تاب می نشستم و با هم تاب می خوردیم. بچه ها روز به روز بزرگ می شدند و تاب هم نظاره گر بزرگ شدن آنها بود.



نوید شاهد فارس: در تاریخ پنجم دی ماه خانم زهره شیخی همسر شهید هاشم شیخی خاطره ای با عنوان (وفای تاب در اهواز ) جهت انتشار در اختیار سایت‌ نوید شاهد قرار دادند.

شهيد هاشم شيخي  در بيست و سوم شهريور ماه سال 1344 در شيراز متولد گرديد . دوران کودکي را سپري و در سن هفت سالگي راهی مدرسه شد. دوران ابتدايي را در دبستان حاجي زالي  و دوران راهنمايي را در مدرسه شهدا گذراند و سپس ترک تحصيل کرد . با پيروزي انقلاب اسلامی و تشکيل بسيج  همچون ديگر برادرانش به بسیج پیوست و در راه انقلاب و اسلام و امام تلاش مي کرد . او نيز از طريق بسيج عازم جبهه گرديد در ابتدا به عنوان بسيجي و سپس يکي از نيروهاي توانمند سپاه بود و به عنوان معاون اطلاعات و عمليات لشکر 19 فجر خدمات زيادي را به جبهه و جنگ نمود در این راه چند بار مجروح شد و هر بار نيز مشتاق تر عازم جبهه مي شد. در سال 1363 ازدواج نمود. وي عاشق شهادت بود و از همسرش بارها خواسته بود تا براي رسيدن به آرزويش دعا کند . او پاداش ايمان و اعتقاد و رشادت خود را با شهادت در راه خدا از معبودش گرفت و در هشتم فروردين ماه سال 1366 در منطقه عملياتي مجنون در مصاف با دشمن بعثي به فيض شهادت نائل گرديد . روحش شاد.






وفـــای تاب



وفای تاب


دلتنگم،  دلتنگ ساختمانها و موقعیت 14 در مجاورت پادگان شهید دستغیب اهواز که شامل چند ساختمان 2 طبقه که هر طبقه دو واحد داشت...


دلتنگ ننی که عمه برای نوزاد تازه به دنیا آمده بسته بود..


دلتنگ تابی که برادر شوهرم  وسط راهرو برای سمیه و مرضیه،  بسته بود، تابی که خاطره هایش باقی است.

تابی که بچه ها با آن خود را سرگرم می کردند تا پدرشان برگردد. گاهی سمیه و مرضیه را روی پاهایم میگذاشتم و در تاب می نشستم و با هم تاب می خوردیم.

بچه ها روز به روز بزرگ می شدند و تاب هم نظاره گر بزرگ شدن آنها بود.

هاشم هم وقتی برای استراحت به خانه می آمد،روی تاب می نشست و به شدت تاب می خورد،  به طوری که پاهایش به سقف اتاق می رسید.

در روز آخر شهادت، چند ساعت مانده به شهادتش هاشم سوار تاب شد،  آن موقع نمی دانستم این آخرین تاب خوردن هاشم هست که نظاره گر آن هستم.

هاشم هم مثل دفعات قبل آنچنان تاب را به حرکت در آورد که پایش به سقف اتاق می خورد، من هم مثل همیشه فریاد می کشیدم و به او می گفتم مواظب باش خطرناک است...

در این لحظات بود که تاب پاره شد و هاشم را به شدت نقش زمین کرد.

هاشم برای لحظاتی نفس نمی کشید و از حال رفته بود.

من در این چند لحظه دنیا دور سرم چرخید و بلند بلند هاشم را صدا زدم تا اینکه هاشم حالش به جا آمد.  بعد گفت زهره جان من لحظه ای مرده بودم و هیچ چیز به یاد ندارم.

بعد از آن، هاشم به اتفاق برادرش به جزیره مجنون رفتند، قبل از رفتن به هاشم گفتم تاب پاره شده و او گفت که ان شاءالله شب که برگردم تاب را از اول می بندم، اما او که قول داده بود دیگر برنگشت و دیگر تابی هم بسته نشد، و من آن موقع فهمیدم که چه تاب باوفایی بوده است.

تاب زبان نداشت که وفایش را به زبان بیاورد که اگر داشت می گفت من طاقت نداشتم کسی را که با شوق با من بازی می کرد و من عاشقانه اورا تا سقف اتاق بالا می بردم و پایین می آوردم تنها بگذارم، پس تصمیم گرفتم با هم پرواز کنیم و به آسمان برویم.

تاب تصمیمش را عملی کرد، چند ساعت قبل از شهادت هاشم پاره شد و زودتر از هاشم رفتنی شد.

بله تاب تحمل دوری هاشم را نداشت، حتی دیگر تحمل تاب دادن من و بجه ها را هم بعد از هاشم نداشت..

فردای آن روز نه تاب بود و نه هاشم...

انتهای متن/
برچسب ها
غیر قابل انتشار : ۱
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۱
Sh
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۶:۴۳ - ۱۳۹۵/۱۰/۰۸
0
0
شهادتت مبارکت ❤ افتخار ایران
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده