14 روز مانده به شهادت
جگرم می سوخت حاج خانم و حاج آقا که مُهر افتخار شهادت دو فرزند را برپیشانی داشتند و حالا باید خبر مفقودی حاج جواد را مخفی میکردم خدا می داند چه ساعاتی بر من گذشت...



نوید شاهد فارس:
شهيد محمد جواد روزي طلب در بیست و هشتم مرداد ماه سال 1343 در شيراز متولد شد.  دوران ابتدايي خود را در مدرسه ابوسعيد و راهنمايي مدرسه قائم و متوسطه را در مدرسه ابوذر شيراز به پايان رساند.  در زمان جنگ اقدام به ازدواج کرد و خداوند به او سه پسر عطا کرد .
محمد جواد در زمان شهادت برادرش محمد حسن عضو بسيج بود با شهادت برادرش به عضويت سپاه درآمد.مدتی نگذشت که برادر دیگرش هم به شهادت رسید از این رو اجازه شرکت در عمليات کربلاي 5  را نداشت.   با تلاش فراوان توانست خود را به قسمت تدارکات و سپس به خط مقدم برساند  و سرانجام در بیست و پنج دی ماه سال 65  در منطقه ي عملياتي شلمچه با اصابت گلوله به شکم به ملاقات معبود خويش شتافت . پيکر پاک اين شهيد بزرگوار بر روي دوش امت حزب الله شيراز تشييع گرديد و در گلزار شهداي شيراز به خاک سپرده شد . روحش شاد.

نوید شاهد فارس: سرکار خانم حسینی همسر شهید محمد جواد روزیطلب در تاریخ 11 دی ماه  خاطراتی  را برای ما ارسال کردند و از روزهای نزدیک به شهادت برایمان  ميگويند  .  گرچه در زمان جنگ نبودیم اما خاطرات  ما را به حال و هوای آن روزها می برد. گاهی به گونه ای غرق در خاطرات می شویم که با اومیخندیم و  گریه میکنیم ...


 11دی ماه سال65 بعدازظهر بود.

دوستی خبرمفقودالاثری حاج جواد رو داد و سفارش کرد که به پدر ومادرشون چیزی نگو...

قلبم از جا کنده شد به محسن50 روزه ، حمید و حسن سال و نیمه نگاه میکردم .

جگرم می سوخت حاج خانم وحاج آقا که مُهر افتخار شهادت 2 فرزند رو برپیشانی داشتند و حالا باید خبرمفقودی حاج جواد رو ازشون مخفی میکردم خدا می داند چه ساعاتی بهم گذشت...

همراه پدر و مادر حاج جواد رفتیم گلزار شهدا.

محسن روبغل کردم دست حمید وحسن روهم گرفتم .

اول رفتم کنار قبورشهدا ، محمدحسن ومحمدمحسن ازشون کمک خواستم . بعداومدم کنارقبربرادرم شهید عبدالحمید حسینی...

 نرسیده زانوهام سست شد قنداقه محسن رو روی قبرحمید گذاشتم. گفتم :

-          حمیدجان امروزبه عنوان خواهرت نیومدم اینجا مثل همه حاجتمندا اومدم بهت بگم تحمل شهادت حاج جواد رو دارم اما طاقت مفقودیش رونه....

چشم به راهی خیلی سخته...

خیلی منقلب بودم...                                                      خبر مفقودالاثری

سرم پایین بود یه دفعه دو تا پوتین گلی کنار مزار دیدم .

-          گفت : خانم روزیطلب؟

سرم روتکون دادم.


-           گفت : من دیشب پیش حاج جواد بودم حالش خوبه اگه خبری براتون اوردن صحت نداره این روگفت ورفت...

حیرون شدم یعنی راست میگفت یا شایدم قنداقه محسن رو روی قبردیده دلش سوخته خواسته با این حرف منو آروم کنه...

 بچه ها روسپردم به بابا حاجی وتا4 راه گلزار دنبالش رفتم اما ندیدمش...

برگشتیم خونه ودلم پرهیاهو و آشوب...

اما ظاهرم ساکت وآروم...

نگران بودم...

انگارعقربه های ساعت قصد حرکت نداشت...

پنجشنبه شب 11دی ماه 65

رختخواب ها رو پهن کردم محسن روخوابوندم .

حسن و حمید دراز کشیدن و من مثل هرشب براشون قصه گفتم.

یکی بود یکی نبود یه بابایی بود سه تا بچه داشت. خیلی اونا رو دوست داشت از خدا میخواست وقتی بزرگ شدن آدمای خوبی بشن . دلش  میخواست بچه ها همدیگر و دوست داشته باشن کارای خوب بکنن حرفای خوب بزنن. اما دشمن حمله کرد به کشورشون بابایی با بقیه رزمنده ها با سپاه حضرت محمد رفتن جبهه تا با دشمنا بجنگن... یه شب که بچه هاخوابیدن وبیدارشدن دیدن مامانشون نشسته وداداش کوچولو رو توی بغل گرفته و داره بهش شیرمیده. یکی هم پتو رو روی سرش گرفته وخوابیده، باهم پتو رو کنار زدن و دیدن کی خوابیده؟؟؟؟

حسن وحمید باذوق وشوق میگفتن باباشونه وقهقه میخندیدن ومیخوابیدن...

اون شب بعد از قصه گفتن حال خفگی داشتم بغض گلوم رو گرفته بود بعد از سی سال هنوز اون شب روبه خاطر دارم ...

گریه اروم اروم .....

جمعه12دی سال65

دیشب تاصبح برام یه سال گذشت...

خودم رومشغول غذا پختن و شستن لباسها کردم اما در دلم غوغایی بود...

عصرجمعه دلتنگ وخسته بودم بچه ها بهانه جویی میکردن عمو و زن عمو و بچه ها اومدن خونمون وقتی با ماشین اومدن توی حیاط حسن که آرومترین پسرم بود گریه می کرد و بهانه باباش رو گرفت...

-          می گفت : بابام ما رو سوار ماشین نکرده، اصلا بابام ما رو دوست نداره رفته جبهه من گیلاس میخوام...

-          وسط زمستون گیلاس که نیست کمپوت میخوای...

-          نه نمیخوام بابام رومیخوام...

اشکها صورت سفید و زیباش رو خیس و قرمزکرده بود و به هیچ راهی آروم نمیگرفت...

قلبم آتیش گرفته بود بغلش کردم سعی کردم ارومش کنم...

باخودم میگفتم حتما یه چیزی شده که بچم اینقدربیقراره....

عموهمه بچه ها روباماشین برد بیرون و اونقدر چرخوندشون تاخواب رفتن واوردشون خونه.....

خوابوندمشون توی اتاق..

توی اون سرما اومدم توی حیاط و زیرآسمون پرستاره برای همه رزمنده ها دعا کردم..

خسته بودم نمیدانم کی خوابم برد تا اینکه....

ادامه دارد...                                            خبر مفقودالاثری

 


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده