خاطره (2) / خبر مفقودالاثری
نوید شاهد فارس: شهيد محمد جواد روزي طلب در بیست و هشتم مرداد ماه سال 1343 در شيراز متولد شد. دوران ابتدايي خود را در مدرسه ابوسعيد و راهنمايي مدرسه قائم و متوسطه را در مدرسه ابوذر شيراز به پايان رساند. در زمان جنگ اقدام به ازدواج کرد و خداوند به او سه پسر عطا کرد .محمد جواد در زمان شهادت برادرش محمد حسن عضو بسيج بود با شهادت برادرش به عضويت سپاه درآمد.مدتی نگذشت که برادر دیگرش هم به شهادت رسید از این رو اجازه شرکت در عمليات کربلاي 5 را نداشت. با تلاش فراوان توانست خود را به قسمت تدارکات و سپس به خط مقدم برساند و سرانجام در بیست و پنج دی ماه سال 65 در منطقه ي عملياتي شلمچه با اصابت گلوله به شکم به ملاقات معبود خويش شتافت . پيکر پاک اين شهيد بزرگوار بر روي دوش امت حزب الله شيراز تشييع گرديد و در گلزار شهداي شيراز به خاک سپرده شد . روحش شاد.
نوید شاهد فارس: سرکار خانم حسینی همسر شهید محمد جواد روزیطلب در تاریخ 13 دی ماه خاطراتی را برای ما ارسال کردند و از روزهای نزدیک به شهادت برایمان ميگويند . گرچه در زمان جنگ نبودیم اما خاطرات ما را به حال و هوای آن روزها می برد. گاهی به گونه ای غرق در خاطرات می شویم که با اومیخندیم و گریه میکنیم ...
سحرگاه شنبه 13دی ماه 65
قبل ازاذان با صدای گریه محسن بیدارشدم .
نشستم وبغلش کردم...
کرکره اتاق تا نیمه پایین بود .
حاج جواد پشت پنجره با انگشت به شیشه میزد نگاهش میکردم .
سرجام خشک شده بودم ، نفسم بالا نمیومد ، خدایا خواب میبینم یا بیدارم...
دستشو بالا اورد و گفت: چیه خوابی...
حرکت دستش منوبه خود اورد.
ازجا پریدم قفل در ورودی رو باز کردم، آروم وارد اتاق شد، هنوز ساکش رو زمین نذاشته بود
بغضم ترکید تندتند حرف میزدم.
بهم گفتن مفقودشدی به کسی نگو... مُردم وزنده شدم ، نمیدونی چی کشیدم.........
شونه هام رو گرفت ومحکم تکون داد حالاکه صحیح وسالم جلوت ایستادم.....
به خودم اومدم اروم شدم..
نزدیک اذان بود وضو گرفتیم نمازصبح روخوندیم داشتیم صحبت میکردیم حاج خانم صدامون روشنیده بودن اومدن توی اتاق چشمشون که به حاج جواد افتاد قبل ازهرکاری با سجده شکر خدا رو سپاس گفتن...
حاج جواد مادر رو در آغوش گرفت وآرومش کرد...
دل مادر خونه خداست اونم دل مادر2شهید...
صدای مادرمیلرزید و با گریه میگفتن مادرکجا بودی دلم یه لحظه هم اروم نبود از نگرانی...
مادره دیگه......
شنبه13دی ماه65
بعد ازنمازصبح حاج جواد کنار بچه ها دراز کشید با وجود خستگی راه به حرفام گوش میداد...
ازسختی روزای گذشته ازدلتنگیها ازشهادت اشناها...
چشماش قرمزشده بود به زوربازنگهش داشته بود
محسن بیدارشد توبغل گرفتش وقتی مشغول شست وشوی بچه شدم خوابش برد
نگاهم به صورت جذابش افتاد یه نفس راحت کشیدم...
ساعت7بچه ها بیدارشدن لحظه زیبایی بود...
قصه ای که هرشب براشون میگفتم به واقعیت پیوست
نشسته بودم محسن توبغلم بود یه نفرزیرپتوخوابیده بود
حسن وحمید با شادی پتو رو کنارزدن وتوی بغل بابا جواد پریدن
صدای قهقه وشادی فضای اتاق رو پرکرده بود
هممون شاد بودیم انگارهمه دنیا راداشتیم...
سرسفره صبحونه بودیم حمید شیرین زبون پوتینهای خاکی باباشو رو بغل کرده بود وداشت میبوسید حاج جواد از جاش پرید بغلش کرد گفت:
- بابایی بیا خودمو بوس کن پوتینها روکه ازش گرفت اشک تو چشمامون حلقه زد...
خیلی خوشحال بودیم انگارهیچ غمی توعالم نبود...
ادامه دارد...