عصرانه آخر / خاطراتی از همسر شهید محمد جواد روزی طلب خاطره (7)
يکشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۴۵
نمیدونم اون ساعات تودل مهربون و پرصلابتش چی می گذشت... ظاهرش اروم بود، محسن روبغل گرفته بود.. ساکش روپیچیدم...
نوید شاهد فارس: شهيد محمد جواد روزي طلب در بیست و هشتم مرداد ماه سال 1343 در شيراز متولد شد. دوران ابتدايي خود را در مدرسه ابوسعيد و راهنمايي مدرسه قائم و متوسطه را در مدرسه ابوذر شيراز به پايان رساند. در زمان جنگ اقدام به ازدواج کرد و خداوند به او سه پسر عطا کرد .محمد جواد در زمان شهادت برادرش محمد حسن عضو بسيج بود با شهادت برادرش به عضويت سپاه درآمد.مدتی نگذشت که برادر دیگرش هم به شهادت رسید از این رو اجازه شرکت در عمليات کربلاي 5 را نداشت. با تلاش فراوان توانست خود را به قسمت تدارکات و سپس به خط مقدم برساند و سرانجام در بیست و پنج دی ماه سال 65 در منطقه ي عملياتي شلمچه با اصابت گلوله به شکم به ملاقات معبود خويش شتافت . پيکر پاک اين شهيد بزرگوار بر روي دوش امت حزب الله شيراز تشييع گرديد و در گلزار شهداي شيراز به خاک سپرده شد . روحش شاد.
سرکار خانم حسینی همسر شهید محمد جواد روزیطلب در تاریخ 24 دی ماه خاطراتی را برای ما ارسال کردند و از روزهای نزدیک به شهادت برایمان ميگويند .
جمعه 19دی ماه65 :
غروب جمعه همیشه دلتنگیهای خودش روداره خصوصا زمستونا
روزهای کوتاه وسرد آسمون سرخ شفق نزدیک شدن لحظه وداع و آغاز دوباره دلتنگی و دلشوره های سخت...
عقربه های ساعت تندتند همدیگر رو دنبال میکردن
اون روز بابا حاجی وحاج خانم مهمون بودن چایی دم کردم اوردم اتاق...
با نوازش دستای گرم و پرمحبت بابا حسن وحمید از خواب بیدارشدن...
میگفت خواب دم غروب خوب نیست آدمو کسل میکنه
چایی روتوی استکانها ریخت چای و بیسکوییت عصرانه اخر...
ساده مثل همه جا وهمه چیززندگیمون...
نمیدونم اون ساعات تودل مهربون و پرصلابتش چی می گذشت
ظاهرش اروم بود، محسن روبغل گرفته بود..
ساکش روپیچیدم...
این دفعه یه ژاکت جلوباز یقه هفتی قهوه ای براش بافته بودم...
وقتی دیدش گفت چقدرقشنگه این واسه کیه؟
گفتم برا رزمندگان اسلام...
خندید و گفت خوش به حال رزمندگان اسلام...
فقط یه بار پوشید چقدربهش میومد... خواستم ژاکت روتوی ساک بذارم نذاشت گفت این به درد اونجا نمیخوره
برای مهمونی رفتن خوبه ادم پُز بده بگه خانمم بافته ...
حیفه تو ساک بمونه...
صدای زنگ درخونه اومد بابا حاجی حاج خانم و دو خواهرش با بچه هاشون بودن چند دقیقه بعد اذان مغرب بود
وضوگرفت آخرین وضویی که توخونه گرفت روی سجاده سبزمخملی که وقتی ازسفرحج برگشت بهش هدیه دادم به نمازایستاد (گفت اتوبوس ها اخر وقت برای نماز نگه میدارن ادم معذب میشه)
رفتم اشپزخونه ظرف غذاشو آماده کردم کتلت وسبزی وخیارشور..
سرسجاده بین دونماز بود اومدم ظرف رو توی کیفش بذارم. گفت: برام لقمه بگیربا ظرف نذار.
لقمه ها رو آماده کردم توی کیفش گذاشتم زیپ ساکش روکه بستم دستام سرد شد .
همیشه خودم وسایلش روآماده میکردم. با روحیه و امیدوار.. اماحالا یه حس غریب وخاص بود نمیخواستم دم رفتن دلسردش کنم سعی کردم خودم واحساساتم روکنترل کنم که صدام کرد صدای مردونه و پرمهرش گرما رو به وجودم برگردوند.
هنوز طنین صداش توی گوشمه
چقدردلم تنگه برای اون نگاه اون صدا اون صفا اون عشق حقیقی....
چقدردلم تنگه برای اون نگاه اون صدا اون صفا اون عشق حقیقی....
انتهای متن/
نظر شما