«اشلو» تنها رزمنده ای که امام (ره) در آغوش گرفت و پیشانی اش را بوسید
وی در حالی که فرماندهی گردان 941 را هدایت میکرد هدایت گردان فجر را هم به عهده داشت . و از همان زمان فرمانده گردان فجر شد . بارها از طرف فرماندهان بالاتر تلاش شد او را از فرماندهي گردان فجر بردارند و فرماندهي جمع بالاتري و بيشتري را به او واگذار کنند ولي هر بار رزمندگان گردان فجر با خواهش و استدعا از فرماندهان بالاتر او را براي خود حفظ مي کردند. گردان فجر در عملياتهای والفجر 1 ، والفجر 2 ، والفجر 4 ، والفجر 8 ، عملیات خيبر ، بدر، کربلاي 4 و 5 و 8 کربلاي 10 ، بيت المقدس 7 و والفجر 10 و ... شرکت کرد.
شهید مرتضی جاویدی پس از مبارزات و مجاهدات خستگي ناپذير در عمليات کربلاي 5 در هفتم بهمن ماه سال 65 پس از روزها تلاش و جهاد به آرزوي هميشگي خود رسيد. روحش شاد
«پُــر تعجـب»
15بهمن 1362
اول صبح ، گوش سپرده بودم به صحبت های چند رزمنده جدیدی که جلو پرسنلی لشکر المهدی جمع شده بودند .
- صداش می زنن اشلو !
- اخلاقش عجیبه ...
- امام پیشونی اونو بوسیده ..
- با محسن رضایی و صیاد شیرازی رفیقه !
- رفسنجانی یه خطبه نماز جمعه تهرون رو اختصاص داده به رشادت اون وگردانش !
- گردانش ، حوزه علمیه است ... گود زور خونه هست ، تیم فوتباله ، تفریحگاهه ، میدون جنگه . یه خونواده سیصد ، چهار صد نفره ...
- عمو مرتضی پر از تعجبه !
پشت لبی برگرداندم و راستش حسادتم شد ، به خودم گفتم : سعید علیزاده ، غلو می کنن اینا ، بزرگش می کنن ... بی کله تر و نترس تر از خودت کسی نیست !
چند سال توی جنگ بودم و اولین بار بود که از کسی چنین تعریف و تمجیدی می شنیدم . وقتی توی تیپ و شهر ، حرف وحدیث مرتضی جاویدی به گوشم رسید ، کنجکاو شدم تا بروم و مدتی عضو گردانش بشوم وهمه چیز را خودم سبک وسنگین کنم . برگ معرفی را از کارگزینی لشکر المهدی گرفتم وبه طرف ساختمان گردان حرکت کردم . وارد ساختمان که شدم ، مرتضی منتظرم بود ، جلو آمد .
- خوش اومدی برادر علیزاده !
دستم را گرفت و با خود به داخل اتاق فرماندهی برد وبه فرمانده های گروهان معرفی کرد : سعید آقا ، از بچه های گل وقدیمی تیپ ! افتخار دادن تو گردان خدمت کنن ! وبقیه را به من معرفی کرد : جلیل اسلامی ، محمد رضا بدهیهی ، خوشقدم و ... غافلگیر شدم ! سرم پایین بود وفکر می کردم : از کجا منو می شناخت ... انگار منتظرم بود ؟! درونم آشوب بود وسیگار می توانست کمی تسکینم دهد . گیج ومنگ پاکت سیگار را در آوردم و به مرتضی تعارف کردم .
- بفرمایید سیگار!
- ممنون برادر !
بعد یکی یکی به بقیه تعارف کردم کسی برنداشت . نخی بیرون آوردم و آتش زدم . پُک اول را که زدم ودود را توی هوا فرستادم ، متوجه شدم بقیه به غیر از مرتضی حالت خندان قبل را ندارند ! سیگار را که تمام کردم ، مرتضی دستم را گرفت و به داخل سالن برد وبه مسلم رستم زاده فرمانده گروهان یک گفت : علیزاده ، ازبچه های با تجربه جنگه ، تو گروهان از تجربه اش خوب استفاده کن !
مسلم من را پیش بچه های فسا برد وبه تک تک آنها معرفی کرد. آنها هم صلوات فرستادند و جلو آوردند وهمدیگر را در آغوش گرفتیم و دست وصورت هم را بوسیدیم . انگار رسم استقبال از نیروهای ورودی جدید ، همین بود .
نیم ساعت گذشت ودوباره هوس سیگار کردم . نخی از پاکت بیرون آوردم و زیر لب گذاشتم . یکی از بچه هایجوان فسا جلو آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت : برادر ، مگه مقررات را نمی دونی !
با تعجب پرسیدم : کدوم مقررات ؟!
تو گردان ، کشیدن سیگار ممنوعه !
به صورت جوان نگاه کردم وگفتم : برو تو هم خوشی ، نیم ساعت قبل تو اتاق فرماندهی ، جلو ...
سکوت کردم و زدم پشت دستم : ای دل غافل !
منبع: کتاب تپه ی جاویدی و راز اشلو/ نویسنده اکبر صحرایی
انتهای متن/