چرا فرمانده فجر را اشلو نامیدند؟
نوید شاهد فارس : شهيد مرتضي جاويدي
در بیست و دوم تيرماه سال 1337 در روستاي جليان فسا دیده به جهان گشود .
وی همراه با کارهاي کشاورزي دوران تحصيلات خود را گذراند و مو فق به اخذ
مدرک دیپلم تجربی شد. شهید جاویدی در
پانزدهم بهمن ماه سال 58 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي فسا شد . با
شروع جنگ تحمیل داوطلبانه به سوی جبهه شتافت و در مناطق عملياتي مختلف از
جمله عمليات ثامن الائمه ( شکست حصر آبادان ) - طريق القدس ( آزادي بستان )
فتح المبين بيت المقدس و آزادي خرمشهر - کرخه نور و کردستان فداکاريهاي
زيادي نمود. در تمام دوران حضورش در
سپاه همیشه پيش قدم حضور در صحنه هاي خطر در داخل و خارج کشور بود.
وی
در حالی که فرماندهی گردان 941 را هدایت میکرد هدایت گردان فجر را هم
به عهده داشت . و از همان زمان فرمانده گردان فجر شد . بارها از طرف
فرماندهان بالاتر تلاش شد او را از فرماندهي گردان فجر بردارند و فرماندهي
جمع بالاتري و بيشتري را به او واگذار کنند ولي هر بار رزمندگان گردان فجر
با خواهش و استدعا از فرماندهان بالاتر او را براي خود حفظ مي کردند. گردان فجر در عملياتهای والفجر 1 ، والفجر 2 ، والفجر 4 ، والفجر 8 ، عملیات خيبر ، بدر، کربلاي 4 و 5 و 8 کربلاي 10 ، بيت المقدس 7 و والفجر 10 و ... شرکت کرد.شهید مرتضی جاویدی پس از مبارزات و مجاهدات خستگي ناپذير در عمليات کربلاي 5 در هفتم بهمن ماه سال 65 پس از روزها تلاش و جهاد به آرزوي هميشگي خود رسيد. روحش شاد
چرا فرمانده فجر را اشلو نامیدند؟
«راز اشلــو»
نزدیک اذان صبح ، صدایی رسا پیچیده توی جبهه شهرک شصت .
- اَی شَی لَونُکَ ... اشلونک ... یا اخی ... صباح الخیر !
توی تاریک روشنایی هوا ، مضطرب و نگران از خواب پریدم . گیج و منگ اسلحه کلاش و کلاهخودم را برداشتم . و خودم را پرت کردم به طرف پیچ سنگر . نفهمیدم چگونه هل هلکی پاهایم را چپاندم توی پوتین گل وگشاد رفیقم و خودم را از سنگر نقلی بیرون انداختم . بند باز پوتین رفت توی پاهایم و پشت خاکریز کوتاه ، تعادلم به هم خورد و با سر رفتم توی شکم حیدر یوسف پور که آفتابه به دست از مستراب بیرون آمده بود . هر دو توی هم پیچیدیم وخراب شدیم روی زمین . یوسف پور گفت : اوهوی کل حسین قلندری ، سرشیر آوردی ! دس وپات نره توی چیشات ! هول پرسیدم : حسین ، چی شده ؟ عراقیا حمله کردن . صدای عربی شنیدم ! یوسف پور حال و روزم را که دید ، دست گذاشت روی دلش و حالا بخند و کی بخند ! عصبی داد زدم :چرو می خندی خونه خراب !
آفتابه قرمز را رو به خاکریز گرفت . گفت : چشمتو باز کن تا ببینی ، رو خاکریز مرتضی جاویدی داره برادرای مزدور بعثی رو موعظه می کنه .
با دقت به خاکریز نگاه کردم . مرتضی فرمانده گروهان یکم ، به فاصله هفتاد ، هشتاد متری عراقی ها ، روی خاکریز ایستاده بود و دست هایش را دور دهان حلقه کرده بود وبرای عراقی ها سخنرانی می کرد :
- اَی شَی لَونُکَ ... اشلونک ... یا اخی ... صباح الخیر !
از یوسف پور پرسیدم : ای شی لونک ، یعنی چه ؟
- یعنی رنگ وروت چطوره ... حال وروزت چطوره ...
هنوز احوالپرسی مرتضی با عراقی ها تمام نشده بود که یکهو تیر و خمپاره 60 مثل تگرگ به طرفش ریخت . تا دید جواب سلام علیکش را با خمپاره وتیر می دهند ، شروع کرد به شعار دادن : مرگ بر صدام یزید کافر ...
ظهر دوباره همان آش و همان کاسه ! مرتضی دست بردار نبود وروز روشن ، جلو چشم ما عراقی ها روی خاکریز می رفت و برای دشمن کلاس عقیدتی می گذاشت . گاهی هم از پشت بلندگو سوره واقعه را می خواند :
...وَ اَصحابُ الیمین ما اصحاب الیمین * فی سدر مخضود * وطلح منضود * و ظل ممدود*
اما جواب عراقی ها مثل صبح ، توپ و تفنگ بود ودوباره مرتضی زد به سیم آخر .
- الموت الصدام ...
چند نفری از بچه
های گروهان هم به کمکش آمدند وتکرار کردند : الموت الصدام ...
این بار آتش دشمن متمرکز شد روی همه خاکریز . متعجب بودم که چرا فرمانده گردان ، جلیل اسلامی جلو مرتضی را نمی گیرد . به خودم گفتم لابد مرتضی می خواد بگه خیلی شجاعه ! فرمانده هم از اون حساب می بره .
کریم زال که ترکش به بازویش خورده و تاحدی ترسیده بود ، گفت : حسین قلندری، این کارا یعنی چه ؟ مرتضی همه ما رو به کشتن می ده !
پشت لبی بر گرداندم .
- چه عرض کنم کریم آقا ! برو بهداری .
برگشتیم و به صورت گندمی مرتضی جاویدی خیره شدم که خونسرد از خاکریز پایین آمد وبا نیروهای گروهانش داخل سنگر شد .
شب تا صبح ، در پستوی ذهن و خیالم درگیر عمل مرتضی جاویدی بودم که اذان صبح ، باز کار را تکرار کرد . این بار بلندگوی دستی تبلیغات حاج صلواتی جلو دهانش بود .
- اَیُ شَی لَونُکَ ... اشلون صحتک ... صباح الخیر ... الله سلمک ...
مرتضی با زبان عربی با عراقی ها حرف می زد و تکیه کلامش روی کلمه اشلو بود که به نظرم مخفف همان «ای شی لونک » رنگ و روت چطوره بود . پیرمرد هفتاد ساله لاغر اندام تبلیغات ، حاج صلواتی هم انگار جوان ها ، روی خاکریز این ور و آن ور می پرید و پا منبری مرتضی را می کرد . عراقی ها که عصبانی از خواب بیدار شده بودند ، دوباره با تیر و خمپاره جواب دادند و بعد هم شعار « الموت الصدام » مرتضی و حاج صلواتی هوا رفت و تعدادی هم از گروهان به کمک آنها آمدند .
یواش یواش که عمل مرتضی ترس و وحشت توی دل نیروهای دشمن انداخت ، به این نتیجه رسیدم که پشت عمل مرتضی یک نوع هدف است . خیلی زود کار مرتضی به بقیه گردان فجر هم سرایت کرد و افراد به نحوی مجذوب عمل او شدند که حالا در گردان رقابت بود برای منتقل شدن به گروهان آقا مرتضی اشلو !
مدتی بعد ، وقتی از جلو سنگر مرتضی توی منطقه عملیاتی شهرک 60 رد می شدم ، برخوردم به تابلو نوشته ای که کنار سنگر مرتضی نصب شده بود .
- سنگر اشلو !
سنگری که هر شب صدای خواندن سوره واقعه از داخل آن به گوشم می خورد :
اذا وقعت الولقعه * ... وما مسکوب *و فاکهه کثیره * لا مقطوعه ولا ممنوعه * و فرش مرفوعه *
سر بزنگاه رفتم سراغ حسن مایلر ، تک تیر انداز گروهان اشلو و پرسیدم : می شه زبون بزاری تا منم بیام تو گروهان ؟!
پشت گوشش را خاراند و گفت : به همین سادگی !
- چیه رشوه می خوای بی معرفت !
- از رشوه هم بالاتر . ورود به گروهان اشلو شرط داره .
- اذیت نکن ، آخه جون دادن هم شرط می خواد !
- واسه این جون دادن ، بعـــــله ...
- بعله را انگار عروس خانم ها گفت . گفتم :حالا شرطش چیه ؟
- نماز شب ، سیگار ممنوع ، شرکت تو چند تا حمله ... آخرش امتحان توکل و شجاعت !
- امتحان دیگه چه صیغه ای هس ؟
- تو یه فرصت طلایی ، روز روشن ، جلو چشم دشمن ، بری روی خاکریز و پیراهنت رو در بیاری اون وقت سینه سپر کنی جلو تیر و ترکشا و ده بار بخونی :
- می خواهم از خدا به دعا صد هزار جان
تا صد هزار بمیرم برای تو !
منبع: تپه ی جاویدی و راز اشلو/نویسنده اکبر صحرایی
انتهای متن/
یکی از افتخارات من در عمرم همراه بودن با مرتضی اشلو در عملیات والفجر ۱ بعنوان بیسیم چی در تپه های ۱۸۲و شرهانی بود .
هر موقع گذرم به فارس بیفتد حتما سر مزار این شهید والامقام میروم.