چند روز بیشتر از قطع امید پزشکان نگذشته بود که دوباره به بیمارستان بازگشت و با اصرار ، کادر پزشکی را راضی کرد تا چشمانش را عمل کنند...


نوید شاهد فارس: شهید محمد اسلامي نسب در سال 1333  در روستاي لايزنگان داراب فارسدیده به جهان گشود. دوران تحصیلات را در روستای خود گذراند و در سال 1349 به شيراز آمد و در حوزه علمیه مشغول تحصیل شد. پس از پيروزي انقلاب طولي نکشيد که جنگ کردستان شروع شد با شنيدن پيام امام روانه کردستان شد و به مدت سه ماه دليرانه جنگيد و پيروزمندانه به شيراز برگشت . هنوز خستگي جنگ کردستان را در بدن داشت که جنگ تحميلي عراق شروع شد. ايشان داوطلبانه به نيروهاي شهيد چمران ملحق شد و از اولين کساني بود که لباس مقدس پاسداري پوشيد و با سمت گروهان و فرمانده گردان در عملیاتهای فتح المبين ، والفجر 2 ، عمليات بدر (که از ناحيه چشم مجروح شد)، عمليات والفجر 8 (دراین عملیات شيمياي شدند) شرکت کردند.
سرانجام در چهارم دی ماه 65 در عملیات کربلای 4 پس از پيشروي در خاک عراق به فيض عظماي شهادت رسيد. پیکر پاک و مطهرش پس از مدتی مفقودیت به شیراز انتقال یافت و با حضورگسترده مردم شیراز ضمن تشییع با شکوه در گلستان دارالرحمه به خاک سپرده شد. روحش شاد.


جراحی با رمز یا فاطمه (س)

ترکش، بر چشمان محمد بوسه ای گرم زده بود. چشمش آسیب بدی دیده بود و پزشکان امیدی به بازگشت بینایی و بهبود چشم او نداشتند و عمل را هم بی فایده می دیدند. غم سنگینی بر دل محمد نشسته بود . دوری از جبهه و هدف بزرگ زندگی اش مانند کوهی از غم ،بر سینه اش سنگینی می کرد.

چند روز بیشتر از قطع امید پزشکان نگذشته بود که دوباره به بیمارستان بازگشت و با اصرار ، کادر پزشکی را راضی کرد تا چشمانش را عمل کنند. می گفت: « شما با رمز یا فاطمه الزهرا (س) جراحی را شروع کنید. ان شاالله که نتیجه می گیرد»

بعد از عمل، وقتی پانسمان پشمان محمد باز شد، بینایی مجدد او ، اشک حیرت را به چشم پزشکان نشاند. هنوز چشمانش بینایی کامل را بدست نیاورده بود که با خوشحالی به منطقه بازگشت.



نماز اول وقت، زیر سیل ترکش ها

برای توجیه منطقه عملیاتی کربلای چهار، باید فرمانده گردان، محمد اسلامی نسب و فرمانده گروهان ها روی یک دکل سی متری که بر فراز منطقه دید داشت می رفتیم. عیبش این بود که آن دکل لو رفته بود و در دیدرس کامل دشمن قرار داشت. چند تانک عراقی هم روی دکل ، حساس شده و مرتب اطراف آن را هدف قرار می دادند.

به جز چهره ی نورانی محمد ، رنگ ترس در چهره همه پاشیده شده بود. کار توجیه که تمام شد همه را پایین فرستاد. آتش دشمن روی دکل، چند برابر شده بود. ترکش های آواره به پایه های دکل می خوردند و صدایی ناقوس وار ایجاد می کردند. محمد نگاهی به ساعتش انداخت ، وقت نماز ظهر بود. مهرش را از جیب بیرون آورد و رو به قبله نشست. با اشاره ی خود ، من را هم پایین فرستاد. چه لذتی داشت نماز اول وقت ، در آن ارتفاع زیر سیل ترکش ها!


منبع: کتاب همسفر تا بهشت / نویسنده مجید ایزدی

انتهای متن/


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده