چه خوب است که مثل امام حسین شهید شویم، و چه خوب است که سر از تنمان جدا شود
گفتگوی اختصاصی نوید شاهد فارس: روز شهید و تاسیس بنیاد بهانه ای شد تا به منزل سردار بی سر شهید عبدالله اسکندری برویم و با خانم سالاری (همسر شهید) همکلام شویم تا شاید شمه ای از خدمات و عشق وی را درک کنیم.
در ابتدا از همسر شهید می خواهیم که مختصری از زندگی نامه شهید اسکندری را برایمان نقل کند:
شهید عبدالله اسکندری در پانزدهم فروردین 1337درمحله قصرالدشت شیراز به دنیا امد. او فرزند دوم خانواده بود. تحصیلاتش را درمدرسه عبدالرحیم برهان اغاز کرد و تا ششم ابتدایی درس خواند و سپس به دلیل مشکلات مالی نتوانست ادامه دهد.
در سال 1358پدرش را از دست داد و در سال 1359با توجه به درگیریهایی که در کردستان رخ داده بود پس از اموزش مختصری داوطلبانه خود را به انجا رساند.
با شروع جنگ تحمیلی به همراه یکی از دوستانش به نام جمشید غنی به اموزش رفتند و سپس به جبهه اعزام شدند. در نخستین اعزامش به جبهه دوستش به شهادت رسید و پیکر شهید را با خود به شیراز اورد.
ایشان که برای کسب علم و دانش اهمیت فراوانی قائل بودند،مقطع راهنمایی را به صورت غیر حضوری در اهواز و مقطع دبیرستان را در مدرسه ایثارگران شیراز گذراند و دیپلم گرفت.پس از مدتی نیز در دانشگاه امام حسین(ع) در رشته ی جغرافیا پذیرفته شد پس از اخذ مدرک کارشناسی،دوره ی آموزشی دافوس (معادل کارشناسی ارشد نظامی)نیز را با موفقیت پشت سر گذاشت.
در سال 1360 بود که ازدواج کردیم. بعد از پذیرش قطعنامه، مدتی در اهواز ماندیم و سپس به شیراز عزیمت کردیم.
از ماموریت هایشان در زمان جنگ برایمان بگویید:
شهید اسکندری در سالهای 59 و60 در جبهه های کردستان, مریوان, سوسنگرد و ازادسازی بستان به عنوان تک تیرانداز, تیربارچی فرماندهی گروه اطلاعات و شناسایی فرماندهی گردان پیاده و... حضور داشت. و به دلیل توانمندی بالایش در امورنظامی و اخلاص در عمل و مسولیتهایش ، ارتقا شغلی یافت.
فرماندهی چه عملیاتهایی را به عهده داشتند:
ایشان در عملیات خیبر به عنوان فرماندهی سپاه لار, درعملیات بدر با جانشین فرماندهی گردان , در عملیات والفجر8,جانشین رییس ستادتیپ الهادی4, در عملیات کربلای1،3،4،5،8با سمت رییس ستاد تیپ الهادی4،
عملیات والفجر10جانشین فرماندهی تیپ مهندسی, در عملیات بیت المقدس4و7با سمت جانشین فرماندهی تیپ مهندسی
آیا در عملیاتهایی که شرکت کردند زخمی شدند ؟
بله سال60 در دهلایه ترکش به دست راست؛سال61،منطقه عین خوش ترکش به کتف راست؛
سال 62،منطقه طلاییه، ترکش به ران چپ و دست راست؛ سال63،جزیره مجنون،ترکش به صورت؛ سال 65،منطقه ی شلمچه،گلوله به پای راست.
از سالهای خدمت در بنیاد شهید بگویید؟
سال 85-86 بود که پیشنهاد ریاست بنیاد شهید را به ایشان دادند . ایشان این مسئولیت را قبول نمی کرد و می گفت، می ترسم نتوانم درست از عهده این کار بربیایم. بنابر اصرار دوستان این مسئولیت را پذیرفت.
یکی از دوستان جمله زیبایی را وصف ایشان می گفت. « که ایشان ریاست گریز و مسئولیت پذیر بودند»
به من می گفت.که در طول این سالها هیچ وقت تصمیم نگرفتم که کجا راحتر باشم و کجا خدمت کنم. همیشه از مافوقم دستور گرفتم و دوست نداشتم مسولیتی داشته باشم ولی وقتی مسولیتی را هم می پذیرفتم به نحو احسنت انجام می دادم.
خاطره ای از روزهای خدمت در بنیاد برایمان بگویید:
اوایل روزهای کاری در بنیاد شهید بود بعداز اینکه از اداره می آمد ، خیلی خسته می شد.
یک روز به ایشان گفتم: اگر با این وضع بخواهید ادامه دهید به زودی مریض می شوید و جسم مریض به طبع نمی تواند این کارها را انجام بدهد.
در جواب گفت: این مسئولیت مدت زمان کمی است که به من واگذار شده به زودی به اتمام میرسد و من نمی خواهم در روز قیامت جوابگوی کسی باشم. شاید در این یکی دو ساعتی که اضافه کار می کنم ، خداوند توفیقی بدهد تا بتوانم گره از کار کسی باز کنم و در آن موقع شرمنده هیچ کس نشوم .
از دیدار های شهید با خانواده ایثارگران بگویید؟
شهید اسکندری هر روز دیدار با خانواده شهدا داشتند پنج شنبه ها به من می گفتند که شما هم بیایید. زمانی که میرفتیم من را به عنوان همسر خودشان معرفی نمیکرد.
یک بار که میخواستند از خانه بیرون برویم خندید و گفت: راستی، خیلی دوست دارم که شما را همسر شهید خطاب کنم .
خندیدم و گفتم: برای چی؟
گفت: شما همسر شهید آینده هستید. (این
را گفت و خندید و از در بیرون رفت)
بعد از بنیاد شهید ایشان تودیع شد و به ارومیه رفتند . یکی از دوستان از ایشان پرسیده بودند که : شما مدتی از خانواده دور بودید یک جایی را انتخاب می کردید که به خانواده نزدیک باشید. چرا ارومیه را انتخاب کردید؟!!
ایشان در جواب گفته بود: من می خواهم در محروم ترین نقطه خدمت کنم .
بعد از اتمام ماموریت به شیراز بازگشت . در همان زمان بازنشستگی ایشان علنا آمد و به اصطلاح بازنشسته شده بودند . ولی این بازنشستگی معنایش این نبود که فقط دیگر کارها تمام شده بود نه، تازه این اول راه بود و آن انتظاری که برای شهادت می کشیدند آن آرزویی که در دل داشتند و هشت سال برایش جنگیدند و خداوند وعده داده بود به ایشان هنوز محقق نشده بود.
انگیزه شهید برای حضور در سوریه و جنگ با تکفیری ها چه بود؟
یک شور و حال ، و تب و تاب خاصی داشت. اخبار سوریه را مدام پیگیری می کرد . و مدام غصه می خورد و می گفت: مردم مظلوم سوریه تحت ظلم و فشار هستند.
تا اینکه تصمیم گرفت به این سفر برود . اولین باری که خانواده را در جریان گذاشت، گفت :می خواهم به لبنان بروم و از شما هم انتظاری دارم که به هیچ کس نگویید.
یک روز که خودمان دوتایی تنها بودیم رو به من کرد و گفت: می خواهم به سوریه بروم. کمی توضیح داد که شرایط آنجا به این صورت است.حدود نیم ساعت توضیح دادند.و گفت که وسایل من را آماده بگذارید چونکه هر لحظه ممکن است به من زنگ بزنند و دیگر فرصت نباشد که وسایل را جمع کنم.
مثل همیشه که ایشان در حال ماموریت بودند وسایل ساکشان را آماده کردم. جالب اینجاست که همه لباسهای ایشان نو بود. (نمی دانم چه حسی داشتم که همه لباسهای ایشان را نو خریدم) 20 روز منتظر بود تا ، به ایام ماه مبارک رجب رسید خطاب به من گفت: دوست دارم برنامه سفرم عقب بیفتد تا بتوانم در این اعتکاف شرکت کنم چون برنامه هر سالشان (اعتکاف) ترک نمی شد.
یکی از دوستانش زمان اعتکاف به ایشان گفته بود: حاجی شما به اعتکاف نروید تا اینجا بتوانید کار مردم را راه بیندازید شاید ثوابش خیلی بیشتر باشد.
با خنده جواب داده بود:شما مرخصی می گیرید برای شمال رفتن ما مرخصی میگیریم برای مسجد رفتن و دعا کردن برای برای شفا ... اشکالی دارد؟
همیشه دوست داشت برای اعتکاف جایی برود که در آن مکان ناشناخته باشند. می گفت این طوری راحتتر می توانم راز و نیاز کنم...
هر سال مسجدش را عوض می کرد. آخرین باریکه به اعتکاف رفت خوشحال بودند که سفرشان به تعویق افتاده و می توانند به اعتکاف بروند.
روز سوم اعتکاف یکی از دوستان به ایشان گفته بود ، آقای اسکندری،میخواهم به کربلا بروم شما هم می آیید؟ . ایشان آهی کشیده بود و گفته بود:...کربلا...امام حسین. چه خوب است که شهید شویم و چه خوب است که مثل امام حسین شهید شویم، و چه خوب است که سر از تنمان جدا شود . که مثل امام حسین ...
آخرین دیدار:
یک روز به من زنگ زد و گفت ساکم آماده باشد می خواهم بروم.
در حین رفتن خداحافظی کرد و گفت حلالم کن . (اصلا نتوانست با من خداحافظی کند).
به ایشان گفتم : می خواهم با شما به فرودگاه بیایم . گفت سریع آماده شوید که دیرم شد است .
اماده شدم و راه افتادیم. در راه هر چه نگاهش می کردم می دیدم دارد ذکر میگوید.
میخواستم سرصحبت را باز کنم ولی دیدم ذکر می گوید وهیچ چیز نگفتم .
فرودگاه که رسیدیم در لیست انتظار اسمش را نوشت و در سالن منتظر نشستیم . در همین حین آمد و کنارم نشست و رو به ایشان گفتم:حاجی حالا شما کی برمی گردید؟
گفتند: دو ماه دیگر . گفتم: حاجی من طاقت ندارم اگه میشه دوهفته دیگه بیایید و دوباره خواستند بروید. گفتند تا ببینیم خدا چی می خواهد .
گفتم حالا اگه می شود یک روز در میان با من تماس بگیرید. گفتند آن هم به روی چشم.
لحظه پرواز فرا رسید . ساک را تحویل داد وخداحافظی کرد. چند قدمی که رفت برگشت و پسرش علی را صدا زد و کارت شناسایی خودش را به علی داد
پسرم خندید وگفت: پدر کارت شناسایی شما به چه دردم میخورد؟ گفت:پسرم این را بگیر برای یادگاری انجا که میروم لازم ندارم این را گفت و رفت...
به وعدش وفا کرد یک روز در میان با من تماس می گرفت.
زمانی که تماس می گرفت اول با بچه ها صحبت می کرد بعد با من . تماس آخری که با من داشتند ساعت11:30 شب بود. با بچه ها صحبت کرد بعد با من . به من گفت : حاج خانوم یادتونه زمانی که داشتم براتون کتاب میخوندم(حضرت امام خمینی ره زمانی که تبعید می شدند برای خانومشون نامه می نوشتند که تصدقت بشم برام دعا کنید) من هم جمله امام رو به شما میگم. تصدقت بشم برام دعا کن.
این جمله را که گفتند همکارانشان خندیدند ایشان هم خندیدند و گفت: اشکالی نداره بذار بخندند ودوباره آن جمله را تکرار کرد. و مجددا همکارانش خندیدند .
شما چگونه از شهادت ایشان با خبر شدید؟
چند روز از آخرین تماسش گذشته بود. دلشوره عجیبی داشتم و حس حال عجیبی خاطرات زمان جنگ یادم می آمد. ( هر بار که به جبهه میرفت احساس میکردم که بار اخری است که می بینمش).
به خودم دلداری میدادم. ولی یادم به قولی که داده بود می افتاد (یک روز در میان زنگ میزنم) و دوباره به دلشوره می افتادم .
یک حس به من می گفت یک اتفاقی افتاده و گرنه ایشان به من حتما زنگ میزدند.
روز پنج شنبه وجمعه گذشت و من منتظر تماسش بودم .
از شنبه صبح سیر تلفن همکارانش شروع شد. همه زنگ زدند از همین تماس دوستان کمی مشکوک شدم ولی به بچه ها چیزی نگفتم .خبر شهادت ایشان همه جا پیچیده بود ولی ما نمیدانستیم. یکی از دوستانشان به من تماس گرفتند و گفتند. حاج خانوم اقای اسکندری در اعتکاف به من گفتند که به سوریه می روند گفتم خب شما که میدانید. خبری از ایشان دارید؟
گفتند حاج خانم ارزوی همه ما شهادت است
ولی باز گفتم نه،تا زمانی که مطمئن نشدم چیزی نمیگویم. دو روز طول کشید روز عید مبعث بود که دیدم پسرم سراسیمه از داخل اتاق بیرون رفت به دنبالش رفتم بعد از اتمام تلفن پسرم پرسیدم که بود؟
گفت: هیچ یکی از دوستانم تصادف کرده . گفتم نه پسرم دوستت نبود خبری از پدرت بود. گفت مگر شما میدانید؟ گفتم شما بگویید. گفت: یکی از دوستان پدر بودند ومی گویند که پدر شهید شده...
موقعی که دخترانم شنیدند سرشان را در دامانم گذاشتند و گفتند : مادردیدید پدر رفت. گفتم مادر یادتان می اید هر وقت شما می خواستید به مسجد بروید پدر می گفت: دخترانم برای پدر دعا کنید که شهید شوم . پدر منتظر شهادت بود. همان موقع دستانم را بلند کردم و گفتم یا حضرت زینب کمکم کن وصبری به من عطا کن. خدا می داند که یک ارامش قلبی به من داد .... همه مضطرب می امدند وزمانی که ارامش من را می دیدند تعجب می کردند.
تاریخ و نحوه شهادت:
اول خرداد 1393 در حین ماموریت بر اثر اصابت گلوله ی تک تیرانداز داعشی به شهادت رسید و به جمع شهدای مدافع حرم پیوست.
پیکر مطهر ایشان پس از شهادت ،به دست گروه تروریستی (اجناد الشام) افتاد و ابو جعفر نامی که از فرماندهان این گروه تروریستی بود، سر از تن بی جانش جدا کرد .
( و همان گونه که خودش میخواست به آرزویش رسید «کربلا...امام حسین. چه خوب است که شهید شویم و چه خوب است که مثل امام حسین شهید شویم، و چه خوب است که سر از تنمان جدا شود . »)
انتهای متن/