به دنبال رضایت امام زمان
نوید شاهد فارس: شهيد حشمت اله فاخري در سال 1344 در روستاي باب انار خفر به دنيا آمد. دوران تحصیلات را تا مقطع سوم راهنمایی را در زادگاهش گذراند. حشمت به خانواده شهدا بسيار علاقه داشت و وصيت نامه شهيدان را به دقت گوش مي داد و به آن عمل مي کرد . طي مدتي که در سپاه دوره مي ديد چند بار نيز داوطلب شد تا به مناطق جنگي برود . در نيمه آذرماه 1360 بود که موفق شد به جبهه هاي جنگ حق عليه باطل رهسپار شود ، به مدت 45 روز در اهواز در پادگان خدمت کرد و به خانه بازگشت. مدتي را به مدرسه رفت و مقطع سوم راهنمائي را با موفقیت به پایان رساند و با تعطیل شدن مدارس به جبهه اعزام شد و به مدت 33 روز در مناطق جنگي بود تا اينکه در اولين حمله رمضان که با رمز يا صاحب الزمان ادرکني بود در جبهه شلمچه در شب 22 رمضان با اصابت گلوله اي به قسمتي از سرش به آرزوي ديرينه اش که همان شهادت در راه خدا بود رسيد. روحش شاد . «چند خاطره کوتاه از شهید حشمت اله فاخري» به دنبال رضایت امام زمان (راوی، آ .فاخری، خواهر شهید) حشمت دانش آموز سال سوم راهنمایی بود. در همین
سال به جبهه رفت و 45 روز در جبهه ماند . وقتی از جبههه برگشت کاملا انسان دیگری
شده بود . سال سوم راهنمایی را به پایان رساند. دوباره از خانواده خواست به او
رضایت دهند تا به جبهه برود از من خواست که پدر و مادرمان را راضی کنم. به
او گفتم : حشمت ! یک بار رفتی، تو تنها پسر خانواده هستی ، سهم تو یک بار بوده که
رفتی با این حرف من قهر کرد و حدود پانزده
تا بیست دقیقه اصلا با من صحبت نکرد، بعد خودم سر حرف را باز کردم و گفتم: حشمت ، به خاطر پدر و مادرمان نرو! گفت :« شاید آن دفعه که به جبهه رفتم مورد قبول
امام زمان (عج) نباشد.» بااین حرفش دیگر جوابی نداشتم که به او بدهم. بلاخره پدر و مادرمان را راضی شدند.
شادترین لحظه ای که او را دیدم لحظه ای
بود که پدرم به او رضایت داد. او بعد از رضایت پدرم دیگر سر از پا نمی شناخت. با
همه خدا حافظی کرد ، رفت تا به آرزوی دیرینه اش که همان شهادت در راه خدا بود
رسید. اگربه نماز جماعت نمی رسید افسرده می شد (راوی،سید حسین حسینی، دوست و هم رزم شهید)
حشمت زیاد اهل دل بود . به نماز جماعت و مراسم مذهبی علاقه ی زیادی داشت و در آنها شرکت می کرد. اگر به هر علتی به نماز جماعت نمی رسد، افسرده و ناراحت می شد. یادم هست حتی زمانی که نماز جمعه در خاوران و امامزاده غربی برگزار می شد شرکت می کرد.
اگر در جنگ شهید نشوم و جنگ تمام شود به لبنان می روم (راوی، ز .فاخری، خواهر شهید)
در آخرین دیداری که با او داشتم مادرم مرتب سفارش می کرد که او را نصیحت کنم که دیگر به جبهه نرود؛ چون تنها فرزند پسر خانواده بود و خیلی برای پدر و مادرم عزیز.
وقتی سفارش مادرم را گفتم و خودم هم خواستم که بماند و درسش را ادامه دهد ، در جواب گفت: «خواهرم، اگر هم جنگ تمام شد به لبنان می روم تا آنجا شهید شوم.»
انتهای متن/
منبع: کتاب پروانگان نور ( به اهتمام: مجتبی طالبی)