خاطره خودنوشت شهید محمد علی برزگر (۱) / یک ماموریت علمی
نوید شاهد فارس : شهيد محمد علي برزگر در سال ۱۳۴۲ در روستای محمد آباد ( از توابع آباده ) ديده به جهان گشود . در سه سالگی پدر را از دست داد .وی تحصیلات را تا مقطع دوم راهنمائي در آباده گذراند. تا قبل از انقلاب در کارگاه تراشکاري کار مي کرد و در زمان انقلاب همراه با دوستان جوان خود در فعاليت هاي مذهبي ، سياسي و تظاهرات و راهپيمائي ها شرکت میکرد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي و تشکيل سپاه و به دنبال تحميل جنگ نابرابر به ملت مسلمان ايران و شکل گيري بسيج مستضعفين به عضويت بسيج در آمد و در هسته هاي مقاومت شهري فعاليت چشم گيري داشت . چندين بار به جبهه جنگ رفت و در عمليات هاي متفاوتي شرکت کرد . سرانجام شهيد محمد علي برزگر در شامگاه پنج شنبه بیست و ششم خرداد ماه ۱۳۶۷ به فیض شهادت نائل آمد. روحش شاد.
( خاطره یک ماموریت علمی )
ساعت ۱۱:۵ روز شنبه بود که من در بسيج بودم . برادر نعمت الهي به من گفت دزکرد مي روي براي مأموريت گفتم بله . يک لحظه صبر کرديم با دو نفر ديگر از هم سنگران گذشته محمد نعمت الهي و رضا قلي نعمت الهي پس از چندي به ما سه نفر هر يک ، يک قيفه اسلحه و کلاشينکف دادند و بعد راهي سپاه پاسداران شديم. ساعت یک بود که در سپاه نهار خورديم و نماز را هم خوانديم و بعد با چند تن از دوستان پاسدار ( برادر اسدپور و برادر محسن نعمت الهي و برادر خاکسار و برادر ابراهيم ) و آقاي رضواني و دو نفر ژاندارم با يک جيپ و يک لندرور ساعت ۱:۴۵ دقيقه حرکت کرديم .
از اقليد رد شديم به آسپاس رسيديم يک نيم ساعت براي بنزين زدن لنگ شديم بعد حرکت کرديم و بعد از دو دهکده ديگر رد شديم که حال اسم آن ها يادم نيست . تقريباً نيم ساعت به روز بود که به دزکرد رسيديم مجلس ختم تمام شده بود که ما آن جا رسيديم رفتيم در مسجد و بالاخره مردم جمع شدند يک فاتحه خوانديم و راهي قبرستان شديم آن جا هم يک فاتحه خوانديم و برگشتيم در مسجد . و برادر رضواني سخنراني کرد . در حين سخنراني من بيرون مسجد نگهبان بودم و رضاقلي و محمد در چاي خانه مسجد نزد اهالي ده نشسته بودند . در وقت نگهباني با چند تن از بچه ها صحبت کردم . از جمله يکي عنايت آزادي بود که مرا به ياد خليل خودم انداخت . خليلي که او را نصف تنم حساب مي کردم . مجلس تمام شد . همه بيرون آمدند .
آقاي رضواني جلو حرکت مي کرد به علت نبودن وقت خيلي هم تند مي رفت . کوچه ها را يکي پس از ديگري پشت سر هم مي گذاشتيم . به يک کوچه رسيديم که مثل يک تپه بود راهنما گفت بفرمائيد بالا از تپه بالا رفتيم در يک خانه باز بود . با یا الله وارد شديم . در حال وارد شدن پاي هر يک به سنگ مي خورد و يا در چاله اي فرو مي رفت . تا اين که به چند پله رسيديم . البته پله نبود . سنگ ها را کوتاه و بلند چيده بودند که حالت پله را داشت . به سختي بالا رفتيم و يکي يکي وارد اتاق شديم اتاقي بود نسبتاً بزرگ 3*4 متري - سقف آن پوشيده شده بود از تيرهاي محدودي و روي تيرها قطعه حصيري .
در وسط اتاق يک چراغ علاء الدين و اين طرف و آن طرف يک جا سيگاري هائي که درست شده بود از پوکه ژ۳ که معلوم بود يک شخص از جبهه آورده و دوباره يادم به خليل آزادي آن الگوي زندگيم افتادم همه دور اتاق نشستيم و بعد سفره اي به طول حدودًاً 4 متر انداختند . در آن 7 عدد سيني که در آن برنج و گوشت روي سرش بود و جلو هر نفر مقداري نون تيري و 50 ليوان آب . هيچ کدام با قاشق نمي خورديم . سفره علي گونه اي بود همه جا سکوت بود . صداي چراغ طوری در اتاق طنين انداخته بود . شام تمام شده سفره را برچيدند . چاي و قليان آوردند .
ساعت 8 شب بود که آقاي رضواني گفتند ما مي خواهيم به خسروشيرين برويم که آن ها گفتند جاده خيلي خراب است امکان دارد راه را گم کنيد . ليکن يک ساعت و نيم در راه هستيد . ساعت 9 مي رسيد آن جا که همه خواب هستند بمانيد و صبح حرکت کنيد . آقاي رضواني گفتيد من شيراز کار دارم . سه نفر رفتند ژاندارمري بي سيم بزنند که اگر کار آقاي رضواني در شيراز مهم نيست ما بمانيم .
( سيد آقا پدر شهيد ملک حسين ) در حالي که قليان مي کشيد . از صبر و استقامت صحبت مي کرد و منافقين را محکوم مي کرد . يکي سيگار مي کشيد و دودش را در هوا پراکنده مي کرد . يکي تسبيح مي گرداند . يکي زانوهايش را بغل گرفته بود و در فکر فرو رفته بود و بالاخره همه بيخودي آن جا نشسته بوديم . و به سخنان پيرمردان آن دهکده گوش مي داديم . پدر شهيد هم با قيافه اي غرق در شادي کنار برادر رضواني نشسته بود . برادر رضواني در حالي که سکوت کرده بود به در و ديوار اتاق نگاه مي کرد . و گويا در کار خدا حيرت زده شده بود و گاه گاه سرش را تکان مي داد و حرف هاي آن ها را تصديق مي کرد . در اين موقع برادران بي سيم آمدند و پيام را به دست برادر رضواني دادند . بعد که خواندن، گفت ناقص است . دست در جيب کرد و گفت استخاره مي کنيم . استخاره کرد و گفت ما همين جا مي مانيم . از اين خانه حرکت کرديم و در خانه اي ديگر جايگزين شديم و آن جا خوابيديم .
صبح شد . نماز را خوانديم صبحانه خورديم و ساعت ۶:۱۵ دقيقه بود که سوار ماشين شديم دهکده اي بود بسيار غمگين از در و ديوارش فقر و بيچارگي مي باريد و از صورت يکايکشان نور ايمان . به راستي اي خواننده عزيز به مردم بگو که ما در زير سايه خون فرزندان چه کساني آسايش مي کنيم .
ساعت ۸ رسيديم خانه شهيد ملائي . کلبه برادر ملائي خيلي فقيرانه بود . انسان را به غم وامي داشت . به خدا قسم شما يک شب و روز هم نمي توانيد آن جا زندگي کنيد . خدا را خوش نمي آيد ما در زير سايه اين چنين فرزندان که در اين چنين خانه هائي زندگي مي کنند زندگي کنيم . اي حسين اي سرور آزادگان بيا و بين ياري دهندگان فرزندت در کجا بزرگ مي شود از کجا سرچشمه مي گيرند .
پدر شهيد ملک حسين ملائي : گفت خدا صبر داده ، خدا مي فرمايد که هر که مقرب باشد به درگاه من مي شتابد . و من جنازه پسرم که وارد شد . رويش را کنار زدم و بوسيدم و به خيال عروسي در ختم او شرکت کردم . اي شهرنشينان برويد و دهکده ها را تماشا کنيد و ببينيد که حاميان دين خدا از کجا بلند مي شوند و در کجا تعليم مي بينند . برادر رضواني به پدر شهيد گفت : ما خاک پاي شما هم نمي شويم که اين طور يگانه فرزندتان را در راه خدا قرباني مي کنيد .
پدر شهيد مي گوید : اميدوارم که خدا اين قرباني کوچک را از من قبول کند . به جان شما از براي فرزندم يک قطره آب هم از چشمانم جاري نشده و بعد بلند شديم و راهي صغاد شديم . ساعت ۸:۴۵ دقيقه بود که سوار شديم و ساعت ۹:۴۵ دقيقه صبح روز يک شنبه به صغاد رسيديم و به خانه شهيد محمد علي حسنيان رفتيم و با خواندن فاتحه و کمي صحبت بلند شديم و راهي آباده شديم .
اي برادران اي کساني که مي خواهيد در راه اسلام گام برداريد . برويد دهکده هاي شهرمان را ببينيد . بشناسيد ، پدران شهيدان با دستي پينه بسته و با لبي خشکيده با اندامي لاغر ، با صورتي چين خورده اما با ايماني محکم سرشار از شادي و مسرت و خالصانه در برابر خدايش احساس مسئوليت مي کند . برادراني که اين خاطره را مي خوانيد ما زندگي کردنمان را مديون اين گونه خانواده هائي هستيم که فقط يک فرزند دارند و آن هم در راه خدا قرباني مي کنند . مثل ( شهيد ملک حسيني )
والسلام هم سنگر
تاريخ خاطره 28/9/60
انتهای متن /
منبع : مرکز اسناد ایثارگران فارس