ما هرگز نمی گذاریم واقعه تنگه احد در اسلام تکرار شود / خاطره ای از فرمانده گردان فجر
صبح دومین روز حمله، داخل سنگر فرماندهی قرارگاه خاتم الانبیاء (صلی الله علیه و آله)، احمد کاظمی نتیجه قطعی شب اول عملیات والفجر دو را به من گزارش داد: آقا محسن، توی هیچ کدام از سه محور عملیاتی، الحاق صورت نگرفته ...
کاظم که ساکت شد، گفتم: راحت بگو شکست خوردیم!
احمد سر تکان داد.
- متأسفانه همین طور!
برگشتم و به سرهنگ علی صیاد شیرازی نگاه کردم. پرسیدم: برادر صیاد، از ارتش چه خبر؟ سرهنگ جلو آمد و گفت: آقا محسن، تعریفی نداره. دیشب ارتفاع کینگ هم سقوط نکرده!
مدام مسؤولین سیاسی کشور زنگ می زدند و از عملیات می پرسیدند. عملیات قفل شده بود و دل و دماغی برایم نمانده بود. بلند شدم و طول سنگر را قدم زدم. به شکست و توقف حمله فکر کردم. لحظه ای گوشم رفت به بی سیم چی سرهنگ صیاد شیرازی که او را صدا می کرد: جناب سرهنگ، فرمانده لشکر هفتاد و هفت خراسان! صیاد شیرازی گوشی را گرفت. به صورت او زُل زدم با خود گفتم: لابد مشکلی پیش اومده!
هر چه می گذشت، لبخند ظریف سرهنگ توی صورتش روشن تر می شد. سر تکان داد و شمرده شمرده با لحن پیروزمندانه و تحکم توی گوشی بی سیم گفت: دست تک تک سربازها رو می بوسم. از طرف من بهشون خدا قوت بگید...
گوشی بی سیم را به ستوان لاغر اندام ارتش داد و به علامت تشویق زد روی شانه ستوان جوان. رو به من کرد و گفت: الله اکبر... آقا محسن، تیپ دو لشکر هفتاد و هفت با کمک تیپ المهدی، کینگ رو تصرف کردن و الآن روی اون مستقرن!
خبر خوش سرهنگ شد اکسیژن خالص و تا عمق ریه ام دوید. سرحال و قبراق شدم! خیلی زود جعفر اسدی فرمانده تیپ المهدی و برادرش صالح داخل سنگر قرارگاه شد.
- سلام آقا محسن!
جلو آمدند و روبوسی کردیم، گفتم: کینگ آزاد شد.
- اومدم همین خبر رو بدم!
- جعفر، اوضاع محور شما؟
جعفر سر کم مویش را خاراند. نقشه ی لوله شده ی توی دستش را پهن کرد کف سنگر قرارگاه.
- ارتباط ما با گردان مالک قطع شده. کمیل روی ارتفاع صدر موفق نبوده و تو محاصره دست و پا می زنه. گردان فجر تو عمق بیست کیلومتری عراق چند پایگاه و ارتفاع مهم رو که بر تنگه و شاهراه در بندی خان مشرفه، تصرف کرده! الآن گلوگاه دشمن تو چنگ گردان فجره!
- فجر! گردان مرتضی!؟
- ها بله!
- اشلو؟
- ها بله!
- این که خوبه!
- بله، ولی یه مشکل بزرگ وجود داره!
- چه مشکلی؟
- پایگاه های دور تا دور گردان فجر دست عراقیاست! در اصل، وضعیت «محاصره تو محاصره» پیش اومده!
جعفر اسدی ساکت شد، گفتم: نظرت چیه جعفر؟!
سر تکان داد و گفت: آقا محسن، اشلو با دو گروهان اون جا رو تصرف کرده، اما خبری از یه گروهان دیگه اش نداره! دشمن هم از صبح روز قبل از زمین و هوا دیوانه وار تلاش می کنه تپه رو پس بگیره! موندم چکار کنم!
به فکر فرو رفتم. سرهنگ هم مثل سید رحیم صفوی حرف های جعفر اسدی را شنیده بود. رحیم گفت: موقعیت خیلی حساسه! باید با مرتضی حرف بزنیم، اون تو مرکز جنگه!
جعفر اسدی با مرتضی جاویدی تماس بی سیمی گرفت و گوشی بی سیم را به من داد.
- اشلو اشلو، محسن رضایی هستم!
- محسن محسن، اشلو به گوشم!
- سلام آقا مرتضی، اوضاع؟
- مخلص آقا محسن عزیز هستم!
- خسته نباشی، وضعیت؟
- بچه ها تک تک سلام می رسونن، ملالی نیس، جز دوری شما!
بعد انگار که گوشی را به سمت نیروهایش گرفته باشد، صدای الله اکبر و مرگ بر صدام افرادش را از پشت بی سیم شنیدم! گفتم: اشلو، وضع تلفات، تدارکات و مهمات گردانت...
با آب و تاب گزارش داد: به حول و قوه الهی، تعدادی اسیر گرفتیم، شصت نفر سر پا و تعدادی زخمی و شهید، آذوقه برادران مزدور عراقی تا دلتون بخواد موجوده! تا الآن هم پاتک عراقیا رو دفع کردیم. در خدمتیم!
صدای پرطنین و شاد مرتضی حیرانم کرد. اما وقتی به نقشه و گزارش ها توجه می کردم، بهترین کار، بیرون کشیدن گردان فجر از دل دشمن بود. با سرهنگ مشورت کردم و به مرتضی جاویدی گفتم: اشلو، می تونید تا شب دوام بیارید؟
با صدایی که بوی قاطعیت و توکل داشت، گفت: کاکو محسن، تا قیامت مقاومت می کنیم و منتظر شما می مونیم!
- خدا حفظت کنه، تا شب دوام بیارید و بعد بکشید عقب!
با لحن متعجب پرسید: عقب نشینی!؟
عقب نشینی را جوری تلفظ کرد که انگار حرف نامعقول زده ام. محتاط گفتم:
- ممنونم از رشادتت اشلو، اما شما تو دل دشمن هستید و باید زودتر بیایید عقب!
- آقا محسن، شاید من منظورم رو بد فهموندم؛ ما گلوی دشمن رو تو چنگ داریم! می مونیم و مقاومت میکنیم تا شما برسین به ما!
- با پنجاه، شصت تا نیرو غیر ممکنه!
صریح و روشن پاسخ داد: کاکو محسن، من و بچه ها هم قسم شدیم نذاریم اُحد تکرار بشه! از حاج جعفر بپرسید!
از فحوای کلامش منقلب شدم. نگاهم ناخواسته رفت به جعفر اسدی که پشت چهره اش لبخند داشت، گفتم: قصه احد چیه؟
- آقا محسن، پیش از عملیات مکرر به اون تأکید کردم، تنگه در بندی خان، تنگه ی اُحده! اونم همش تکرار می کرد: احد تکرار نمی شه!
شستی بی سیم را با شک فشار دادم.
- اشلو، تکلیفی برای موندن ندارین! تازه مهمات و آذوقه هم تموم می شه، موندن خودکشیه!
- آقا محسن، ما مخلص دستور فرماندهی هستیم، اما اینو هم بدونید که برگشتن ما هم از حلقه محاصره ی دشمن، خودکشی یه!
- ولی!؟
حرفم را برید.
- آقا محسن، تا دلتون بخواد دشمن برای ما مهمات گذاشته اند، آب و آذوقه رو هم یه کاریش می کنیم!
توکل کلام مرتضی، نشاط و امید را دمید به روحم. اشک توی چشمم حلقه زد. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: اشلو مقاومت کنید، ببینم چی می شه!
- ممنون آقا محسن! اگه شهادت نصیبم شد، سلام من رو به امام خمینی برسون!
دلم لرزید، گفتم: ان شاء الله پیروزید و قول می دم سلام شما و رشادتون رو برسونم خدمت امام!
یک دفعه صدای هلی کوپتر از بی سیم شنیدم.
- برادر محسن، مهمون داریم، باید آماده پذیرایی بشیم!
نوید شاهد فارس: شهيد مرتضي جاويدي
در بیست و دوم تيرماه سال 1337 در روستاي جليان فسا دیده به جهان گشود .
وی همراه با کارهاي کشاورزي دوران تحصيلات خود را گذراند و موفق به اخذ
دیپلم تجربی شد. در
پانزدهم بهمن سال 1358 عضو سپاه پاسداران فسا شد . با
شروع جنگ تحمیلی داوطلبانه به سوی جبهه شتافت و در مناطق عملياتي مختلفی از
جمله عملياتهای «ثامن الائمه ( شکست حصر آبادان ) - طريق القدس ( آزادي بستان )
فتح المبين ، بيت المقدس و آزادي خرمشهر - کرخه نور و کردستان فداکاري هاي
زيادي نمود . وی
در حالی که فرماندهی گردان 941 را هدایت میکرد هدایت گردان فجر را هم
به عهده داشت . و از همان زمان فرمانده گردان فجر گردید .
گردان فجر در عملياتهای والفجر 1 ، والفجر 2 ، والفجر 4 ، والفجر 8 ، عملیات خيبر ، بدر، کربلاي 4 و 5 و 8 کربلاي 10 ، بيت المقدس 7 و والفجر 10 و ... شرکت کرد. شهید مرتضی جاویدی پس از مبارزات و مجاهدات خستگي ناپذير در عمليات کربلاي 5 در هفتم بهمن ماه سال 65 پس از روزها تلاش و جهاد به آرزوي هميشگي خود رسيد.
انتهای متن/
منبع: کتاب تپه جاویدی و راز اشلو، نویسنده اکبر صحرایی