خاطره ای از شهید محمدجواد صادقی (1) / شهادت برادر
شنبه, ۰۸ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۳:۱۱
به من خبر دادند محمد جواد زخمی و در اصفهان بستری است. آدرس بیمارستان را گرفتم، همسرم که خواهر محمدجواد بود را همراه مادر ایشان به بهانه ای بردم اصفهان.
(شهادت برادر)
به من خبر دادند محمد جواد زخمی و در اصفهان بستری است. آدرس بیمارستان را گرفتم، همسرم که خواهر محمدجواد بود را همراه مادر ایشان به بهانه ای بردم اصفهان. کنار بیمارستان که رسیدیم گفتم: محمدجواد مجروح و در این بیمارستان بستری است!
وارد شدیم. یکی یکی اتاق های بستری را دنبال محمد جواد جستجو می کردیم. از کنار اتاقی رد شدیم، مثل سایر اتاق ها چشم را بین مجروح ها چرخاندم اما خبری از محمد جواد نبود. از درب اتاق که رد شدم، پرستاری که در آن اتاق بود دنبالم دوید و گفت آقا بیایید!
برگشتم به همان اتاق. پرستار به مجروحی که سر و صورتش پانسمان بود اشاره کرد و گفت ایشان با شما کار دارد. رفتیم کنار تختش. خودش بود محمد جواد. مادر و خواهرش با دیدن محمد جواد به شدت ناراحت شدند. با اشاره از ما کاغذ و قلم خواست.
نوشت «من دارم استراحت می کنم، شما چرا ناراحت می شوید؟»
از ما خواست که ناراحت نباشیم. دوباره برایم نوشت: محمد جعفر شهید شده، به مادرم نگویید تا برگردم و جنازه برادرم را برگردانم!
بعد از مدتی از بیمارستان مرخص شد و به خانه آمد. امام جمعه آباده و عده ای از دوستان به ملاقات ایشان آمدند. مادر به امام جمعه گفت: محمد جواد حرف شما را گوش می کند، به او بگویید پدرش که کردستان است، او تا زخم هایش بهبود پیدا کند پیش زن و بچه اش بماند و به جبهه نرود.
محمد جواد خیلی جدی گفت: من که هستم که مواظب شما باشم؟! خداست که مواظب همه ما انسان هاست.
بعد رو به مادر گفت: مادر مگر مرگ فقط در جبهه است. اگر مرگ من رسیده باشد، در هیمن شهر ممکن است تصادف کنم. به نظرت بهتر است من در شهر و در تصادف بمیرم یا در جبهه!
کسی دیگر نتوانست در برابر حرف های محمدجواد سخنی بگوید و او پس از بهبودی دوباره به جبهه برگشت.
انتهای متن/
منبع: کتاب خسرو شیرین
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۱
روحت شاد بابابزرگ عزیزم ❤️