اميدواری به آينده / داستانی به قلم شهيد علی حيدری
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «علی حيدری» 31 مرداد سال 1346 در روستای سرمشهد کازرون دیده به جهان گشود.7 ساله بود که راهی مدرسه شد. دوران تحصیلی را تا اول دبیرستان با موفقیت پشت سرگذاشت. پس از آن درس را رها کرد و عازم جبهه جنگ شد. وی سرانجام 19 اردیبهشت سال 1361 در عملیات بيت المقدس به شهادت رسید.
متن زیر برگرفته از تخیلات شهید است که بر اساس فقر جامعه در آن زمان به نگارش در آمده است:
يکی از روزهای زمستان برای ديدار يکی از دوستانم روانهی روستایی شدم. فاصله ی روستا با شهر بسيار دور بود و اين فاصله را میبايست با پای پياده میپيمود. در اطراف راه، جنگل بسيار بود و بيابانی در قلب انسانها وحشت ايجاد میکرد. صدای هر جانور و پرندهای که به گوش انسان میرسید، لرزه بر اندام میانداخت و در راه رفتن پافشاری میکرد. من تمام اين مشقات و رنجها را پشت سر گذاشتم و راه را با هزار زحمت طی کردم تا بدان روستای مورد نظر رسيدم.
روستا در پای کوهی بلند و سر به فلک کشيده قرار داشت. روستایی بسيار قديمی و کوچههای کثيف. از ديدن روستا فهميدم که مردم روستا در فقر و بدبختی به سر میبرند. به فکر آن پابرهنههای صحرا افتادم که بدنشان در برابر گرما سياه شده و در ظلمت و فقر به سر میبرند. هر فردی که يک بار از آن روستا ديدن میکرد به خاطر فقر و بدبختی که ده و ديدن راه آنچنان ناراحت و آزرده میشد که توبه میکرد ديگر سری بدان ده زند .
بعضی مردم که بسيار دانا بودند از درد و رنج ده بيماری روانی پيدا می کردند و سکته کرده می مردند و بالاخره با يکی از افرد ده هم صحبت شدم جويای حال رفقيم شدم فهميدم که رفيقم را به بيمارستان شيراز برده اند . به هنگام غروب بود که به عقب برگشتم و در يک لحظه هزاران فکر به خاطرم آمد . نمی دانستم در فکر رفيقم باشم يا در فکر فقر و بدبختی ده و يا اين که امشب در بين راه طعمه ی درندگانی همچون پلنگ و شير و ببر خواهم شد يا جانی سالم به در خواهم برد .
در سر راه پسرکی را ديدم که به ده هيزم می برد . پسر وقتی که مرا ديد با اشتياق و مهربانی به من تعارف کرد که امشب پيش من باش . شب فرا رسيد هيچ جائی نميرسی . به اتفاق پسر به ده برگشتيم در داخل ده به حياطی رسيديم با کليدی که داشت دروازه را باز کرد . خود پيش از من وارد حياط شد و من بار هيزم را به دنبال او آوردم. من مشغول باز کردن هيزم شدم ولی اين را نگفتم که حياط بسيار تاريک بود و اصلاً شباهتي به خانه نداشت من مشغول تماشای ستارگان بودم و در مورد فقر و بدبختی گروهی و عيش تو شهر گروه ديگر از انسان ها تفکر می کردم . در همين موقع با صدای نازکش که اثر سرماي زمستان بود گفت:
- آقا بفرمائيد .
که مشاهده کردم که خانه بيابان است . وقتی به در نزديک شدم فکر کردم که چه جوری وارد خانه شوم ؟ زيرا که در خانه بسيار کوچک و برای رفتن به داخل خانه می بايستی از کمر دولا شده تا چاردولا شديم داخل خانه رفتيم . وقتی که وضع داخل خانه را مشاهده کردم خواستم گريه کنم . چه معلوم که گريه نکردم . در دل گريه می کردم و تابلوی کهنه ای داخل خانه فرش بود من روی زيلو نشستم . آن رفيقم هم در پيش من نشسته بود . هر دو ساکت و بدون صدا . اما چشم ها در جنب و جوش و گوش ها در فکر تمام قسمت های خانه را با چشم مشاهده کردم . هيچ پنجره ای و هيچ چيز ديگری وجود نداشت .
چراغ کهنه ی کوچکی هم آن طرف خانه قرار داشت و شيشه هايش شکسته بود و با هزار زحمت اطراف را روشن می کرد، ديوارهای خانه به سبب زيادی دود کاملاً سياه شده بود . پسرک بلند شد و چند شاخه هيزم در داخل اجاق گذاشت . هوا بسيار سرد بود . من سردم می شد ولی پسر عادت کرده بود . من در فکر اين بودم که پدر و مادر کجا هستند؟ کی می آيند ؟ و اگر آمدند در کجا می نشينند . ديدم پسر بسيار ناراحت است و ديگر چيزی نمانده که گريه کند .
دود هيزم های تر از يک طرف و سرمای زمستان از طرف ديگر ما را ناراحت مي کرد . بالاخره به خود جرأت دادم سکوت را شکستم و جويای احوالش شدم . پرسيدم پدرت کجاست؟ مادرت کجاست ؟ آيا برادر و خواهر هم داری ؟ پسر از گفته ی من بسيار ناراحت شده و بنا به گريه کردن . خودم بدون اين که از ماجرا باخبر شوم بنا کردم به گريه . هر دو پس از چند دقيقه گريه هنگامی که پسر هق هق گريه می کرد سرش را بالا بردم و گفتم از من تو را چه رنجی آمد که گريه مي کنی ؟ پس از چند لحظه آرام شد
گفت:
- از هر چيز اين را می خواهم برايت بگويم اگر چنان چه ناراحت نمی شوی . من می خواهم مقداری هيزم ببرم و بفروشم تا مقداری نان بگيرم و همراه هم بخوريم .
من هم کيفی داشتم برداشتم و درش را باز کردم و چند پاکت بيسکويت که داخلش بود در آورده ام گفتم اگر مايل هستی تا امشب اين ها را بخوريم و ديگر در اين سرما به جائی نرو . پسر جواب داد بدان که غذای بسيار تازه ای برايم آورده ای که تا به حال نديده بودم . با خوشحالی شروع کرديم به خوردن بيسکويت ها . اما من نمی توانستم بخورم همه اش در فکر بدبختی جامعه بودم . پسر خوردن را تمام کرد و مؤدبانه گفت:
- خداوندا هزار کرور شکرت . خداوندا ، بار الها تو خود حامی يتيمانی و هم روزی رسان .
در اينجا فهميدم که موضوع از چه قرار است . فهميدم که پسر يتيم است .
ادامه دارد...