اميدواری به آينده ( قسمت دوم ) / داستانی به قلم شهيد علی حيدری
سهشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۶:۴۷
هوا که گرم شد گله را به سوی رودخانه بردم تا سيراب سازم ولی بين راه به فکر باغ کدخدا افتادم که دارای سيب و زرد آلو و غيره بود . پيش از ظهر گله را به رودخانه رساندم و به خاطر گرمی هوا گله خوابيده به سراغ باغ رفتم تا غذائی پيدا کنم . اما ناگفته نماند که باغبان مردی سياه چهره و بداخلاق بود . بالاخره گرسنگی مجالم نداد مثل گربه خود را به داخل باغ پراندم و شروع کردم به خوردن.
متن زیر برگرفته از تخیلات شهید است که بر اساس فقر جامعه در آن زمان به نگارش در آمده است:
«... ديدم پسر بسيار ناراحت است و ديگر چيزي نمانده که گريه کند . دود هيزم هاي تر از يک طرف و سرماي زمستان از طرف ديگر ما را ناراحت مي کرد . بالاخره به خود جرأت دادم سکوت را شکستم و جوياي احوالش شدم . پرسيدم پدرت کجاست؟ مادرت کجاست ؟ ...
گفت: قبل از هر چيز اين را می خواهم برايت بگويم اگر چنان چه ناراحت نمي شوی . من می خواهم مقداری هيزم ببرم و بفروشم تا مقداری نان بگيرم و همراه هم بخوريم . من هم کيفی داشتم برداشتم و درش را باز کردم و چند پاکت بيسکويت که داخلش بود در آورده ام گفتم اگر مايل هستی تا امشب اين ها را بخوريم و ديگر در اين سرما به جائی نرو . پسر جواب داد بدان که غذای بسيار تازه اي برايم آورده اي که تا به حال نديده بودم . با خوشحالي شروع کرديم به خوردن بيسکويت ها . اما من نمي توانستم بخورم همه اش در فکر بدبختي جامع بودم . پسر خوردن را تمام کرد و مؤدبانه گفت: خداوندا هزار کرور شکرت . خداوندا ، بار الها تو خود حامي يتيماني و هم روزي رسان . در اينجا فهميدم که موضوع از چه قرار است . فهميدم که پسر يتيم است .»
(ادامه داستان)
(ماجرای زندگی علی )
پس از اين کاسه ای آورد و تميز شست و پر از آب کرد و به من تعارف نموده من نيز آب را نخوردم و پسر نوش جان کرده اما حوصله ی من سر رفته بود ديگر طاقت نداشتم گفتم پسر جان از حال و احوالت بگو . گفت: (ماجرای زندگی علی )
- اسمم علی است . پدرم مشهدی حسن و مادرم گلی جان نام داشتند . خودم چوپان ده بودم و پدرم خدمتکار کدخدا . روزی از روزها هنگامی که سرمای صبحگاهی آزارم می داد با لباس کهنه و پاره پاره شده پسرِخان روانه ی بيرون شدم . گله را به بيرون بردم .
پس از چند لحظه که هوا گرم شد به خانه برگشتم تا ناشتائی کنم . هنگام رسيدن به خانه مادرم را بسيار ناراحت ديدم . مشغول شستن دستم بودم که مادرم کفش کهنه اش را در آورد و به سوی من پرتاب کرد و با عصبانيت گفت:
-آمده ای از نانی که برايم آورده ای بخوری ؟ مگر نمی دانی که نان نداريم .
رفتم خانه ی کدخدا و زن کدخدا آردم نداد و به من بسيار بد گفت او آه و ناله می کرد که ديگر آبرويم را برده اید. چقدر التماس زن کدخدا و غيره کنم . خدايا ما را خلاص کن از اين زندگی ذلت بار .
ما دارائی مان بسيار کم بوده حتی اگر شب نان می خورديم فردا گرسنه بودیم ، من هم بسيار ناراحت شدم و با يأس و نااميدی و با شکمی خالی به سوی صحرا رفتم تا از گله مواظبت کنم . بالاخره رفتم و رفتم تا گله را پيدا کردم تا مشغول چريدن است و در کنار گله به سنگی تکيه زدم و به فکر فرو رفتم .
پس از چند لحظه که هوا گرم شد گله را به سوی رودخانه بردم تا سيراب سازم ولی بين راه به فکر باغ کدخدا افتادم که دارای سيب و زرد آلو و غيره بود . پيش از ظهر گله را به رودخانه رساندم و به خاطر گرمی هوا گله خوابيده به سراغ باغ رفتم تا غذائی پيدا کنم . اما ناگفته نماند که باغبان مردی سياه چهره و بداخلاق بود . بالاخره گرسنگی مجالم نداد مثل گربه خود را به داخل باغ پراندم و شروع کردم به خوردن .
اصلاً در فکر اين نبودم که باغبان فردی است بداخلاق و بد چهره . جای شما خالی آن قدر از سيب و زردآلو خوردم که سير شدم . می خواستم مقداری هم بچينم که متوجه صدائی شدم . پيش از آن که فرار کنم باغبان بی دين مرا دستگير کرده حالا نزن کی بزن. آن قدر کتکم زد که پشيمان شدم . گريه و زاری کردم . اما باغباني بی دين بدون اين که از من سئوال کند که چرا چنين کردی مشغول کتک زدن بود . پس از چند لحظه مرا آزاد کرد و با دلی شکسته به سوی گله بازگشتم .
الحمدالله گله هم در جای اولی خود خوابيده بود گفتم شانس آورده ولی در بقيه ی کارهايم همه اش قوزی بالای قوز می شد . گفتم بگذار حالا که سير خورده ام کمی هم شنا کنم . پيراهن و زيرشلوای ام را در آوردم و با کفش به داخل آب رفتم و مشغول شنا بودم که پدرم را از دور ديدم که دست هايش پشت کمرش نهاده و يواش يواش می آيد . فکر کردن هوای زدن من را دارد پا به فرار گذاشتم و هر چه بيچاره داد زد : علی ، علی کجای می روی ؟ وايسا نان برايت آورده ام . من توجه ای نکردم و همچنان می دويدم. فکر می کردم که باغبان شکايتم را کرده است و پدرم عصايش را پشت کمرش نگه داشت که مرا بزند .
در اين موقع پدرم در پيش گله بود که يادم آمدم که لخت و عريانم . از ترس پدرم هم نتوانستم بروم و لباس هايم را بياورم . به سوی کوه رفتم . هنگام غروب به غاری بزرگ رسيدم . داخل غار سياه بود و من می ترسيدم داخل غار شوم . شب فرا رسيد و سرما شديد شد . بالاخره ترسان ، ترسان خود را به غار رساندم. شب را با همه ی مشقت و تلخی پشت سر گذاشتم . فردا صبح که بلند شدم و لخت و عريان به ده ديگری نزديک همان ده بود رفتم.
پيش از رسيدن به ده پيرمردی را ديدم که سوار خرش بود و به سوی ده می رفت. فرياد زدم :
-آقا تو را به خدا وايسا .
مرد وقتی که يک دفعه مرا ديد پياده شد و پا به فرار گذاشت من خود را به خر پيرمرد رساندم و سوارش شدم و دنبال پيرمرد حرکت کردم . در نزديکی ده صدا زدم آقا نترس . من هم مثل تو انسانم آنقدر از اين حرف ها زدم که مرد ايستاد ، رسيدم به او ، مرد مرا وحشت زده نگاه می کرد. گفتم :
- آيا دلت می خواهد به فرد ستمديده و فلک زده ای مثل من کمک کنی .
او همچنان عقب عقب می رفت و حرفی نمي زد . هرچه حرف مي زدم با تکان دادن سر جواب می داد . پس از چند دقيقه به حال آمد و بنا کرد به حرف زدن . سرگذشتم را برايش گفتم . دو تا پيراهن داشت که يکی از آن ها را در آورد و به من داد و من آن را پوشيدم تا زانوهايم آمد . بدون زير شلواری هر دو روانه ی ده شديم بعد از چند دقيقه که وارد ده شديم، رفتيم خانه ی آن مرد که اسمش اکبر بود .
يک زيرشلواری کهنه و بلندی به من داد و پوشيدم . کلاه کهنه ای هم که داخل خانه بود برداشتم و گذاشتم سرم . شب را در خانه ی اکبر بسر بردم . فردا اکبر خواست برود روي خرش و به زنش سفارش کرد که از علي مواظبت کن تا من برگردم . زن مشغول نان پختن بود و من هم در فکر اين بود که چيزی بدزدم و فرار کنم . مقداری کره داخل کاسه ای بود جايش را بررسی کردم . دو تا نان هم که داخل سينی بود برداشتم .
کره را داخل آن گذاشتم او را زير تنبند (بندی که به زيرشلواری می بندند تا نيفتد ) گذاشتم و زير شلواری را پيچانديم . دو تا تخم مرغ هم پيدا کردم و داخل کلاهم قرار دادم . در همين موقع بچه ی کوچکی که داخل گهواره بود بنا کرد به گريه کردن . زن اکبر گفت:
- علی برو گهواره را تکان بده .
من مشغول تکان دادن گهواره شدم ولی بچه همچنان گريه می کرد . يک دفعه زن اکبر با صدای خشن گفت:
- علی چرا گهواره را تکان نمی دهی ؟ يک چيز بگذار دهان بچه تا گريه نکند .
من هم با عجله متکا را برداشتم روی سر بچه انداختم بچه خفه شد و ديگر گريه نکرد و رفتم پيش تنور . هوای گرم تنور کره ای که در داخل نان لای زير شلواری پيچانده بودم ذوب کرده ، کره ی ذوب شده در ساق پايم حرکت کرده يک دفعه ديدم زن اکبر با صدای بلند قه قه خنديد و گفت:
- علی خاک به سرت شاشيده اي به خودت ؟ با دست پر از خمير يک تو سري به من زد . تخم مرغ هائي که داخل کلاهم بود شکست و آب آن بنا کرد به ريختن و يک دفعه صدا زدم وای مي بينی مغزم درآمده .
زن از ترس فرار کرد که اکبر را خبر کند من از فرصت استفاده کردم متکا را از روي سر بچه برداشتم تا الحمدالله بچه هم عيبي نکرده . پا به فرار گذاشت و رفتم سراغ ده ديگر . هنگام غروب دم در يکی از خانه ها ايستاده بودم مشاهده کردم نازنی مرغی را کشته و می خواهد بپزد . شب هنگام خود را از روی ديوار آن خانه پريدم پائين . پاورچين آمدم در خانه ديدم تا چراغ خاموش است و يک مرد و زن مشغول حرف زدن هستند .
از نبودن چراغ و حرف زدن آن ها فهميدم که کاری در پيش است . خود را کشان کشان به قفسی که در نزديکی زن و مرد بود رساندم نشستم و قفس را روی سرم نهادم . چنان چه کاملاً در داخل قفس قرار داشتم و هيچ قسمتی از بدنم خارج از قفس نبود و از سوراخ های قفس مشغول تماشای زن و مرد شدم .
اين قفس را معمولاً در روستاها پر از انگور می کنند و بار قاطر کرده به دهات ديگر می بردند و می فروشند . موقع خوردن شام فرا رسيد . شام آماده شده ، پيش از آن که آن ها از غذا استفاده کنند . چون آن ها مشغول حرف زدن بودند و من از تاريکی شب استفاده کردم و قسمتی از مرغ را که روی برنج بود برداشتم و خوردم اما گرسنگی مجالم نداد و تمام مرغ را برداشتم و شروع کردم به خوردن . اما آن دو مرد و زن همچنان حرف می زدند . پچ ، پچ مي کردند و هيچ در فکر شام نبوده بالاخره جای شما خالی ، حالا نخور کی بخورد .
با اين بدن حسرت زده ام که همه اش دنبال چنين فکري مي گشت آن چنان خوردم که سير شدم . حرف های مرد و زن تمام شد . مرد به زن گفت: يا الله ، بسم الله ، منتظر چی هستی ؟ شروع کن .
داستان اميدواری به آينده ( قسمت اول )
ادامه دارد...
منبع: دستنوشت شهید، مرکز اسناد و ایثارگران فارس
نظر شما