«همین چاه»
يکشنبه, ۰۶ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۵۳
صبح، داخل ماشین لندکروز فرماندهی، به دستور سرهنگ جوادیان فرمانده تیپ 55 هوابرد شیراز فکر می کردم: سرگرد کریم عبادت،عملیات آینده،قراره گردانت با گردان فجر تیپ المهدیِ سپاه ادغام بشه و هلی برد بشین پشت سر دشمن...با فرمانده گردان فجر جلسه بگیر.
نوید شاهد فارس: شهيد مرتضی جاويدی
در بیست و دوم تيرماه سال 1337 در روستاي جليان فسا دیده به جهان گشود .
وی همراه با کارهاي کشاورزي دوران تحصيلات خود را گذراند و موفق به اخذ
دیپلم تجربی شد. در پانزدهم بهمن سال 1358 عضو سپاه پاسداران فسا شد . با
شروع جنگ تحمیلی داوطلبانه به سوی جبهه شتافت و در مناطق عملياتي مختلفی از
جمله عملياتهای «ثامن الائمه ( شکست حصر آبادان ) - طريق القدس ( آزادي
بستان ) فتح المبين ، بيت المقدس و آزادي خرمشهر - کرخه نور و کردستان
فداکاري هاي زيادي نمود . وی در حالی که فرماندهی گردان 941 را هدایت
میکرد هدایت گردان فجر را هم به عهده داشت . و از همان زمان فرمانده گردان
فجر گردید .
ماشین که رسید به پایگاه پنجم شکاری امیدیه،هیجانم برای دیدن مرتضی جاویدی معروف به اشلو زیادتر شد.
اهل شیراز بودم و وصف شجاعت فرمانده گردان فجر را از این و آن شنیده بودم.سرباز راننده ام از نگهبان پرسید:سرکار،مقر فرماندهی گردان فجر کجاست؟
دژبان سورمه ای پوش ورودی پایگاه هوایی امیدیه به جای پاسخ به راننده،ابتدا به اسلحه ژ-سه تاشوی دو محافظِ همراه من خیره شد و برگشت و نگاهی به من انداخت.
عینک دودی را از روی چشم برداشتم و گره ای توی ابرو انداختم و خیره شدم به چشمش.خودش را جمع و جور کرد و احترام نظامی محکمی گذاشت و گفت:ببخشین قربان،مستقیم که رفتید،سمت چپ بعد از پمپ بنزین،می رسید به هتل H !
گفتم:هتل H ؟!
-بله جناب سرگرد؛می بخشین قربان،باید اسلحه هاتون رو هم تحویل بدین!
کلت کمری و ژ-سه محافظها را تحویل دادیم و ماشین لندکروز داخل پایگاه هوایی شد.پشت لبی برگرداندم و طوری که معلوم نبود با خودم هستم یا محافظ کنارم،زمزمه کردم:جالبه...گردان بسیج و سپاه، توی هتل H نیروی هوایی!
به محوطه بزرگ ساختمان Hرسیدیم.پیاده شدم و همراه راننده و دو محافظ بلند قامتی که لباس پلنگی به تن داشتند،حرکت کردیم به طرف مقر فرماندهی گردان فجر.
تعدادی بسیجی لباس خاکی و گاه پاسدار لباس سبز در محوطه پراکنده بودند و با دیدن من و چند محافظ تکاور متعجب شدند.
ظاهر ساختمان شباهتی به هتل نداشت؛ساختمانی معمولی که نمای بتونی آن،انگار سالها بود که احتیاج به تعمیر داشت!
راهروی ساختمان هم دست کمی از بیرون آن نداشت و علاوه بر خراب بودن،بسیجی ها از سرتاسر ایران یادگاری های زیادی با خودکار،مداد و ماژیک روی آن نوشته بودند!داخل هر اتاقی شدم و سراغ فرمانده مرتضی جاویدی را گرفتم،گفتند:داخل محوطه هستن!
اتاق ها مرتب و منظم بودند،اما بر در و دیوار آنها هم یادگاری افراد داوطلب بسیجی در طول چند سال جنگ،به چشم می خورد:...اعزامی از لار،شیراز،جهرم،کازرون و...به تاریخ...زرقان...داراب...
بالاخره کسی آدرس چرخِ چاه آب را به ما داد!
از هتل Hبیرون آمدیم.گوشه ای از محوطه هتل،چشمم به چرخ چاه چوبی قدیمی افتاد که جوانی بالای سر آن ایستاده بود.نزدیک او شدیم تا سراغ فرمانده گردان را بگیریم.
-سلام جوان!
متعجب به لباس شیک و اتو کشیده من و آستین های بالازده محافظ ها خیره شد.
-سـ...سـ...سلام جناب سروان...
لبخند زدم. محافظم انگار از شنیدن کلمه سروان به اش برخورده باشد،محکم گفت: ایشان جناب سرگرد کریم عبادت،فرمانده گردان یک تیپ 55 هوابرد هستن!
صدایی از ته چاه بیرون آمد:کریم،دول رو بکش بالا!
جوان با سر و صورت گل آلود،زور زد و با کمک پا و دست،چرخ چاه را چرخاند تا طناب چند دور جمع شد و یک دلوِ لاستیکیِ پُر از گِل بالا آمد!
ظرف را از چنگک فلزی سر طناب جدا کرد و گِل ها را ریخت کنار پایش،روی انبوهی از گِل و لاهای دیگر.
کمی از او فاصله گرفتم و پرسیدم:ببخشین آقا،میدونی فرمانده گردان فجر،آقای مرتضی جاویدی رو کجا می شه پیدا کرد؟
جوان یا همان کریم لبخند زد و با انگشت گلی سرش را خاراند و اشاره کرد به داخل چاه!
گردان فجر در عملياتهای والفجر 1 ، والفجر 2 ، والفجر 4
، والفجر 8 ، عملیات خيبر ، بدر، کربلاي 4 و 5 و 8 کربلاي 10 ، بيت المقدس
7 و والفجر 10 و ... شرکت کرد. شهید مرتضی جاویدی پس از مبارزات و مجاهدات
خستگي ناپذير در عمليات کربلاي 5 در هفتم بهمن ماه سال 65 پس از روزها
تلاش و جهاد به آرزوي هميشگي خود رسيد.
همین چاه
صبح، داخل ماشین لندکروز فرماندهی، به دستور سرهنگ جوادیان فرمانده تیپ 55 هوابرد شیراز فکر می کردم: سرگرد کریم عبادت،عملیات آینده،قراره گردانت با گردان فجر تیپ المهدیِ سپاه ادغام بشه و هلی برد بشین پشت سر دشمن...با فرمانده گردان فجر جلسه بگیر...ماشین که رسید به پایگاه پنجم شکاری امیدیه،هیجانم برای دیدن مرتضی جاویدی معروف به اشلو زیادتر شد.
اهل شیراز بودم و وصف شجاعت فرمانده گردان فجر را از این و آن شنیده بودم.سرباز راننده ام از نگهبان پرسید:سرکار،مقر فرماندهی گردان فجر کجاست؟
دژبان سورمه ای پوش ورودی پایگاه هوایی امیدیه به جای پاسخ به راننده،ابتدا به اسلحه ژ-سه تاشوی دو محافظِ همراه من خیره شد و برگشت و نگاهی به من انداخت.
عینک دودی را از روی چشم برداشتم و گره ای توی ابرو انداختم و خیره شدم به چشمش.خودش را جمع و جور کرد و احترام نظامی محکمی گذاشت و گفت:ببخشین قربان،مستقیم که رفتید،سمت چپ بعد از پمپ بنزین،می رسید به هتل H !
گفتم:هتل H ؟!
-بله جناب سرگرد؛می بخشین قربان،باید اسلحه هاتون رو هم تحویل بدین!
کلت کمری و ژ-سه محافظها را تحویل دادیم و ماشین لندکروز داخل پایگاه هوایی شد.پشت لبی برگرداندم و طوری که معلوم نبود با خودم هستم یا محافظ کنارم،زمزمه کردم:جالبه...گردان بسیج و سپاه، توی هتل H نیروی هوایی!
به محوطه بزرگ ساختمان Hرسیدیم.پیاده شدم و همراه راننده و دو محافظ بلند قامتی که لباس پلنگی به تن داشتند،حرکت کردیم به طرف مقر فرماندهی گردان فجر.
تعدادی بسیجی لباس خاکی و گاه پاسدار لباس سبز در محوطه پراکنده بودند و با دیدن من و چند محافظ تکاور متعجب شدند.
ظاهر ساختمان شباهتی به هتل نداشت؛ساختمانی معمولی که نمای بتونی آن،انگار سالها بود که احتیاج به تعمیر داشت!
راهروی ساختمان هم دست کمی از بیرون آن نداشت و علاوه بر خراب بودن،بسیجی ها از سرتاسر ایران یادگاری های زیادی با خودکار،مداد و ماژیک روی آن نوشته بودند!داخل هر اتاقی شدم و سراغ فرمانده مرتضی جاویدی را گرفتم،گفتند:داخل محوطه هستن!
اتاق ها مرتب و منظم بودند،اما بر در و دیوار آنها هم یادگاری افراد داوطلب بسیجی در طول چند سال جنگ،به چشم می خورد:...اعزامی از لار،شیراز،جهرم،کازرون و...به تاریخ...زرقان...داراب...
بالاخره کسی آدرس چرخِ چاه آب را به ما داد!
از هتل Hبیرون آمدیم.گوشه ای از محوطه هتل،چشمم به چرخ چاه چوبی قدیمی افتاد که جوانی بالای سر آن ایستاده بود.نزدیک او شدیم تا سراغ فرمانده گردان را بگیریم.
-سلام جوان!
متعجب به لباس شیک و اتو کشیده من و آستین های بالازده محافظ ها خیره شد.
-سـ...سـ...سلام جناب سروان...
لبخند زدم. محافظم انگار از شنیدن کلمه سروان به اش برخورده باشد،محکم گفت: ایشان جناب سرگرد کریم عبادت،فرمانده گردان یک تیپ 55 هوابرد هستن!
صدایی از ته چاه بیرون آمد:کریم،دول رو بکش بالا!
جوان با سر و صورت گل آلود،زور زد و با کمک پا و دست،چرخ چاه را چرخاند تا طناب چند دور جمع شد و یک دلوِ لاستیکیِ پُر از گِل بالا آمد!
ظرف را از چنگک فلزی سر طناب جدا کرد و گِل ها را ریخت کنار پایش،روی انبوهی از گِل و لاهای دیگر.
کمی از او فاصله گرفتم و پرسیدم:ببخشین آقا،میدونی فرمانده گردان فجر،آقای مرتضی جاویدی رو کجا می شه پیدا کرد؟
جوان یا همان کریم لبخند زد و با انگشت گلی سرش را خاراند و اشاره کرد به داخل چاه!
-جناب سروان،اگه عمو مرتضا رو کار داری،با اجازه تون ته همین چاه تشریف دارن!
منبع: کتاب تپه ی جاویدی و راز اشلو/ نویسنده اکبر صحرایی
نظر شما