دوست آسمانی
دوشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۴:۰۳
چند سال پیش، شب قدر بود. نیمه شب در گلزار شهدا قدم می زدیم، یکی از جانبازان عزیز را دیدم، نشسته کنار مزار حسین. گفتم چرا اینجا کنار این قبر احیا گرفته ای. با دیده ای خیس روایت کرد.
نوید شاهد فارس: شهیدحسین جوان در 29 اردیبهشت 1346 در شیراز دیده به جهان گشود. تحصیلات خود را تا چهارم متوسطه در رشته علوم اقتصادی گذراند.
با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و سرانجام در 12 دی ماه 1365 در جزیره مجنون به شهادت رسید.
خاطره ی زیر بر گرفته از خسرو شیرین کتاب است که از زبان یکی از همرزمان شهید حسین جوان روایت شده است.چند سال پیش، شب قدر بود. نیمه شب در گلزار شهدا قدم می زدیم، یکی از جانبازان عزیز را دیدم، نشسته کنار مزار حسین. گفتم چرا اینجا کنار این قبر احیا گرفته ای. با دیده ای خیس روایت کرد...
حسین جوانی بود رشید و دوست داشتنی. هر وقت مرا می دید، از دور کف دستش را به سمتم بالا می اورد و می گفت:سلام سید!
پنج سالی می شد که با هم رفیق و دوست شده بودیم، اهل مسجد بود و بسیج، اما برایم سؤال بود که چرا تا حالا جبهه نیامده!
اوایل پاییز سال ۶۵ بود. گفت بریم پیش آیت الله نجابت برا امدنم به جبهه استخاره بگیره!
به اتفاق هم رفتیم حوزه ایت الله نجابت. رفتیم اتاق آقا. تا وارد اتاق شدیم و سلام کردیم، آقا نگاهی به ما انداخت و گفت:جبهه رفتن که استخاره نمی خواد!
حسین اصرار کرد. اقای نجابت فرمودند برید صبح بیاید. رفتیم حجره یکی از دوستان. برای اینکه جواب استخاره خوب باشد تا صبح جوشن کبیر و ابوحمزه و... خواندیم.
صبح دوباره برگشتیم اتاق آقای نجابت. کنار آقا نشستیم. قرآن را داد دست حسین و گفت: باز کن. حسین چشم بست، قرآن را باز کرد و داد ایت الله نجابت.
آقا تا آیه را نگاه کرد شروع کرد به لرزیدن، به حدی که لرزش شانه هایش را می دیدیم. اقا رو به حسین کرد و گفت:خوش بحالت غرق میشوی!
تا آنجا که اطلاع داشتم، بعد از والفجر ۸ قرار بر عملیات آبی نبود، پس این غرق شدن چه بود؟
ماموریت سه ماهه گرفتیم و رفتیم جبهه. من جز نیروی اطلاعات بودم رفتم واحد خودم. حسین، دوره امدادگری دیده بود، به عنوان امداد گر رفت جزیره مینو، جایی که خیالم راحت بود خط پدافندی است و خطری ندارد.
انقدر درگیر کارهای شناسایی کربلای ۴ بودم که حسین را فراموش کردم. بعد از عملیات یکی از دوستان گفت:سید مگه ماموریت تو تمام نشده؟
گفتم: ای وای حسین.
در این سه ماه حسین را فراموش کرده بودم. مسؤل خط شهید مسلم شیرافکن بود، گفتم: هروقت می ری جزیره مینو من را ببر. خبرم کرد و رفتیم. وقتی رسیدم از اولین نفر که دیدم پرسیدم: برادر حسین کجاست؟
گفت: کدوم حسین؟
گفتم: حسین جوان.
گفت: همون که امدادگره؟
گفتم: آره!
رنگش پرید. گفت توی آن سنگر!
بعد هم به سرعت از من دور شد. با اضطراب رفتم سمت سنگر. پرده سنگر را که کنار زدم. دیدم ای وای، حسین غرق خون است. از صورتش خون بود تا پشت پایش...
همان روز،ساکش را بسته بود که برگردد. هم زمان خمپاره ای روی یک سنگر آمده بود. ساک را انداخته و رفته بود برای نجات مصدومین که چند خمپاره دیگر آمده بود روی همان سنگر...
حسین را توی قبر گذاشتیم. قبر برای قامت رشیدش کوچک بود. رفتم توی قبر، سرش را به سینه ام چسباندم و گفتم بالای سرش را گود کنید. سرش که روی سینه ام بود،حسابی عقده ام را خالی کردم.
همان جا بود که فهمیدم، برادر حسین، غلام جوان سال اول جنگ شهید شده و مفقود است و حسین به احترام پدر و مادرش تا آن زمان به جبهه نیامده بود...
سال ها گذشت. یک شب قدر بود که خوابی عجیب دیدم. کنار دره ای عمیق ایستاده بودم. آن سوی دره، تمام دوستان شهیدم ایستاده بودند. روی دره پلی نورانی بود. قدم روی آن گذاشتم تا پیش آنها بروم پایم فرو رفت. عقب کشیدم. ناگهان دیدم از ان سو، یکی کف دستش را به سمت من بالا اورد و گفت سلام سید...
بعد از روی پل نورانی رد شد و کنارم آمد و ساعتی کنارم نشست...
انتهای متن/
منبع: کتاب خسرو شیرین
نظر شما