خاطره خودنوشت شهید محمد ستوده از عملیات سوسنگرد (1)
شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۷ ساعت ۱۲:۴۰
در سپاه فسا مشغو ل به خدمت بودم که زمزمه اي در بين بچه هاي سپاه به گوش مي رسيد وقتي جريان را جويا شدم قضيه از اين قرار بود که مي خواستند عده اي رابراي پيکار با دشمن اسلام به خوزستان اعزام نمايند. تا اين خبر راشنيدم به مانند همه بچه ها در پوست خود نميگنجيديم آنقدر خوشحال شدم که ياد ندارم در در طول عمر اينقدر اين احساس به من دست داده باشد و مثل اينکه تمام دنيا را به من داده بودند.
نوید شاهد فارس: شهيد حاج محمود ستوده
در شهريور ماه سال 1335 در روستاي خيرآباد فسا ديده به جهان گشود. تحصيلات
دوره ابتدائي را در روستاهاي خيرآباد کوشک قاضي و تحصيلات دوره متوسطه را
در هنرستان شهيد رجائي فسا به پايان رساند ودر خرداد ماه 1355 موفق به اخذ
ديپلم شد ودر شهريور همان سال به خدمت سربازی اعزام شد . پس از
پيروزي انقلاب اسلامي به صف فداکاران سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست .
و با آغاز جنگ تحميلي به عنوان رزمنده اي ساده قدمهاي استوار خود را به خاک گرم خوزستان گذاشت و بر اثر بروز استعداد در عمليات بيت المقدس و رمضان بادادن دو شهيد گردان او خط پوشالي دشمن را درهم شکست و خود نيز در راه آماده شدن براي شهادت مجروح گرديد. پس از باز يافتن سلامت باز گشت مجدد به جبهه ومسئوليت خطير معاونت فرماندهي تيپ مقدس المهدي به نبرد قهرمانانه ادامه داد واز آن زمان تا لحظه شهادت در همين مسئوليت خدمتگزاري به اسلام را پيشه خود نمود و درعمليات والفجر و الفجر 2 خيبر و بدر و با دلاوريهاي خود علم پر افتخار جهاد اسلامي را به اهتزاز درآورد.
شهید محمد ستوده سرانجام در 25 اسفند 1363 با سمت جانشینی 33 المهدی به شهادت رسید.
متن زیر خاطره خودنوشت شهید محمد ستوده از عملیات در سوسنگرد می باشد:
مورخه 27/08/1359
در سپاه فسا مشغو ل به خدمت بودم که زمزمه اي در بين بچه هاي سپاه به گوش مي رسيد وقتي جريان را جويا شدم قضيه از اين قرار بود که مي خواستند عده اي رابراي پيکار با دشمن اسلام به خوزستان اعزام نمايند. تا اين خبر راشنيدم به مانند همه بچه ها در پوست خود نميگنجيديم آنقدر خوشحال شدم که ياد ندارم در در طول عمر اينقدر اين احساس به من دست داده باشد و مثل اينکه تمام دنيا را به من داده بودند. هر کاري که داشتم زمين گذاشتم و به اتاق فرماندهي سپاه که در آن زمان برادر اميرعلي اميري بود رفتم و بعد از سلام و احوالپرسي مختصري به ايشان گفتم: من هم ميخواهم به جبهه بيايم ايشان هم بدون هيچ وقفه اي پيشنهاد مرا قبول کرد و فرمود: مانعي ندارد پس برويد وسائلتان را آماده کنيد که احتمالاً فردا حرکت خواهيم کرد.
آن روز عصر به منزل رفتم و جريات را به خانواده ام گفتم البته با ناراحتي به گفته های من گوش دادند ولي آنطور نبود که نتوانم به اين ماموريت بروم بعد از اين صحبتها به سپاه آمدم و مقدمات رفتنم را درآنجا دادم وشب به منزل رفتم و وسائلي که مي بايست همراه ببرم جمع و جور کردم تا پاسي از شب بيدار ماندم تا اينکه خوابم برد. صبح روز بعد ضمن خداحافظي با پدر و مادرم و همسرم از منزل به قصد سپاه خارج شدم وقتي به سپاه آمدم ديدم که همه بچه ها زودتر از من به آنجا آمده اند حدوداً بچه هايي که مي خواستيم از فسا حرکت کنيم با خود آقاي اميري هفده نفر مي شديم دقيقاً يادم هست که زمان حرکت ما روز عيد قربان بود که بعد ازخواندن نمازعيد با تمامي خواهران و برادران شهرستان خداحافظي کرديم و به سمت مبارزه با دشمن حرکت نموديم ما هم مسرور و شادمان از اينکه مي توانستيم خدمتي به ميهن اسلاميمان انجام دهيم بچه ها طبق معمول هميشه از فرط شادماني در ماشيني که از فسا به شيراز خدمتي مي رفتيم مرتب با هم شوخي مي کردند و چهره هيچ کس غمگين نبود و از بس که بچه ها صحبت کردند که ما متوجه نشديم که چه زماني به شيراز رسيديم.
پس از پياده شدن و انجام کارهاي مقدماتي جهت اعزام ما را به خط کردند. يک نفر آمد و برايمان کلاس آموزش نظامي گذاشت حدوداً اين عمل پنج روز به طول انجاميد ما که ديگر خسته شده بوديم و اگر نبود اين که بعد از کلاسها به جبهه برويم هرگز اين وضعيت را تحمل نمي کرديم و به هر صورت شوق و اشتياق جنگ و دفاع همه ما را مشتاق کرده بوده تا اينکه در تاريخ 03/08/1359 به ما اطلاع دادند که همين امروزبه منطقه جنگي اعزام خواهيد شد. شور و شادي در وجود همه بچه ها موج مي زد بعد ازمدتي ما را به فرودگاه بردند و به وسيله يک فروند هواپيماي سي 130 به اهواز منتقل نمودند. حدود يک ساعتي در راه بوديم و ساعت يک بعد ازظهر در فرودگاه اهواز پياده شديم درهمان بدو ورودمان به صورت دست و پا شکسته مي توانستيم صداي اصابت گلوله هاي توپ دشمن را در اطراف اهواز بشنويم آنچه که برايم خيلي زجرآور بود در فرودگاه عده اي از خانواده هائي که توسط رژيم بعث عراق خانه هايشان ويران شده بود جمع شده بودند تا به وسيله هواپيما به شهرهاي ديگر بروند يک ساعت بيشتر در فرودگاه توقف نداشتيم درخلال همين توقف هلي کوپتری درفرودگاه ونزديک ما به زمين نشست.
در ابتدا فکر کرديم که ميخواهد ما را ببرد ولي من متوجه شدم که بوی کافور و سدر ازداخل آن مي آيد و به يکي از بچه ها رو کردم و گفتم: فکر کنم دراين هلي کوپتر جنازه باشد. گفت: تو ا ز کجا ميداني. گفتم: بوي سدر وکافور مي آيد. درهمين حال يکي از خدمه هاي هلي کوپتر پائين آمد حس کنجکاوي که داشتم بي دليل به طرف هلي کوپتر رفتيم در همين حال خدمه هلي کوپتر رو به ما کرد وگفت چند نفر بيايند و کمک بدهند تا جنازه ها را تخليه کنيم همه ما به طرف هلي کوپتر حرکت کرديم و وقتي به آنجا رسيديم مشاهده نموديم که تمام سالن اين وسيله پرنده پر از جنازه است در بدو ورودمان اول فاتحه اي براي شادي روحشان فرستاديم وسپس مشغول تخليه جنازه ها شديم. بعد از اين عمل ما را ازفرودگاه به سمت مقري در اهواز بردند و در ابتداي ورودمان بسان شيراز شروع کردند به آموزش دادن به ما و هفت روزي مشغول گذراندن دوره آموزشي موشکهاي ناو و دراگون و خمپاره بوديم و در همان مدتي که ما در اهواز بوديم قرار بر اين بود که يک عملياتي در شهر سوسنگرد انجام شود و ما هم شرکت کنيم ولي آن عمليات به دلائلي انجام نشد و دوباره به همان محل قبلي مراجعه کرديم يادم هست زماني که در سوسنگرد رفتيم وضع مردم خيلي درد آور بود عراق مقدار زيادي ازخاک آنجا را تصرف کرده بود و شهر راتقريباً با خاک يکسان کرده و مال و اموال مردم راغارت کرده بود . شب آن روز را در مسجد سوسنگرد سپري کرديم در صورتي که حتي يک پتو نداشتيم که به زير پاي خودمان بيندازيم به هر شکل يکي دو زيلوي پاره و پراز خاک به روي خودمان کشيديم و مقداري خودمان را گرم کرديم. وقتي به اطراف مسجد نگاه ميکرديم متوجه شديم که دو سه نقطه از مسجد توسط بعثيان کافر خراب شده حتي آن از خدا بي خبران به مسجد هم رحم نکرده بودند. واقعاً مردم آن شهر وضع سخت و مشکلي را تحمل مي کردند و آنطوري که با آنها صحبت مي کردم عنوان کردند وقتي عراقيها به شهر ما آمدند هيچ چيز را براي ما نگذاشتند و سر پاسداران را مي بريدند و عده اي از آنان را هم به اسارت بردند حتي فرمانده سپاه با نامزدش در ماشين بودند واقعاً طاقت شنيدن اين حرفها را نداشتيم از بس درد سوزناکي داشتند سرمان درد گرفته بود و ماهم ميگفتيم نباید از اين کافران از خدا بي خبر بيش از اين توقعي داشت.
وقتي بعد از بازگشت از سوسنگرد به اهواز رفتيم قرار براين شد که باچند نفر از برادران در اهواز جهت ديدن آموزش تانک اعزام شویم. حرکت کرديم تا از آنجا به آبادان برويم در آن زمان آبادان در محاصره دشمن بود و از راه زميني نمي توانستيم به آنجا برويم و فقط مي توانستيم از طريق هوا يا دريا به آن منطقه وارد شويم. به هر صورت شب وارد سپاه ماهشهر و چون جاي بخصوصي در نظر نگرفته بودند تا ما استراحت کنيم مجبور شديم با همان يک پتوئي که داشتيم برروي همان خاکها شب را به صبح برسانيم صبح از خواب بيدار شديم طبق قرار بنابر اين بود که به وسيله هلي کوپتر ما را از ماهشهر به اهواز ببرند و اين عمل مدت سه روز ما را در ماهشهر معطل کردند و صبح روز سوم ما را به فرودگاه ماهشهر آوردند و زماني که ما وارد فرودگاه شديم مشاهده کرديم که تعدادي از برادران ارتشي هم منتظرند تا به آبادان بروند .
هلي کوپتر که به زمين نشست تعدادي مجروح وچند نفر اسير عراقي را با خود به عقب آورده بودند بعد از تخليه آنها مسئول هلي کوپتر آمد و گفت بيست نفر بيست نفر جدا شويد تا به نوبت شما را انتقال دهيم و تا بعدازظهر ما در فرودگاه مانديم ولي بنا به دلائلي موفق نشديم که به وسيله هلي کوپتر به آبادان برويم. ساعت 7 شب اعلام کردند که بايد به اسکله برويم وشما را توسط لنج به آبادان انتقال دهيم وشاممان طبق روال با مشکل تهيه کرديم وخورديم چون غذا کم بود وبارها مي شد که به همين علت دو ياسه نمونه غذا در يک وعده مي دادند بعد از خواندن نماز مغرب وعشا ساعت 9 شب به وسيله دوبه اي که توسط يک يدک کش حمل مي شد از اسکله ماهشهر به سمت آبادان حرکت کرديم من رفتم واز مسئول يدک کش سوال کردم: مي بخشيد تا آبادان چقدر راه است. - چيز ي حدود دوازده ساعت.
تعداد افرادي که در دوبه بوديم حدود يکصد نفر مي شد و همه خوشحال بوديم از اينکه اين همه دردسر و سردرگمي رفع شده و ما آخر به آنجايي که آرزويمان بود مي رسيديم يدک کش همينطور به حرکت خود ادامه ميداد داخل دوبه اي که ما بوديم مقداري آرد و کنسرو و اقلام ديگر موجود بود که براي مردم آن منطقه حمل مي شد همينطور که هر کس در افکار خودش غوطه ور بود ناگهان متوجه شدم که يدک کش حرکت نميکند البته همه بچه ها متوجه اين قضيه شده بودند وقتي از ناخداي يدک کش سوال کرديم ايشان گفت طنابي رفته داخل پروانه يدک کش و موتور آن را ازکار انداخته چند نفر از خدمه هاي يدک کش به داخل آب رفتند تا اينکه بتوانند يک کاري انجام دهند پس از حدود يک ساعتي که اين عمل انجام شد متوجه شديم که دوبه دارد از يدک کش فاصله مي گيرد و آنوقت فهميدم خدمه اي که رفته پروانه موتور را آزاد کند گره طناب اتصال دوبه را به يدک کش راباز کرده و دوبه را برامواج دريا سپرده هيچ کس کاري از دستش بر نمي آمد يدک کش که از کار افتاده بود و نمي توانست حرکت کند و دوبه ما هم که نيروي محرکه اي نداشت هیچ کدام با مسائل دريا آشنائي نداشتند...
پس از پياده شدن و انجام کارهاي مقدماتي جهت اعزام ما را به خط کردند. يک نفر آمد و برايمان کلاس آموزش نظامي گذاشت حدوداً اين عمل پنج روز به طول انجاميد ما که ديگر خسته شده بوديم و اگر نبود اين که بعد از کلاسها به جبهه برويم هرگز اين وضعيت را تحمل نمي کرديم و به هر صورت شوق و اشتياق جنگ و دفاع همه ما را مشتاق کرده بوده تا اينکه در تاريخ 03/08/1359 به ما اطلاع دادند که همين امروزبه منطقه جنگي اعزام خواهيد شد. شور و شادي در وجود همه بچه ها موج مي زد بعد ازمدتي ما را به فرودگاه بردند و به وسيله يک فروند هواپيماي سي 130 به اهواز منتقل نمودند. حدود يک ساعتي در راه بوديم و ساعت يک بعد ازظهر در فرودگاه اهواز پياده شديم درهمان بدو ورودمان به صورت دست و پا شکسته مي توانستيم صداي اصابت گلوله هاي توپ دشمن را در اطراف اهواز بشنويم آنچه که برايم خيلي زجرآور بود در فرودگاه عده اي از خانواده هائي که توسط رژيم بعث عراق خانه هايشان ويران شده بود جمع شده بودند تا به وسيله هواپيما به شهرهاي ديگر بروند يک ساعت بيشتر در فرودگاه توقف نداشتيم درخلال همين توقف هلي کوپتری درفرودگاه ونزديک ما به زمين نشست.
در ابتدا فکر کرديم که ميخواهد ما را ببرد ولي من متوجه شدم که بوی کافور و سدر ازداخل آن مي آيد و به يکي از بچه ها رو کردم و گفتم: فکر کنم دراين هلي کوپتر جنازه باشد. گفت: تو ا ز کجا ميداني. گفتم: بوي سدر وکافور مي آيد. درهمين حال يکي از خدمه هاي هلي کوپتر پائين آمد حس کنجکاوي که داشتم بي دليل به طرف هلي کوپتر رفتيم در همين حال خدمه هلي کوپتر رو به ما کرد وگفت چند نفر بيايند و کمک بدهند تا جنازه ها را تخليه کنيم همه ما به طرف هلي کوپتر حرکت کرديم و وقتي به آنجا رسيديم مشاهده نموديم که تمام سالن اين وسيله پرنده پر از جنازه است در بدو ورودمان اول فاتحه اي براي شادي روحشان فرستاديم وسپس مشغول تخليه جنازه ها شديم. بعد از اين عمل ما را ازفرودگاه به سمت مقري در اهواز بردند و در ابتداي ورودمان بسان شيراز شروع کردند به آموزش دادن به ما و هفت روزي مشغول گذراندن دوره آموزشي موشکهاي ناو و دراگون و خمپاره بوديم و در همان مدتي که ما در اهواز بوديم قرار بر اين بود که يک عملياتي در شهر سوسنگرد انجام شود و ما هم شرکت کنيم ولي آن عمليات به دلائلي انجام نشد و دوباره به همان محل قبلي مراجعه کرديم يادم هست زماني که در سوسنگرد رفتيم وضع مردم خيلي درد آور بود عراق مقدار زيادي ازخاک آنجا را تصرف کرده بود و شهر راتقريباً با خاک يکسان کرده و مال و اموال مردم راغارت کرده بود . شب آن روز را در مسجد سوسنگرد سپري کرديم در صورتي که حتي يک پتو نداشتيم که به زير پاي خودمان بيندازيم به هر شکل يکي دو زيلوي پاره و پراز خاک به روي خودمان کشيديم و مقداري خودمان را گرم کرديم. وقتي به اطراف مسجد نگاه ميکرديم متوجه شديم که دو سه نقطه از مسجد توسط بعثيان کافر خراب شده حتي آن از خدا بي خبران به مسجد هم رحم نکرده بودند. واقعاً مردم آن شهر وضع سخت و مشکلي را تحمل مي کردند و آنطوري که با آنها صحبت مي کردم عنوان کردند وقتي عراقيها به شهر ما آمدند هيچ چيز را براي ما نگذاشتند و سر پاسداران را مي بريدند و عده اي از آنان را هم به اسارت بردند حتي فرمانده سپاه با نامزدش در ماشين بودند واقعاً طاقت شنيدن اين حرفها را نداشتيم از بس درد سوزناکي داشتند سرمان درد گرفته بود و ماهم ميگفتيم نباید از اين کافران از خدا بي خبر بيش از اين توقعي داشت.
وقتي بعد از بازگشت از سوسنگرد به اهواز رفتيم قرار براين شد که باچند نفر از برادران در اهواز جهت ديدن آموزش تانک اعزام شویم. حرکت کرديم تا از آنجا به آبادان برويم در آن زمان آبادان در محاصره دشمن بود و از راه زميني نمي توانستيم به آنجا برويم و فقط مي توانستيم از طريق هوا يا دريا به آن منطقه وارد شويم. به هر صورت شب وارد سپاه ماهشهر و چون جاي بخصوصي در نظر نگرفته بودند تا ما استراحت کنيم مجبور شديم با همان يک پتوئي که داشتيم برروي همان خاکها شب را به صبح برسانيم صبح از خواب بيدار شديم طبق قرار بنابر اين بود که به وسيله هلي کوپتر ما را از ماهشهر به اهواز ببرند و اين عمل مدت سه روز ما را در ماهشهر معطل کردند و صبح روز سوم ما را به فرودگاه ماهشهر آوردند و زماني که ما وارد فرودگاه شديم مشاهده کرديم که تعدادي از برادران ارتشي هم منتظرند تا به آبادان بروند .
هلي کوپتر که به زمين نشست تعدادي مجروح وچند نفر اسير عراقي را با خود به عقب آورده بودند بعد از تخليه آنها مسئول هلي کوپتر آمد و گفت بيست نفر بيست نفر جدا شويد تا به نوبت شما را انتقال دهيم و تا بعدازظهر ما در فرودگاه مانديم ولي بنا به دلائلي موفق نشديم که به وسيله هلي کوپتر به آبادان برويم. ساعت 7 شب اعلام کردند که بايد به اسکله برويم وشما را توسط لنج به آبادان انتقال دهيم وشاممان طبق روال با مشکل تهيه کرديم وخورديم چون غذا کم بود وبارها مي شد که به همين علت دو ياسه نمونه غذا در يک وعده مي دادند بعد از خواندن نماز مغرب وعشا ساعت 9 شب به وسيله دوبه اي که توسط يک يدک کش حمل مي شد از اسکله ماهشهر به سمت آبادان حرکت کرديم من رفتم واز مسئول يدک کش سوال کردم: مي بخشيد تا آبادان چقدر راه است. - چيز ي حدود دوازده ساعت.
تعداد افرادي که در دوبه بوديم حدود يکصد نفر مي شد و همه خوشحال بوديم از اينکه اين همه دردسر و سردرگمي رفع شده و ما آخر به آنجايي که آرزويمان بود مي رسيديم يدک کش همينطور به حرکت خود ادامه ميداد داخل دوبه اي که ما بوديم مقداري آرد و کنسرو و اقلام ديگر موجود بود که براي مردم آن منطقه حمل مي شد همينطور که هر کس در افکار خودش غوطه ور بود ناگهان متوجه شدم که يدک کش حرکت نميکند البته همه بچه ها متوجه اين قضيه شده بودند وقتي از ناخداي يدک کش سوال کرديم ايشان گفت طنابي رفته داخل پروانه يدک کش و موتور آن را ازکار انداخته چند نفر از خدمه هاي يدک کش به داخل آب رفتند تا اينکه بتوانند يک کاري انجام دهند پس از حدود يک ساعتي که اين عمل انجام شد متوجه شديم که دوبه دارد از يدک کش فاصله مي گيرد و آنوقت فهميدم خدمه اي که رفته پروانه موتور را آزاد کند گره طناب اتصال دوبه را به يدک کش راباز کرده و دوبه را برامواج دريا سپرده هيچ کس کاري از دستش بر نمي آمد يدک کش که از کار افتاده بود و نمي توانست حرکت کند و دوبه ما هم که نيروي محرکه اي نداشت هیچ کدام با مسائل دريا آشنائي نداشتند...
ادامه دارد...
نظر شما