حنای دامادی بر دستان شهید بیمون نژاد
دوشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۸ ساعت ۱۵:۴۷
شهيد جلال بیمون نژاد در سال 1342 در لار به دنیا آمد. شانزده ساله بود که جنگ شروع شد و در همان سال به جبهه رفت و در عملیات های بسیاری شرکت کرد. در آخرین دیدار با خانواده خطاب به مادرش می گوید حنای دامادی را بر دستانم ببند تا آرزو به دل نماند و...
نوید شاهد فارس:شهيد جلال بیمون نژاد در 12 آبان سال 1342 در شهرستان لار در يک خانواده مذهبي ديده به جهان گشود. پس از گذراندن دوران طفوليت وارد دبستان شد و پس از آن در مقطع راهنمايي تحصيل نمود. سال هاي تحصيلی در مدرسه راهنمايي مصادف شد با روزهاي انقلاب عظيم کشورمان که جلال نيز همچون ديگر دوستان در صف مبارزان و راهپيمايي هاي مردم شرکت مي کرد و همسايگان را به اين فريضه تشويق مي کرد.
با پيروزي انقلاب روحيه و تلاش مبارزاتي و اطاعت بي چون و چرا از ولي امر زمان را حفظ کرد و با فعاليت هاي فرهنگي و تبليغي خود مشوق خوبي براي ديگر دوستانش جهت شرکت در مجالس مذهبي و نماز جمعه و جماعات بود. جلال با شرکت در بسيج و پايگاه هاي مقاومت و نگهباني از بيت امام جمعه محترم لار در همه حال روحيه بسيجي و رزمندگي خود را ثابت نگه داشت.
با شروع جنگ تحميلي تشخيص داد که وظيفه شرعي و ديني اش اقتضا مي کند که در سنگري ديگر به انقلاب و ميهن اسلامي خدمت کند. لذا در همان سال يعني سال 1359 براي گرفتن اجازه از پدر و مادر به منزل آمد و تقاضاي خود را با آنها در ميان گذاشت. والدينش بخاطر جثه و اندام کوچکش از رفتنش به جبهه ممانعت کردند اما جلال آنقدر اصرار و پافشاري نمود تا بالاخره آنها راضي شدند.
در عمليات رمضان به شدت مجروح شد و چشم چپ خود را تقديم انقلاب و اسلام نمود. او در جبهه نقده و در بمباران آتش زاي هواپيماي دشمن بعثي از ناحيه سر و صورت مجروح شد و سوختگي شديدي پيدا کرد. پس از بستري شدن در بيمارستان هاي تهران و شيراز به خانه برگشت و تحت پرستاري و مراقبت مادر و خواهرش قرار گرفت. در هنگام تعويض پانسمان هيچ موقع از درد سوختگي چيزي نمي گفت بلکه در پاسخ اين سؤال که از شدت درد ناراحت هستي يا نه؟ جواب مي داد: «درد و عذاب آخرت سخت تر است آنجاست که بايد يا غياث المستغيثين گفت.» با وجود اين که هنوز زخم هايش بهبود نيافته بود پس از شنيدن پيام ها و اطلاعيه هاي نياز به نيرو دوباره راهي جبهه ها شد. جلال با به شهادت رسيدن عده اي از دوستان و همرزمانش ديگر نمي توانست دوريشان را تحمل کند. بنابراين با حضور بر مزار شهدا با آنان عهد بست تا جان در بدن دارد راهشان را ادامه دهد و در طول مدتي که در بنياد 15 خرداد و شرکت فرآورده هاي نفتي شهرستان لار به عنوان کارمند شرکت حضور داشت تلاش و کوشش خود را وقف خانواده هاي شهدا و مستضعفين مي نمود.
قبل از اين که به جبهه اعزام شود به مادرش گفت: «مادر دست هاي مرا حنا ببند» و مادر دست جلال را حنا بست و در پارچه اي سبز رنگ پيچيد. جلال به مادر گفت: مادر جان خيال کن حناي دامادي ام را بسته اي و حلالم کن.... خداحافظي کرد و عازم جبهه شد.
جلال در تيپ المهدي و گردان امام علي عليه السلام حاضر شد و اين بار به عنوان بي سيم چي در عمليات کربلاي 8 شرکت کرد.او در مرحله اول عمليات شرکت کرد و پس از بازگشت همرزمان او را در بين خود نمي بينند و فکر مي کنند که جلال شهيد شده است اما لحظاتی بعد جلال در حالي که خنده مي کرد آمد و به دوستانش گفت: «من لياقت شهيد شدن را نداشتم.»
خانواده سال ها از جلال هيچ خبری نداشتند تا اين که پس از گذشت 7 سال در 9 اسفند ماه سال 1373 پيکر مطهرش بر دستان مردم غيور لارستان تشييع شد و در جوار قبور شهدا به خاک سپرده شد.
انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی مرکز اسناد ایثارگران فارس
منبع: پرونده فرهنگی مرکز اسناد ایثارگران فارس
نظر شما