چه ارزان از دست داده ام
مدت زيادي از شروع تحصيلاتش نمي گذشت که انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد او در جريانات انقلاب فردي فعال بود . با شروع جنگ تحميلي چندين بار به عنوان بسيجي راهي جبهه هاي حق عليه باطل شد . در سال چهارم دانشگاه درس مي خواند که در سي و يکم خرداد ماه سال 1362 از طريق سپاه پاسداران به جبهه اعزام شد . حدود دو ماه در آنجا خدمت نمود تا اينکه در عمليات والفجر سه در منطقه مهران در چهاردهم مرداد سال 1362 بر اثر اصابت ترکش به بدن در سن 25 سالگي به درج رفيع شهادت نائل آمد . پيکر پاک و مطهرش طي مراسمی با شکوهي در قطعه شهداي فسا به خاک سپرده شد .
حالات و روحيات بچهها را در اين موقعيتها نمیتوان وصف کرد و اين فقط روح و روان انسان است که حس و درک میکند و بهره میجويد و قلم و دفتر از وصف اين حالات عاجز است، من هر قدر بگويم در آن زمان چه حالی داشتم باز هم کم گفته ام از صفا و خلوص و شوق و شور بچه ها براي نبرد، برای ايثار جان خويش، برای شهادت. در مسلخ عشق جز نکو را نکشد، رو به صفتان زشت خو را نکشند.
متن خاطره خودنوشت«2»:
بعد گذشتن از پلی که روی کرخه زده بودند به خطی که نيروهای ارتش در آن مستقر بودند رسيديم و چون کاری در يکی از گردانهای ارتشی داشتيم به آنجا مراجعه کرديم. ظهر شده بود. نماز جماعت را با هم خوانديم. وای که چقدر دلم میخواست باز هم با آنان نماز بخوانم.
برای ديدار با لشکريان امام زمان در پوست خود نمیگنجيدم
از کجا معلوم که اين ها شهيدان همين عمليات نباشند و من حداقل تمسکی به آنها جسته باشم. شايد روز قيامت شفيع من شوند، البته اگر لياقت آن را داشته باشم. به خاطر کاری که داشتم راهی پادگان دوکوهه شدم از خوشحالی اين که موفق میشدم به ديدار لشکريان امام زمان که در آنجا مستقر بودند بروم در پوست خود نمیگنجيدم. خيلی دلم میخواست آنها را میديدم. خدای را شکر و سپاس بيکران که اين موقعيت را برای من پيش آورد.
دیدار با دوستان
وارد پادگان که شدم فوج عظيمی از آنها را ديدم که جهت رفتن به جبهه لحظه شماری میکردند. يک دسته مشغول سوار شدن هلیکوپتر برای رفتن به جبهه بودند، دستهی ديگر مشغول بار زدن مهمات و دسته ديگر غذا و آذوقه سوار کاميون میکردند. از اينکه آنها را میديدم مثل اين بود که پرواز میکردم.
چه ارزان از دست داده ام
روح و روان من آنقدر شاد شده بود آنقدر عظمت خداوند را حس میکردم که گويی در بهشت آنها کاری نمیتوانستم بکنم فقط قبطه میبردم از اينکه چرا نمیتوانم با آنها باشم. ديروز وصيت نامه ها و دست خط بچه ها را میخواندم.
نمیدانی در اين ولايت غربت چقدر برايم سازنده و روح افزا بود. غربت را از اين نظر میگويم که ديگر از مصاحبت پر برکتشان محروم هستيم و ديگر در اينجاها شديداً احساس غربت و تنهائی میکنيم چرا که بالاخره ما روزی روزگاری داشتيم، عبدالرحمن، علی اکبر و شهردار و مهدویو... داشتيم، يار و ياوری داشتيم. در کنارشان و از فيض وجودشان احساس غرور میکرديم، از محضر پر برکتشان استفاده ها میبرديم.
همه آنها که از پدر و برادر برای ما نزديکتر و عزيزتر بودند، چرا احساس غربت و تنهایی نکنيم؟ حالا که میفهمم که چه ارزان از دست دادم آن موقعيت را و هزار افسوس که از هيچکدام از موقعيت ها استفاده آن طور که شايسته بود نبردم که اگر برده بودم از آنها جدا نمیافتادم. آنقدر اينجا بمانم تا به مراد دلم برسد که از اويم و به سوی او رجعت میکنم. آنقدر خود را در معرض امتحان قرار خواهم داد که بالاخره مفتخر از آن بيرون آيم.